میتپد در دل خاک، نبض واقعهای غمناک!
مینشیند در چشم آسمان، غم فراق مولایی مهربان!
میدمد عشق در سحر، در محراب و فرق سر!
میجهد خون ثانیهها، در بغض لالهها!
سطری سنگین از داغ نوشته میشود بر پیشانی تاریخ؛ داغی زخم خورده از نیرنگ و حسادت. چهقدر بلند است نوای مصیبت؛ مصیبتی که نای هستی را با خون بسته. از سقف اندیشههای شهر ناجوانمردی میچکد و تمام مردمانِ تاریک، دلمردهاند و از تارهای تنیدهی جهالت کینه بافته و بر گردن جلاد آویختهاند.
سحر دمیده میشود و ضرب گامهای مولا، قلب تپندهی کوچهها را به اضطراب میخواند؛ کوچههایی که مست عطر وجود مولایند؛ مولایی که چتر عاطفهاش، یتیمنواز و فقیرنواز است.
غم است که جولان میدهد. تیغ است که شریان میبرد. زخم است که باران میشود.
که را جرئت رویارویی با خورشید است؛ خورشیدی که ذوالفقارش، شجاعت از هر چه نام است برده! خورشیدی که خیبر در برابر سترگ بازوانش از توان افتاده! خورشیدی که شیدای نماز است و مادامی که در حضور جانان تصویری بیبدیل از بندگی و عبادت بسازد، میتوان فرقش را شکافت...
***
سرازیر میشود از فرق عرش خون بر فرش. رنگ از رخ خاک میپرد و فرشتگان واژهواژه مرثیه میشوند در سوگنشینی خورشید. تکثیر میشود نماز در قاب لحظههای پررازونیاز شهود! آری، شهود! شهودی که در قامت شهادت، عبادت و رستگاری را معنا میکند. کودکان احساس منتظرند؛ حتی نانها و خرماها! انتظار بر دوش میکشد کیسهی اندوه و فراق تو را و کوچهها سکوت میکنند، برای مرور تمام خاطرههایت؛ خاطرههایی که چشم شب را به مهربانی روشن میکرد. خاطرههایی که عدالت را همچون کاسههای شیر، برای همه میخواست و خاطرههایی که میتوان از گرمای نان به ارتفاع مهربانیهایِ علی(ع) رسید. بعد از تو حتی چاه هم، اشک میریزد و نخلستانها سر به سودای بیکسی میگذارند؛ چه رسد به پیرزنان و پیرمردان! بعد از تو شب در شب مچالهتر میشود و تکیهگاهِ شورعقلان، تندیسی از دسیسههای معاویه! بعد از تو خزان تمام سهم زمین است، زین فصل اشکریزان!