صدای اذان از همهجا بهگوش میرسید و سحر از پشت پنجرهی نور، سرک میکشد و من چه بیدرنگ، دلم بر تن هوا پر میکشد! احساس میکنم هوا بوی تازهای دارد؛ بوی یاس؛ بوی خدا؛ بوی عشق؛ و چه بیریا مینشینم بر سر سجادهام و تسبیح سبزم را میان انگشتان نحیفم میفشارم و آنگاه که چشمانم را میبندم، دیگر تسبیحم سرشار از صلوات است و بعد، دیگر یاسهای توی سجادهام را در سایهروشن زلال اشکهایم خوب نمیبینم.
آنگاه که صدای «اللهاکبر» از منارههای مسجد گوشم را نوازش میدهد، آن روزها را مرور میکنم. تو را که شبیه نوری، شبیهتر به خورشید، صدای تو هنوز توی گوشم میپیچد، «الحمدالله رب العالمین» و بوی تو هنوز هم هست. تو در باغستانهای احساسم میپری؛ آه بابا! شانههای گرم عاطفهات را هنوز در خاطر پریشانم مرور میکنم؛ بوی الحمدت، بوی پاکیات و عطر نفست را. لب که باز کردم، شکوه ربالعالمین را در هوای الرحمن الرحیم تجربه کردم؛ و تو، تنها بانی همهی عشق من بودی، بابا! صدای گرمت، حقیقت عشق بوده و هست. یادم هست وقتی بیقرار میشدی، رو به قبله مینشستی، آرام مرا روی زانوانت مینشاندی، احساس زندهبودن که میکردی، دستانت را تا کرانههای آسمان بالا میبردی؛ شعلهورتر میشدی و تو لایقتر بودی؛ از تمام عاشقی که میگفت: «مالک یومالدین ...» و با تمام وجود «ایاک نعبد و ایاکالنستعین» را بغض میکردی و دوباره بگویم، یادم هست، وقتی «اهدنا الصراط المستقیم»، فضا را پر میکرد؛ عطر خدا میپیچید. تسبیحت بیدرنگ از میان انگشتانت، روی پاهای کوچکم میافتاد. اشک میریختی و من با دستان کودکیام، خیسی چشمانت را خشک میکردم. دیگر عاشقِ عاشق بودی. تو سراپا عشق بودی و من سراپا گوش؛ «صراط الذین انعمت علیهم» را با تمام عطش تکرار میکردی. من حفظ بودم و تو میدانستی؛ با این همه، میخواندی و میخواندی.
و تو امروز به خاطرهی یاس سپید پیوستی و من، تو را به یاد دارم. تنها و آرام مرور میکنم و من با تو میخوانم، سورهی حمد را، «غیرالمغضوب علیهم و لاالضالین» را.
و باز امشب، همان نجوای سبز را زمزمه میکنم. حی علیالصلوه و همیشه وقتی نماز میخوانم، احساس میکنم غرق در عطر اقاقی بیقرار میشوم، یا نه! همپای ستارهها میشوم و بر پیشانی ماه بوسه میزنم. حاجت میطلبم و تمام لحظههایم، سفری میشود تا خدا و همآغوش با دعا، تمام عشق را آواز میکنم و تا خلوت پروانهها سر میکشم و میایستم. نسیم خنکی میوزد. احساس میکنم بر شانههای آسمان، بالا و بالاتر میروم. « اللهاکبر» نیّت و حمد را با تمام شکوهش، همانطور که به من آموختی و سجده را با همهی تواضع بهجا میآورم و لختی بعد، سلام نمازم؛ که پر از لرزش است و دستهایم را بلند میکنم و اشکهای داغم، روی گونههایم میلغزد و آرام، روی یاسهای سجادهام میغلتند. حال احساس میکنم تا خلوت پروانهها، سر میکشم و خورشید، معبری میان انجماد تیرهی دلم میزند و چه آرام، سرخی عشق سر میکشد و نمناکی چشمانم پر از اندوه میشود و آرام زمزمه میکنم؛ الهی به لطفت گناهم ببخش! الهی به لطفت پناهم بده... .
بابا! دوباره در هوای سبز تو گم میشوم و همان کودکی میشوم در آغوش تو؛ گرچه جای خالی دستهایت را به خوبی احساس میکنم.
*برگرفته خاطرهای از شهید محمود قشمشم