میخ

نویسنده


زن از جایش بلند می‌شود.

- آقای قاضی! من شکایت دارم؛ دیگر تحمل ندارم. از وقتی دست راست و چپم را شناختم  فقط به فکر این بودم که زن سر به راهی باشم و دامن عفتم لکه دار نشود؛ اما در این زمانه کی برای این حرف‌ها ارزش قائل است. از وقتی این‌ها برای خودشان کسی شدند و دوزار پول ته جیب‌شان پیدا شد. نمونه‌اش شوهر خودم، دیگر یکی مثل من را آدم حساب نمی‌کنند. حق هم دارند، زن که نباید به هر سازی برقصد، خلاصه یک جایی باید قیچی کند. شاید هم از وقتی که سروکله‌ی این دخترهای رنگارنگ توی کوچه‌ها پیدا شد، ما این‌قدر خاک‌برسر شدیم. کسی چه می‌داند؟ رک و پوست‌کنده هم که نمی‌آیند دردشان را بگویند. این‌ها همش بهانه است. صد سال پیش که از این خبرها نبود و جد و آبادمان توی دهات زندگی می‌کردند و نمی‌فهمیدند رنگ و لعاب و ماهواره چیست، چرا مادرها و مادربزرگ‌های‌مان آسایش نداشتند؟ ها؟ تا حرف می‌زنی یا با زبان‌شان می‌کوبند توی دهان آدم، یا با دست‌شان. زن هم که قربانش بروم! این‌قدر توی خیابان ریخته تا بجنبی بهت می‌گویند اگر ناراحتی برو خانه‌ی بابات، من هم می‌روم دست یکی بهتر از تو را می‌گیرم می‌آورم خانه. می‌گویند مثلاً خانه‌ی بابات چی داشتی که از من تخت سلیمان می‌خواهی؟ روز اول بهم گفتند: تو کنیزی و شوهرت آقا، هر کاری گفت باید انجام دهی. خدا شاهد است از همان روز عقد تا خود امروز، اگر گفت بمیر من هم مُردم؛ اما کم‌کم بدخلق و بهانه‌گیر شد، جوری که ترس برم داشت. بهم گفتند تو باید میخت را محکم بکوبی وگرنه زیر سرش بلند می‌شود؛ بچه‌دار شو، مردها نسبت به مادر بچه‌ی‌شان غیرت دارند. گفتم: چشم! بعد از بچه‌ی اول میخ‌مان سست‌تر شد که سفت‌تر نشد. گفتند مرد دلش پسر می‌خواهد، باید دومی را بیاوری، کاری نکن که بهت بگویند یِکّه‌زا. گفتم: چشم! دومی هم دختر شد. مثلاً با من قهر کرد؛ رفت سراغ ترانزیت و این‌طور حرف‌ها، دو ماه توی جاده بود، ده روز بالای سر من و بچه‌ها، جنس می‌برد ترکیه.

یک‌بار عکس چند تا دختر جوان را توی جیبش پیدا کردم؛ خارجی بودند از آن بورها. گفت: من مرد هستم، هر کاری دلم بخواهد می‌توانم بکنم. وقتی دید روزبه‌روز رنگ‌پریده‌تر می‌شوم، گفت: اگر توی این جاده‌های کوفتی به یک عکس هم نگاه نکنم که می‌میرم. خیالش من آدم نیستم و فقط خودش احساس دارد. گفتم: من هم دوماه دوماه تنها هستم. گفت: زن چه می‌فهمد این چیزها را؟ بهم گفتند: تقصیر خودت است، از شکل و قیافه افتاده‌ای، حق دارد بنده‌ی‌خدا، برو موهایت را بور کن، به گونه‌هایت سرخاب بمال. همین کار را کردم، خوب هم شدم؛ اما سرش را بلند نکرد نگاهم کند. بهم گفتند: تو هنوز میخت را محکم نکوبیده‌ای. پرسیدم: چاره چیست؟ گفتند: باید آه و ناله کنی که پسر دلت می‌خواهد و باید کسی را داشته باشی که به جای او جور این زندگی را بکشد. پسرمان که به دنیا آمد به جای ده روز، پانزده روز می‌ماند خانه، بعدش هم بیست روز. اولش فکر کردم میخم محکم شده؛ اما بعداً شنیدم او را با زنی توی یک قهوه‌خانه دیده‌اند در حال بگو و بخند؛ اطراف محل خودمان. پی‌جو که شدم، گفت بیوه‌ی همکار خدابیامرزم است، قرضی داشتم به شوهرش رفته بودم پرداخت کنم. اصرار که کردم گفت اصلاً می‌دانی چیست؟ گرفتمش؛ از بوی عطرش خوشم می‌آید. تو یا بوی پیازداغ می‌دهی یا بوی شیر، حالم به هم می‌خورد از این بوها. خواستم پسرش را از شیر بگیرم، بچه‌هایش را بیندازم سرش و بروم دنبال زندگی خودم؛ اما دلم سوخت برای طفل‌معصوم‌ها. می‌افتادند زیر دست این و آن. به خاطر آن‌ها ماندم و خودم را به هزار رنگ درآوردم؛ یک روز موهای بور، یک روز شرابی، یک روز قهوه‌ای، یک روز کوتاه و فر، روز دیگر بلند و لَخت، یک روز این عطر یک روز آن عطر. از همه جای زندگی می‌زدم تا به قر و فر خودم برسم. پول‌خوره داشت لامصب. یک روز درآمد که به تو هم می‌گویند زن؟ از دهان بچه‌هایت می‌گیری تا موهایت را قرمز کنی؟ گفت: من دو ماه این‌جا نیستم، معلوم نیست با پول‌های من برای کدام نامردی قر می‌ریزی. اول با دعوا شروع شد؛ اما بعداً کار به کتک‌کاری کشید. صورتم که کبود شد خندید و گفت: چه‌قدر رنگ کبود به رنگ موهایت می‌آید! پول داد به پسر چاقوکش عمه‌اش تا یکی را بگذارد مرا بپاید. خرجی را هم قطع کرد و گفت: برو از همان نامردی بگیر که در غیاب من چوب حراج زده به مردانگی‌ من و خودش. خدا بیامرزد پدر مهری خانم را که می‌داد سنگ‌‌دوزی‌های روی لباس عروس‌هایش را من انجام دهم و دوزار پول دربیاورم؛ وگرنه توی دو ماهی که نبود، من و بچه‌ها از گرسنگی می‌مردیم. باز هم برایم حرف درآورد که تو خرجی چهار نفر را از کجا می‌آوری؟ زیر زبان بچه‌ها را کشید. طفلک‌ها هم هر چه دیده بودند، ‌گفتند. چهارمی که افتاد به شکمم کمی عزیز شدم، آن هم به خاطر این‌که نوه‌ی دسته دیزی عمه‌اش مرا دیده بود و برای او پیغام فرستاده بود که شکر خدا بچه‌ات پسر است! نزدیکی‌های زایمان که دیگر خیالش راحت شد همه چیز به خیر گذشته، باز شد همان مرد سابق. بهم گفتند: از در محبت وارد شو، هر وقت می‌آید دیگ دعوا را بار می‌گذاری، او هم حق دارد که یک چوب بردارد و بیفتد به جانت. کتکم می‌زد؛ اما برمی‌گشتم و انگشت پر از عسل فرومی‌کردم توی حلقش، فحش می‌داد؛ اما چنان عزیزم عزیزم بارش می‌کردم که باورش نمی‌شد با او باشم. بچه‌ها را دست به سر می‌کردم که آقا راحت باشد. به این فکر افتاد که نکند در غیابم خطایی کردی که داری مرا خر می‌کنی.

بعدها یکی از همین فضول‌های محل که الهی خدا خیرش بدهد گوشی را داد دستم که شوهرت ترانزیت نرفته، آمده یواشکی همین خانه‌ی روبه‌رویی را اجاره کرده تا زاغ‌سیاه تو را چوب بزند و روزی بالأخره مچ تو را با یک سبیل‌کلفتی مثل خودش بگیرد. گفتم: بگذار اعتمادش را جلب کنم و هی توی خانه جلسه‌ی ختم انعام و صلوات بگیرم. از کمین‌گاهش درآمد بیرون و هوار کشید که آی زن فلان‌فلان‌شده! مگر این پول‌ها ارث بابات است که خرج صلوات‌فرستادن زن‌های مردم می‌کنی؟ آخرش گفت: خدا شانس بدهد، زن‌های مردم چه لاغر و باریک‌اند! پیدا بود خوب زن‌ها را دید زده از آن خانه. خواستم میخ دیگری کوبیده باشم؛ از فردایش هر نوع رژیم غذایی را که به عقلم می‌رسید اجرا کردم. یک‌بار که رفت ترانزیت، به سرم زد یواشکی بروم چربی‌های شکمم را لیپوساکشن کنم؛ اما خدا خیر بدهد به این حرمت سادات پدرآمرزیده که گفت یک وقت خر نشوی این کار را بکنی، اگر آمد و گفت حامله بودی و از ترس من رفتی انداختی چه؟ اگر تهمت بدتری بهت زد چه؟ دیدم راست می‌گوید. از رژیم غذایی که سردرآورد، گفت: لابد لاغر می‌کنی که از خانه فرار کنی. گفتم: مگر آدم از خانه‌ی خودش هم فرار می‌کند؟ گفت: این را باش! فکر کرده این دم و دستگاه مال خودش است. بهم گفتند: تو با این شوهرت باید به فکر پیری و کوری‌ات باشی، برای خودت یواشکی پس‌انداز کن. به سال نکشید که کلی پول پس‌انداز کرده بودم. انصافاً پول زیاد می‌آمد توی دستش، گاهی که نمی‌دانم از کجا کیفش کوک می‌شد، ناز شستی هم می‌داد و می‌گفت: خرج خودت کن. دفترچه‌ی حساب پس‌اندازم را داده بودم دست مهین‌خانم، همسایه‌ی بغلی که برایم نگه‌دارد. یک روز شوهرش داشته دنبال چیزی می‌گشته که دفترچه را می‌بیند و دعوا راه می‌اندازد که زن کم‌عقل! تو با خودت نگفتی شاید این زنک قصد دورزدن شوهرش را داشته باشد که این همه پول را یواشکی گذاشته بانک؟ تازه سر مهین هم خراب شده که یالا دفترچه‌ی پس‌انداز خودت را رو کن، شما زن‌ها عین هم‌اید. بعد هم آمد و صاف گذاشت توی دست شوهر من. تمام پول‌ها از دستم رفت.

آقای قاضی! من خوب می‌کوبیدم؛ میخش عیب داشت. حالا هم از همان میخ شکایت دارم. هرچه کوبیدم محکم که نشد، پس لابد حالا راحت از جایش بیرون می‌آید. می‌خواهم میخ‌ها را یکی‌یکی بکشم بیرون.

قاضی اشاره می‌کند یک لیوان آب بدهند به شاکی. هنوز لبی تر نکرده که درِ دادگاه باز می‌شود و مردی خودش را پرت می‌کند داخل و هوارکشان می‌گوید: «کجا را باید امضا کنم؟» قاضی هنوز چیزی نگفته که مرد به زن می‌گوید: «صد تا بهتر از تو منّت من را می‌کشند. کسی که ضرر می‌کند فقط خود تو هستی بدبخت!»

بیرون دادگاه، زن دوباره سرش گیج می‌رود. پسری که می‌خورد هجده ـ نوزده‌سالی داشته باشد، می‌دود و دست مادر را می‌گیرد. دو دختر و یک پسر جوان دیگر هم دورش را می‌گیرند: «مامان‌جان! برایت آب بیاورم؟» مرد گوشه‌ای از راهرو، کنار پنجره ایستاده و چشمش به خیابان است.