عصرهای من
عصر ذوب آدم است:
گشت میزنی...،
در یکی ـ دو گامِ خانهی خودت؛
گریه میکنی
روی شانهی خودت!
***
عصرهای من،
عصر خودکفاییِ غم است:
یک پیاله از عصارهی دریغهای روز
نوش میکنی،
چند پرده ناله از دل شکسته گوش میکنی،
در یکی ـ دو اشکیِ اذان
میروی کنار باغچه:
میوههای عشق
کال ماندهاند؛
غنچههای بغض
لال ماندهاند؛
پیش چشم من
ای خدا! دوباره اوست:
سایهای بلند
نور صورتی!...
***
ای بهار معنوی!
غنچهی پیام من
روز چندشنبه باز میشود؟
شعلههای خام من
کی جگرگداز میشود؟
بی تو زندگی چه مشکل است!...
***
ناگهان،
سیم روشن اذان
قطع میشود؛
برق میرود...
مغرب دل است!
مغرب دل است!