تاریکی از درون تاریکی متولد میشد و آسمان سایهنشین ابرها بود. فرداها در دیروزهای سنگی و چوبی زنده به گور میشدند و گلدختران در حسرت جرعهای از زندگی در آغوش خاک، رها. شأن و منزلت «آدم» در شورهزار اندیشهها مدفون شده بود و خارهای فریب و فتنه در کویر باورها میرویید. انسانیت با افکار ترکخورده در قاب خرافه مچاله میشد و خشکستان اندیشهها روزبهروز پهناور.
گویی تمام وجدانها در زیر پلک بستهی شب، شبی به گسترهی سرگردانی و دود برای همیشه خوابیده بودند؛ دودی که از سنگ و چوب، خرافه برمیساخت و در گوش عطشناک سنگدلان فریاد میشد؛ سنگدلانی که دل به ندای سوزندهی اهریمن سپرده بودند. سرزمین باورها تفتیده، بوی نَفَسها مسموم، دریای نَفس عطشناک، چشم حیا خالی از دیدن، عصمت لبریز از غم، عصیان لبالب از شادی، اندیشهها نحس و نجس، ایمان و حقیقت محکوم، کفر و شرک مرسوم، نابودی برای دخترکان مکتوب، انسانیت و دین الهی، متروک و زندگی تنیده در تارهای مرگ بود؛ درد بود و درد بود و درد بود.
آری، زمانه هر لحظه بیش از قبل در روزهای بیخدایی فرومیرفت و راهبری میبایست تا برای زندگی مفهومی درخور و شایسته بیافریند. پیامآوری میبایست، تا قوم فروخفته در خاک را راهی افلاک کند و نشانی ستیغ قلههای عاشقی را به دلدادگان آشنا بدهد. کهکشانی از نور میبایست، تا تمام تاریکیها را روشن کند و اندیشههای فسیلزده را از عمق چاههای جهالت بیرون بکشد و به سوی آبی آسمان هدایت کند.
زمان، زمان «تولد انسان» است در سرزمین مردهدلان! زمان، زمان رویش زندگی است از رستنگاه عشق! زمان، زمان اهتزاز شادی است بر بلندای غمانگیز خفتگی! لحظه، لحظهی شکوهمند تعبیر شهود است و تأویل امانت؛ امانتی که از سوی «محبوب» بر دوش «حبیب» مینشیند. لحظه، لحظهی پایان چلهنشینی و آغاز توحیدگستری است و این چنین عشق از عرش سرازیر میشود و نسیمی از جانان میرسد تا بر زبان خاتم جاری شود.
بخوان به نام پروردگارت که آفرید! بخوان!...
بخوان بر مردهدلان تا زنده شوند و در پی بندگی، زندگی کنند.
بخوان بر جاهلان و سرافکندگان، تا از حیرت و غفلت به درآیند و لباس انسانیت بر تن کنند.
بخوان بر گمراهان، تا راه کهکشانهای نیایش را در پیش گیرند و سر به ستایش یگانهپروردگار گیتی بگذارند.
بخوان بر آلودگان، تا دل در دریای حقیقت غسل دهند و در شکوفهزار ایمان و عطر گلهای یکتاپرستی غرق شوند.
بخوان بر خفتگان، تا با نور آیات الهی بیدار شوند و در طواف نور، حلاوت بیداری را بچشند.
بخوان شکوه رستاخیز را بر خزانزدگان، تا گوششان را به شنیدن نوای صور تیز کنند.
بخوان بر ناامیدان، تا در آبشار محبت، با چشم دل معجزهی خاتم را تماشا کنند و در چشمهسار رحمتش، مشت خود را از زلالین آرزوها پر کنند.
بخوان بر قنوتهای اجابتِ نوزادْ دخترکان، تا به جای بالینی از خاک در آغوشی مادرانه آرام شوند.
آمده است پس از چهل سال ریاضت؛ آمده است تا بشکند خلیلوار، تمام معبودان سنگی و چوبی را! آمده است تا بیاموزد الفبای توحید را با رمز لا اله الا الله! آمده است تا تفسیر کند نابترینِ معارف را! آمده است تا برچیند بساط تاریککده را! آمده است تا نابود کند هرچه خارستان کفر و شرک است؛ هرچه کویرستان نفاق و ظلم است؛ هرچه جهلستان اندیشه و باور است؛ هرچه خشکستان فساد و تباهی است؛ هرچه فریبستان فتنه و مکر است؛ هرچه بُتستان نَفس و سنگ است؛ هرچه شورستان شعور و متروک است؛ هر چه مرگستان زندگی و سبزینگی است.
آمده است با ردای رسالت، آیات جانبخش، مفاهیم روحانگیز، کلمات مرغوب، کیلد مفتوح، گنج دانش، نورستانی از دوازده عشق، کایناتی از ایمان و شرافتی برای انسان، با بهارستانی از تزکیه و عبادت! او دیباچهی سعادت است؛ او همای نعمت است. او مفسر قرآن است. او مکارم الاخلاق است. او راز خلقت است.
ای پیامآور مهربانی! ای معلم هرچه انسان! سپاس تو را که در سایهات میتوان در پیچوتاب عرفان سُرخورد و بر سریر حکمت بوسه زد. با راز سخنانت میتوان، از قعر بیفروغ جهل به قلهی پرفروغ دانایی رسید. با فانوس هدایتت میتوان، خود را برای سفر به سرزمینهای ناشناختهی خلقت مهیا کرد. تهنیت باد مبعث، عید هرچه مسلمان است!