انسیه موهای طلاییاش را زیر روسری آبینفتیاش پنهان میکند، لبش را ورمیچیند و میگوید: «من ناراضی نیستم؛ اما بدون آلما نمیشه. بچهم مریضه. نمیتونه از عهدهی خودش بربیاد.» سوسن نگاهی نافذ میاندازد و جواب میدهد: «سه ماهه دارم این حرفا رو بهت میزنم. برادر منو از دست نده. میگه بچهی عقبافتادهت رو نمیخوام بگو چَشم. بسپرش به فامیلی، آشنایی، چیزی. هر کی بود این فرصت رو روی هوا قاپ میزد؛ اما تو با این شرایط افتضاحت کلی هم ادا داری. تو دوستمی، دلم برای جوونیت میسوزه.» انسیه روی نیمکت پارک کمی جابهجا میشود و دوروبرش را نگاه میکند و میگوید: «تو میگی چیکار کنم؟ کسی رو ندارم.» سوسن بازدمی عمیق میدهد بیرون و میگوید: «ای بابا! آلما عقبافتادهس، چیزی از دنیا حالیش نیست! هر جا باشه بهش خوش میگذره.» انسیه تا میآید چیزی بگوید، سوسن دستش را میگذارد روی دهان او.
ـ به فکر فردات باش؛ به فکر اون صاحبخونه که چشم ناپاکش شبانهروز دنبالته. اصلاً بیا اول خودت رو نجات بده؛ بعداً که جات قرص شد آلما رو نجات بده.
انسیه دستش را به نشانهی ناچاری میگذارد روی سرش و میگوید: «مگه آلما چیکار داره به وحید؟» سوسن چشم و ابرو میآید: «تو که توقع نداری وحید اول زندگی بشه پرستار یه دختر یازدهسالهی عقبافتاده؟» انسیه نمیتواند از آلما بگذرد؛ اما گذشتن از این زندگی برایش آسان است. ادای دخترهای چهاردهساله را درمیآورد و جواب میدهد: «خُب اگه منو میخواد، باید بچهی منم بخواد.» سوسن دلسوزانه خودش را میسُراند سمت انسیه.
***
این صحنه را در یک فیلم دیده است و میخواهد ادای بازیگر معروفش را درآورد. از نظر او تمام زندگیها فیلم هستند؛ بهخاطر همین فکر میکند روزی مثل یکی دیگر از فیلمها او و دخترش آلما با چند اتفاق ساده به هم میرسند. مادر صاحبخانهاش، همیشه میگوید هرچه سرت بیاید حقت است؛ چون خیالباف هستی! راستش عقلت از عقل این آلمای عقبافتاده هم کمتر است. حتی همین حرفها هم از نظر انسیه شبیه دیالوگهای یکی دیگر از فیلمهاست. بیتوجه به فصلها و سکانسهای تکراری کتاب ها و فیلمها که در حال چرخیدن در سرش است، دنبال شناسنامهاش میگردد و زیر لب غر میزند. از کنار آینه، رژلب تهکشیدهای را برمیدارد و لبهای سفیدشدهاش را قرمز میکند. آلما مثل همیشه روی ویلچرش مشغول بازکردن گره دست و پاهایش است.
ـ من آدامس میخوام.
بعد آب دهانش میریزد روی دستش و کمی از آن روی دستهی ویلچر و انسیه فریاد میکشد: «ای خدا! مُردم از کارهای این بچه.» دستمال نمداری برمیدارد و محکم میکشد دور دهان آلما و جیغش را درمیآورد؛ بعد هم دلش میسوزد. سر آلما را میبوسد و میگوید: «مگه بهت نگفتم هر کی به حرف مامانش گوش نده، جنها میان توی قوریهاشون عروسی میگیرن؟» آلما میپرسد: «جنها هم بچهی ویلچری دارن؟» انسیه دستی به سر آلما میکشد: «ویلچر توی قوری جا نمیشه.» آلما با صدایی نه چندان واضح میگوید: «آدامس میخوام.» انسیه برمیگردد و نگاهی میاندازد توی آینه، ویلچر آلما را هل میدهد و میگوید: «دهتا آدامس بادکنکی برات میخرم.» آلما دستهای در هوا شناورش را به سختی به هم میکوبد و هر دو از خانه میروند بیرون.
سر چهارراه ششم میایستند تا چراغ قرمز شود. این صحنه چند باری در همان فیلم تکرار شده بود، و انسیه موبهمو سکانسها را اجرا میکند. آلما میپرسد: «آدامس بادکنکی قرمزم داریم؟» انسیه همانطور که ویلچر را هل میدهد با انگشت دو بار میزند روی شانهی آلما. هر وقت در خیابان آلما سؤالی بپرسد که جوابش بله باشد انسیه همین کار را میکند. آلما باز میپرسد: «چراغ بادکنکی هم داریم؟» و انسیه هیچ واکنشی نشان نمیدهد. از خط عابر پیاده رد میشوند و میرسند آن طرف خیابان، زیر یک درخت توت بزرگ. انسیه روی دو پا جلوی ویلچر آلما مینشیند: «همینجا صبر کن تا من برم آدامس بخرم.» آلما از ذوقش ریسه میرود از خنده و میگوید: «آدامس داشته باشم، بچهها باهام دوست میشن؟» انسیه لبولوچهی آویزان دخترش را پاک میکند و جواب میدهد: «اگه بعد از رفتن من گریه کنی، قورباغهها میان دندوناتو میکشن دیگه نمیتونی آدامس بخوریها!» آلما سرش را بیاختیار میچرخاند سمت مخالف و به زور برمیگرداندش سر جای اول.
ـ گریه نمیکنم. مواظب جنها و قورباغهها هستم.
انسیه نمیتواند مثل بازیگر آن فیلم، طاقت بیاورد و چیزی نگوید. دست آلما را میگیرد و میگوید: «وقتی من دور شدم، توی جیبات رو بگرد شاید دهتا آدامس بادکنکی پیدا کنی.» آلما جیغ میکشد: «آخ جون!» و از دور چیزی شبیه بوس، میفرستد برای مامانش و باز آب دهانش. انسیه دستش را میگذارد روی دهانِ تر آلما و زل میزند به چشمهای درشت او.
ـ اگه یکی اومد ببردت تو این ساختمون بلنده باهاش برو. نترسیها! خودم بعداً میام دنبالت.
و مثل بازیگر همان فیلم، در حالیکه اشکهایش را پاک میکند از آنجا دور میشود.
***
سوسن با یک دستهگل روی صندلی نشسته که انسیه وارد میشود، یکراست میرود سراغش و میگوید: «بهبه! عروسخانم بالأخره تشریف آوردن.» انسیه سرش را برمیگرداند و نگاهی به وحید میاندازد که شناسنامهای در دست دارد و کنار میز ایستاده است. هر دو لبخند میزنند و وحید کمی خم میشود. سوسن میپرسد: «چه خبر؟ چیکار کردی؟» انسیه اشکش را پاک میکند و دست ترش را میمالد به دست دیگر.
ـ گذاشتمش جلوی در یه توانبخشی! فقط چند روز. بهم قول دادیها.
سوسن دستش را میگذارد روی پای انسیه و میگوید: «بذار مُهر عقد بخوره توی شناسنامهت؛ اونوقت تو هر سازی بزنی وحید میرقصه.» مردی که پشت میز نشسته و یک دفتر بزرگ گذاشته روبهرویش، نام انسیه و وحید را صدا میزند: «شاهدها که آمادهن، لطفاً شناسنامههاتون رو بدید تا خطبه جاری بشه انشاءالله!» وحید میآید طرف انسیه و دستش را دراز میکند و میگوید: «خونهی شما هم آماده شده، امروز فردا سند به اسمتون زده میشه.» تا به حال هیچ مردی این همه لطف به انسیه نکرده است؛ خجالتزده میشود و دستپاچه داخل کیفش را میگردد. شناسنامه را با سرعت درمیآورد و همراه آن چیزی میافتد زمین. وحید خم میشود و آدامس بادکنکی را برمیدارد و میدهد به انسیه و با خنده میپرسد: «شما از این آدامسها میخورید؟» انسیه رنگش میپرد: «من نه! آلما.» و نفسش حبس میشود. وحید میپرسد: «الآن کجاس؟» سوسن نمیگذارد انسیه جواب دهد: «موقتاً سپردتش به یکی، تا بعد.» وحید عصبانی میشود: «چرا موقتاً؟ مگه عقد ما موقته؟» قدمی به راست و چپ برمیدارد و کمی فکر میکند. بعد شناسنامه را که انگار زیادی است در دستش، میگذارد توی جیب کتش و میرود سمت در خروجی و سوسن میدود دنبالش! انسیه هم شناسنامه را برمیگرداند داخل کیفش و با عجله از محضر میزند بیرون، بدون اینکه این سکانس را قبلاً در فیلمی دیده باشد.
***
یک توت میافتد روی پایش. میخواهد آن را به زور بردارد که دستش کشیده میشود به برآمدگی جیبش و یاد آدامسها میافتد. میخندد و چشمهایش برق میزند. یکربعی طول میکشد تا یکی را از توی جیبش درآورد: «آخجون قرمزه!» آدامس بادکنکی قرمز را میجود و خیابان را میپاید که کسی از ساختمان بلند بیرون میآید؛ یک زن عینکی. زن که چشمش عادت کرده به دیدن بچههای معلول، توجهاش به سمت آلما جلب میشود. جلو میآید و خم میشود: «تو از بچههای همین توانبخشی هستی؟ تازه اومدی؟» آلما چیزی نمیگوید و فقط چرخی میدهد به سرش و دستهایش روی هوا شناور میماند. زن آرام میزند پس گردن آلما و میگوید: «زود بیا بریم تو تا تحویلت بدم. نشد یه روز سر راهی نداشته باشیم.» آلما میگوید: «منو نبر؛ عروسی جنها میشهها!» زن میپرسد: «چهطوری؟» آدامس از دهانش میافتد بیرون و میگوید: «اگه قوریها رو پیدا کنن.» زن میخندد و دستی میکشد به سر او. گریه نکردن برایش سخت است و برداشتن آدامس نیمهجویده از روی پایش، سختتر. زن ویلچر را از سراشیبی کنار پلهها هل میدهد به سمت بالا و آلما میگوید: «مامانم گفته اگه گریه کنم، قورباغهها دندونامو میکشن.» زن به زور ویلچر را هل میدهد. صدای مردی که زل زده است به ویلچر، مانع حرکت زن میشود: «کجا میبری طفل معصوم رو؟ کار شما جمع کردن بچههای مردمه؟» زن دستپاچه میشود و با زورِ نیمتنهاش ویلچر را همانجا ثابت نگه میدارد و میگوید: «دختر شماس آقا؟ ببخشید فکر کردم گذاشتنش سر...» مرد حرف او را قطع میکند: «آب بکش دهنت رو آبجی! یه دقه گذاشتمش برم سیگار بخرم. منیره جان بابا ترسیدی؟» مرد نمیگذارد آلما جواب دهد و محکم ویلچر را از توی دست زن میکشد بیرون. چهار تا خیابان بالاتر، ترازویی از داخل خورجین موتوری بیرون میآورد و میگذارد جلوی پای آلما: «پولها رو بریز تو این کیسه، شب میام دنبالت.»