وقتی تنها مرز و فاصلهی میان خانهی تو و خانهی همسایهات، یک دیوار باشد و بس، هیچ عذر و بهانهای برای بیخبری از آنها نداری؛ ولی دربارهی همسایههای جدید ما وضع فرق میکرد. آنها، چنان آرام و بیصدا آمدند که اصلاً نفهمیدیم! فقط یکبار دیدیم پردهای که مدتها از پنجرهی آن خانه آویزان بود، برچیده شده و از شکاف پای دیوارشان هم آب باریکههای مارپیچی آمیخته با کف صابون، بیرون میآمد و یقین حاصل کردیم که مستأجری جدید برای آن خانه آمده است.
نشانهی دیگری که ما را از بابت آمدن همسایهها بهیقین میرساند، این بود که گاه و بیگاه، صدای زن همسایه را از پشت دیوار میشنیدیم که یک ردیف اسم را صدا میزد؛ و این ما را شگفتزدهتر و کنجکاوتر میکرد. همسایه به این عیالواری و خانه به این سوت و کوری!
ولی مادر که خوب بلد بود چهطور همهچیز را به ضرر ما تفسیر کند، میگفت: «حتماً که نباید همهی بچههای مردم مثل شما باشند! خیلیها هم هستند که زندگیشان را میکنند بیآنکه خانه را روی سرشان بگذارند!»
بههرحال، قضیّهی این همسایهها برای ما معمّایی پیچیده شد؛ بهخصوص که هیچوقت، نه زن همسایه را میدیدیم نه آنهایی را که یکبند صدا میزد. همینقدر دستگیرمان شد که به یکی «گلدختر» میگفت و به دیگری «شازدهپسر»!
روزی از مادر پرسیدیم که چرا مثل همسایهی قبلی، گاه و بیگاه سری به آنها نمیزند؟ گفت: «بگذارید ببینمش بعد؛ چهطور پا به خانهای بگذارم که نمیدانم چهجور آدمهایی در آن زندگی میکنند؟»
ولی زن همسایه را نه دم در میشد دید نه سر راه و نه پشت پنجره! چند روز، یک بند دمِ در کشیک میدادیم بلکه او را ببینیم؛ ولی فقط لنگههای نیمباز در را میدیدیم؛ در حدّی که شوهر فرتوت زن همسایه بتواند اوّل صبح و دمِ غروب، به پهلو، از خانه خارج و به آن وارد شود؛ با عصایی در دست راست و سبدی در دست چپ که انگار همیشه ملازم او بودند.
البتّه هدف ما، نه دیدن زن، بلکه دیدن بچّههایش بود که به اسم صدایشان میزد، قربانصدقهشان میرفت و گاهی هم از دست شان عصبانی میشد؛ ولی انگار آن ها هم -مثل مادرشان- هیچ علاقهای به بیرون آمدن و دیدن بچههای محلّه نداشتند و اهمّیّتی نمی دادند که آیا خارج از «سیّاره»ی خانهیشان هم علائمی از حیات یافت میشود یا خیر؟
زن هم از چاردیواری خانه بیرون نمیآمد. میان حیاط که قدم میزد، صدای تلق و تولوق کفشهای چوبیاش شنیده میشد؛ یکبند راه میرفت و سر و صدا راه میانداخت تا دم غروب که شوهرش به خانه برمیگشت و زن، بهناچار، اندکی آرام میگرفت؛ ولی باز صدای فراخواندن چند اسم یا نهیب زدن به یکی دو بچه را، میان صدای راه رفتن، از پشت دیوار میشنیدیم.
البتّه شاید آنقدر هم فضول نبودیم که شبانهروز از خواب و خوراکمان بزنیم و در زندگی همسایهی جدید سرک بکشیم؛ ولی به صداهایی که از پشت دیوار میآمد، «گوش میدادیم» و اصلاً به دنبال «دید زدن» از لای آن در نیمهباز یا سرک کشیدن از دریچهی گرد بالای دیوار و مُشرف به حیاط همسایه، نبودیم.
بالا رفتن از نردبان چوبی پای دیوار و رسیدن به آن دریچه، آسان بود. اعتراف میکنم که روزی وسوسه شدم نردبان را امتحان کنم؛ ولی همین که چشمم به یکی از پلّههای لقّ نردبان افتاد، کنجکاویام به ترس تبدیل شد و کوتاه آمدم!
در عوض، بهیکباره فکری بهنظرم رسید که مرا به هوش و ذکاوت بیحدّ و حصرم امیدوار کرد؛ حتماً بچّههای این زن «گنگ» هستند! ولی اینکه چهطور ممکن است همهی آنها گنگ باشند، اصلاً مهم نبود! مهم، اصل قضیّه بود که بالأخره کشف کردم. این پیشفرض که آن زن باید «بیش از یک بچّه» داشته باشد - حتی کر و لال- مرا به این سمت سوق میداد که براساس تعریف و تمجیدهای واصله از آن طرف دیوار برای هر اسم، قیافهای بتراشم.
ولی این رنج و ریاضت برای من -و شاید برای ما- چندان هم به درازا نکشید؛ یک روز صبح، با شیون و زاری زن همسایه که مینالید و بر بخت سیاهش لعن و نفرین میفرستاد، از خواب پریدیم. دلمان سوخت؛ بهخصوص که پس از مدّتی، گریه و نالهاش به نعرههایی دلخراش تبدیل شد.
ملتمسانه، چشم به مادر دوختیم که بیا و یکبار هم که شده از خیر این «آداب و رسوم» بگذر و سری به آن زن بینوا بزن. اگر میان چنین مخمصهای به دادش نرسی و پیشش نروی، پس کِی میخواهی بروی؟
مادر، دودل و سرگردان بود؛ ولی با شنیدن آه و نالهی سوزناک زن همسایه، سرانجام رضایت داد که «سنّتشکنی» کند و «ندیده و نشناخته» به همسایهی جدید سر بزند.
پشت در که رسیدیم، مادر آماده شد و در زد. من هم که نمیتوانستم یک جا بند شوم، همراهش بودم. زن همسایه دمِ در آمد. چشمهایش قرمز و متوّرم بود و از قیافهاش میشد فهمید که از دیدن ما غافلگیر شدهاست. مادر، منومنکنان از این دیدار بیوقت پوزش خواست و پس از معرّفی، جویای ماوقع شد؛ ولی جوابی نگرفت جز اینکه زن همسایه، به گربهای که میان پنجشش گربهی دیگر روی زمین افتاده بود، با انگشت اشاره کرد و گفت: «شکمپرستی کُشتش! خوابم که برد، دزدکی رفت تو کوچه؛ وقتی برگشت، مسموم شده بود.»
به اینجا که رسید، مادر نتوانست جلو خندیدنش را بگیرد و بادهان پرخنده، رو به زن همسایه گفت: «حالا که چیزی نشده؛ سر بازماندگان سلامت!» ولی زن همسایه که انگار متوجّه تکّهپرانی مادر نشده بود، چشمش را با گوشهی روسری پاک کرد و گفت: «سرِ کی به سلامت؟ باور کن همسایه؛ بچههایم چهار تا بودند. سه تا پسر، یک دختر؛ همهیشان مردند؛ تابستان به تابستان. به قول آن ضربالمثل، تسبیح که پاره شد، دانههایش در میروند. دانه به دانه. دانه به دانه. همه مردند و حالا من ماندهام و این گربهها.»