آنروز که آمدی گنبد زرد در ظل آفتاب همچون نگینی میدرخشید. آن روز که آمدی، دلم خون بود. دلم گرفته بود و باز بهانهی تو را داشت. چه بوی خوشی داشتی و من، مست آن عطر خوش شده بودم. نمیدانم چهوقت و برای چهکاری آمدی؛ اما میدانم در سکوت تو، فریادی بهوسعت ابدیت، پنهان بود. تو حرف میزنی و من نگاهت میکنم. اشک میریزی و حرف میزنی. تو با صدای محزونت تکرار میکنی. یاد صحبتهای توی سنگرها بهخیر! یاد آهنگهای پرشور جبههها بهخیر! «سنگر خوب و قشنگی داشتیم، روی دوش خود تفنگی داشتیم.» این بیت را مدام زمزمه میکنی و هقهق گریهی مردانهات، تنم را میلرزاند. آه میکشم و تو را با چفیهات مقابل چشمان اشکبارم مرور میکنم. پدرت دستم را میگیرد. بیتابم، خودم هم نمیدانم چه میکنم، کجا میروم؛ فقط میدانم تو توی ذهنم در پروازی...
چفیه و لباسهای خاکیرنگت، تجسم آن روز است که رفتی، آنروز که میرفتی نگاهت میکردم. گریه نمیکردم. تو هم اشک نمیریختی، لبخند گوشهی لبانت نشسته بود و چشمانت در تلألؤ خورشید میدرخشید. میدانستم دیگر نمیبینت؛ اما باز نمیخواستم نیامدنت را باورکنم.
آری، سالها انتظار و اشک به من نشان داد، چرا رفتی؟ آخر، فراقت مرا از پای درآورد. امروز تو آمدهای و بوی تو دوباره پیچیده است. چشمانم را که میبندم، توی عالم دیگر سیر میکنم. چشمانم آنقدر سنگین شده است که قدرت باز نگاهداشتن آنها را در خود نمیبینم. تابوت تو را بر سر دستها میبینم که میرود و من با دلی پرخون بهدنبالش میشتابم. پر از اندوه و درد شدهام. آخرین تصویر از تو، ذهنم را مشغول کرده است. دلم میخواهد حرف بزنم با تویی که میان تابوتت فقط تکهلباسی خونین و پلاکی رنگین است. دلم آتش میگیرد. صدای شیون مادرت را که آهنگ صدایش همهجا را پر کرده است در گوشم میپیچید. اشکهای من که پشت پلکهای ملتهبم انتظار باریدن را میکشد دوباره سرازیر میشوند. آنقدر اشک میریزم تا دلم خالی شود، سالهاست منتظر این روز بودهام. سالهاست هرروز دستانم را ستون چانهام میکردم و ساعتها کنار پنجره مینشستم تا شاید تصویر تو، آخرین تصویر از تو را که توی ذهنم مانده بود مقابل چشمانم ببینم؛ اما دریغ! حال میبینمت و باز میدوم به دنبال تو. لبخند هنوز گوشهی لبانت هست. گرچه صورتت خیس اشک است، میدانم چهقدر امام رضا را دوست داشتی، کبوتران حرم، مدام روی تابوت تو میچرخند. زردی گلدستهها و گنبد را نگاه میکنی؛ بعد مرا میان جمعیت جستوجوی میکنی و نگاه را از من میدزدی. میگویی: «السلام علیک ایها الرضا المرتضی...» جلوی پنجرهی فولاد مینشینی و دستانت را قلاب میکنی. حالا بوی گلاب همهجا هست. فریاد میزنی، اشک میریزی و بیتابی. منهم مینشینم و سکوت و اشک، همپای من میشود. پلک که میزنم، دیگر تو را نمیبینم. فقط بوی عطری را که با تو بود، حس میکنم. لبخند گوشهی لبانم مینشیند. میدانم به آرزویت رسیدهای مثل من. حالا میفهمم به پابوس آقا امام رضا آمدهای. نمیدانم چه درد دلی کردی، هرچه بود آمدنت آرامش را به دل بیقرارم بازگرداند.
صدای پدرت مرا از حال خودم خارج میکند: «بلند شو دیگه، کارمون تموم شد.» هاج و واج نگاهش میکردم. تا گلزارشهدا کلی راه است. چرا نمیآیی و بعد اتومبیلی را که حامل پیکر توست پیش چشمانم میبینم. ایستاده است و هیچجور حرکت نمیکند، اصلا انگارنهانگار که با آن از معراج تا حرم آمده بودیم و من، چشمانم را میبندم و تو را میبینم که لبخند میزنی. میهمان آقا امام رضا شدهای و تو از دور برایم دست تکان میدهی.