بهار جانان رفت، بهار قرآن را دریاب

نویسنده


بهار رفت؛ بى‏صدا، بدون این‌که کسى صداى گام‏هاى خسته‏اش را بشنود؛ اما جاى پایش در طبیعت ماند و جانی دوباره در کالبد خاکیان دمید و رفت.

تابستان آمد؛ با کوله‏بارى از گرما و میوه‌هایی که بر تن درختان بهارى کاشت. تابستان با بهار قرآن آمد.

یادت هست آن سال‏ها، تابستان که مى‏شد، با بسته‌شدن درِ مدرسه‏ها، درِ دوستى و شیطنت بازتر مى‏شد. پدرها تخت‏ها را مى‏گذاشتند زیر درخت انار، مادرها چایی دم می‌کردند و بچه‌ها حوض را پر آب مى‏کردند. مادربزرگ‌ها مثل هر تابستان مهمان دل‏های‌تان مى‏شدند؛ هر شب با قصه‏های‌شان خواب را مهمان چشمان‌تان می‌کردند و صبح‏ها هم با بوى عطر چاى هل‏دارشان، خواب را از پشت پلک‌تان پاک مى‏کردند.

تابستان آن سال‏ها، کارتان کشف زوایاى پنهان خانه بود و رفتن به گوشه‌ی تنهایى دختران همسایه، سرک کشیدن به کتاب‏هاى دیگران هم که دیگر کار هر روزتان بود. کتاب‏ها و تصویرهای‌شان جلوى روی‌تان بود و شما در درون آن‌ها. اکتشافات و اختراعاتى هم که از آن مطالعه‌ها داشتید، دیگر جاى خود داشت.

شب‌های ماه رمضان موقع افطار و سحر صدای اذان از روی تنها مناره‌ی مسجد محل و پشت بادگیر خانه‌های همسایه در حیاط خانه‌تان می‌پیچید و عطر تازگی ایمان را در دهان‌تان زنده می‌کرد.

حالا این‌جا پشت این پنجره‌ی رو به خیابان، میان سر و صداى بوق ماشین‏ها، دیگر خبرى از آن خانه و خاطره‌ها نیست. از آن طبقه‌های بالا بالای برجی که در آن ساکن هستی به آسمان پرستاره مى‏نگری تا شاید ردی از سپیده سحر ببینی. گوش‌هایت را به هوای شنیدن صدای اذان نزدیک‌ترین مسجد محل تیز می‌کنی. به آن پایین‌ها که نگاه می‌کنی فقط بزرگ‌راه و بزرگ‌راه است که هر چه از تو دور می‌شود، کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود. دیگر خبرى از آن حوض آبى و آب پر از ماهی نیست. نمى‏دانی چه بر سر دوستان خانه‌ی قدیمى‏تان آمده؛ اما هنوز یک چیز شما را به آن خاطرات گذشته پیوند داده است و آن چیزى نیست جز همان عطر شب‏بوهاى بهاری که حتی در تابستان گرم و روزهای روزه‌داری عطرشان در مشام‌تان تازه است.

وقتش است دوباره با خاطراتت، جوان ‏شوی، به قصه‏هاى مادربزرگ بروی، سوار اسب بال‌دار ‏شوی، به قصر قهرمان قصه‏هاى کودکی‌ات سرى بزنی و روى پاى مادربزرگت خوابت ببرد و با صداى قرآن خواندن پدر در وقت سحر از خواب بیدار ‏شوی. صدای دعای سحر، صدای اذان صبح، صدای جوانه‌دادن دل روزه‌دار.

تابستان‏ها مى‏آیند و مى‏روند هر سال، پشت سر هم، بدون این‌که فکر کنی؛ بدون این‌که بدانی هر روز صبح چه مى‏کنی و روزت را چه‌طور به شب مى‏رسانی.

حال بیا با ما هم قرارى تازه بگذار. بیا ما را بهتر بشناس. آدم‏هاى دور و برت را بهتر نگاه کن، در گردش بهار و تابستان بیندیش، در میان همه‌ی چیزهایى که دیده‏ای و شنیده‏ای. شکوفه‏هایى که حتماً باز هم هر سال تابستان در حیاط‌های قدیمى، حوض‌های آبى را سرخ‏باران مى‏کنند و ملحفه‌ی آبىِ روی بند رخت‌ها، دوباره هواى شب‏بوها را به همه‌جا مى‏پراکنند. بیا و از عطر وجود یکتاى جهان در یکتا ماه قرآنی‌اش بنویس و در تابستانى بنگر که با وجود رحمت او همیشه برایت سبز و بهارى است.