یک سال دیگر


سمیره عزام

مترجمان: نرگس گنجی و صغری قشقایی

در یکی از ماشین‌های صف‌بسته، در انتظار مأموران گمرک درعا، پیرزنی که زیر پتویی خاکستری کز کرده بود، با دلواپسی روگرداند به شیشه‌ی عقب ماشین و خیره شد به بازرس موبور سوری که چشمش را بین باروبندیل‌ها می‌چرخاند و دست می‌برد به طرف زنبیلی که لبه‌هایش را به زور طناب به هم آورده بودند تا محتویاتش را بررسی کند. پیرزن با انگشت به شیشه کوبید. راننده پیش آمد. پیرزن ‌پرسید: «پسرجان! این‌ها چی از ما می‌خواهند؟»

ـ به وظیفه‌ی‌شان عمل می‌کنند. بعدش دیگر با ما کاری ندارند.

ـ زنبیل را که به هم نریخته‌اند؟

ـ از من پرسیدند: «توی آن چی هست؟» گفتم: «تخم‌مرغ آب‌پز، کلوچه‌ی خرمایی، تخم صنوبر و...» مگر خودت ده‌بار، محتویاتش را برایم نشمردی؟

ـ قهوه یادت رفت مادر! آن‌جا قهوه خیلی قیمت دارد؛ از طلا عزیزتر است. دوکیلو برای ماری می‌برم. عاشق قهوه است. هر روز چشم‌هاش را که بازمی‌کرد، کبریت به دست، پریموس را روشن می‌کرد و قهوه درست می‌کرد، به من و برادرهایش می‌داد و بعد قهوه‌جوش را تا ته سر می‌کشید.

پیرزن آه سردی کشید و با پر شال سیاهش، اشک فرورفته در چین‌وچروک چهره‌ی تکیده‌اش را پاک کرد. بازرسی تمام شد. راننده برگشت سر جایش و کلاه پشمی را روی سرش محکم کرد. ماشین را روشن کرد و در جاده‌ی صحرایی که مرز اردن از آن‌جا شروع می‌شد، راه افتاد.

پیرزن همان‌طور که انگشت‌های خشک و تکیده‌اش را بالا می‌بُرد و سه‌بار صلیب می‌کشید، پرسید: «چند ساعت دیگر می‌رسیم؟»

صدای راننده را شنید که بدون چشم برداشتن از شیشه‌ی ماشین گفت: «الآن ساعت یک بعدازظهر است. اگر مشکلی پیش نیاید و پلیس اردن در«رمثه» دوباره برای بازرسی معطل‌مان نکند، ساعت شش بعدازظهر می‌رسیم به عَمان.»

ـ پسرم! سعی کن نگذاری درِ زنبیل را بازکنند. بهشان بگو که من تویش برای ماری، تخم‌مرغ...

ـ تخم‌مرغ آب‌پز، کلوچه‌ی خرمایی، تخم صنوبر و قهوه...

ـ و سیب و چند تکه لباس؛ لباس‌های بچه‌گانه. یه دست لباس برای کریم و لِنگه‌ی همان برای الیاس و یه کاپشن قرمز برای عبدالنور. نمی‌دانم چرا عبدالنور را بیش‌تر از آن دوتا دوست دارم! شاید به خاطر این‌که هم‌اسم پدربزرگش ابوعبود است! از رادیو شنیدیم که ماری بچه به دنیا آورده. من این پیام را نشنیدم. یکی از دوستانم به من خبر داد. به‌خاطر سلامتی ماری دوبار زمین را بوسیدم. سه‌بار زایمان کرد و هیچ‌کس کنارش نبود.  مادرشوهرش که مُرده و مادرش ـ رویم سیاه ـ از او دور است. هفت سال است هم‌دیگر را ندیده‌ایم. از وقتی عروس شده، ندیدمش. حالا هم کریم، الیاس و عبدالنور دارد.

هفت سال یک عمر است مادر! و در این مدت نتوانست برای دیدن ما از ناصره به قدس بیاید؛ چون یا حامله بود و یا تازه فارغ شده بود. یک‌بار شوهرش آمد و پسرم عبود رفت قدس که ببیندش. شوهر ماری به عبود گفته بود: خواهرت لاغر شده و چند تار از موهای سرش سفید شده. بیچاره، هنوز وقت پیری‌اش نشده! مگر چند سالش است که موهاش سفید بشود؟ دخترهای هم‌سن‌وسال او، هنوز شوهر نکرده‌اند. بیست‌وشش‌ساله است یا شاید کم‌تر. دو سال از عبود، کوچک‌تر است... عبود هنوز ازدواج نکرده و ماری سه پسر دارد. کریم و...

ـ الیاس و عبدالنور. این آخری، هم‌اسم پدربزرگش است و...

ـ خدا حفظت کند مادر! حافظه‌ات خوب است. جوانی است... قبل از این‌که پیر و دولا بشوم، کل تاریخ طایفه در حافظه‌ام بود؛ کِی به دنیا آمده‌اند؟ کِی عروسی کرده‌اند و کِی مرده‌اند؟ اسمم را گذاشته بودند «ثبت احوال»! حالا کجا و آن وقت‌ها کجا؟... غم و غصه، آدم را خرفت می‌کند پسرجان! سلامتی را ازش می‌گیرد... ما توی یافا بودیم یافا را بلدی؟

خانه‌ی ما توی محله‌ی«درج القلعه» بود. چه باغ پرتقالی داشتیم؛ طلای شیرین! برای خودمان، کسی بودیم. خانه‌ی ما، انگار کاروان‌سرا بود. شوهرم، بزرگ محل بود مادر!... رسم بود که غریبه‌ها را مهمان کند. دائم دیگ و دیگچه‌‌ی‌مان روی بار بود. عروسی ماری که شد، سی نفر شب تو خانه‌ی ما خوابیدند. خدا به شما برکت بدهد؛ چه‌قدر لحاف و تشک داشتیم!

آن‌همه ظرف‌های مسی که پدر خدا بیامرزم از شام آورده بود، که هیچ؛ خانه، باغ و همه‌چیزمان رفت که رفت! حالا دو تکه فرش دارم و دو تا دیگ و یک میز که عبود، قبل از سفرش، درست کرده... توی یک اتاق سرمی‌کنم. هی روزگار! یک‌خُرده آهسته‌تر مادر! استخوان‌هام خرد شد... انگار رسیدیم! این خانه‌ها چی هست؟

ـ این‌جا که عَمان نیست... «رمثه» است.

ـ آخ! این‌جا هم بازرسی می‌کنند؟

ماشین ایستاد. راننده گذرنامه به دست، از ماشین پیاده شد و به طرف مأمورها رفت. ام‌عبود کلی وررفت تا شیشه‌ی ماشین باز شد. سرش را بیرون آورد تا هوایی بخورد و با صدایی شکسته به مأموری آفتاب‌سوخته که چفیه‌ی سرخ به سرش بود، بگوید: «پسرم! زنبیل عقب ماشین، مال من است. تویش تخم‌مرغ آب‌پز و...»

ـ تخم مرغ آب‌پز؟

ـ بله، می‌رم ماری را ببینم. قرار است از ناصره بیاید قدس. فکر کردم تخم‌مرغ آب‌پز...

ـ شاید ماری، نیمرو دوست داشته باشد! چرا آب‌پزشان کردی؟

پیرزن لبخند محوی زد و گفت: «دوراندیشی کردم. گفتم که تکون‌تکون خوردن ماشین، تخم‌مرغ‌ها را می‌شکند و کلوچه و تخم صنوبر و لباس‌ها را کثیف می‌کند. می‌گویند آن‌جا لباس گیرنمی‌آید. چیزی در این مورد نشنیده‌ای مادر؟ از کسانی که پارسال به قدس رفته بودند، این‌طور شنیدم که تخم‌مرغ، نایاب و گوشت کم‌یاب است... دوست داشتم برای ماری، کمی گوشت بیارم؛ ولی ترسیدم فاسد بشود... کم‌خوردن مهم نیست؛ اصل، تن‌درستی است پسرجان! تا وقتی که ماری و شوهر و بچه‌هاش سلامت باشند، خدا را هزارمرتبه شکر. زندگی فراز و فرود دارد... اما تا مَردها باشند، مال و منال جبران می‌شود. خانه هم به دست می‌آید. ظالم هم حواله‌اش به خدا. سایه‌ی عبود بالای سرِ خانه، اشک و بدبختی و تموم غم و غصه را از یادم می‌برد. جز فراق ماری، غصه‌ای به دلم نیست... هفت سال پیش که عروسی کرد، ازش جدا شدم و حالا کریم، الیاس و عبدالنور را داره...»

ام‌عبود وقتی دید که راننده دارد به طرف ماشین برمی‌گردد، بقیه‌ی حرف‌هایش را خورد. سرش را داخل ماشین آورد. پتو را مرتب کرد و شروع کرد به خوردن کلوچه‌ای که از توی کیفش درآورده بود. همین‌طور که داشت می‌گفت: «یاکریم!» ماشین به راه افتاد. 

ـ پسرم! خانه‌ی «جبران صایغ» را توی عَمّان بلدی؟  

ـ نه، بلد نیستم...

ـ پس چه‌طور می‌گویی یک روزدرمیان می‌روی عَمان؟ حتماً باید آن‌جا را بلد باشی... جبران توی خیابانِ... آخ فراموش کردم. یک پارچه‌فروشی دارد. امشب را آن‌جا می‌خوابم. زنش با ماری از وقتی با هم به مدرسه‌ی راهبه‌ها می‌رفتند دوست است. با یک سفر استخوان‌هام خرد شده؛ اگر مثل تو هفته‌ای سه‌بار می‌آمدم، چی می‌شد؟ فکر نمی‌کردم بتوانم این‌جوری به سفر بیایم؛ ولی چون ضروری بود، حاضر بودم پیاده بیایم و این فرصت از دستم نرود... اگر پدر شده بودی، بی‌قراری مادرها را درک می‌کردی پسرم! به غیر از نوه، هیچ‌چیز عزیزتر از بچه نیست. دلم پَرمی‌زند و فقط می‌خواهم امشب زود بگذرد، یک ماشین با راننده‌ی حلال‌زاده‌ای مثل تو پیدا کنم که مرا به قدس ببرد... آن‌وقت ماری را می‌بوسم؛ ولی سیر نمی‌شوم! می‌بویم؛ ولی دلم خنک نمی‌شود! آن‌قدر ازش سؤال می‌کنم که دهنم خشک بشود... ازش سراغ یافا را می‌گیرم؛ چون شاید سری به آن‌جا زده باشد. ببینم خانه‌ی‌مان چه‌طور شده؟ هنوز سر پا هست؟ از طایفه‌ی‌مان کی آن‌جاست و کی رفته؟ این مدت، ماری هیچ طعم پرتقال‌های باغ‌مان را چشیده؟ دوستانم «ساره»، «ام‌جمیل» و «ماریانا»  آیا هنوز زنده‌اند؟

«ام‌عبود» شروع کرد به گفتن شرح حال ساره، ام‌جمیل و ماریانا. هنوز داستان زندگی ماریانا را تمام نکرده بود که خوابش برد و سرش روی شانه‌اش کج شد و دیگر بیدار نشد تا وقتی ماشین به دکان جبران رسید و راننده او را تکان‌تکان داد. با گیجی، چشمانش را باز کرد. از جا پرید و نگاهی به عقب ماشین انداخت تا از سالم بودن زنبیل، خاطرجمع شود.

در قدس و جلوی دروازه‌ی «مندلبوم»، ام‌عبود روی سنگی نشست. نزدیک بود در میان ازدحام جمعیت، سروصدای فروشندگان، مردمی که آن‌جا جمع شده بودند و دست‌فروش‌هایی که تسبیح و تمثال می‌فروختند، گم شود. چهره‌هایی مشتاق، از کنارش رد می‌شدند و انگار همه مثل هم بودند... چشمانی که دنبال چیزی می‌گشتند و سرهایی که از پشت شانه‌های دیگران سرک می‌کشیدند. در این هنگام، سروکله‌ی آن‌هایی که از مناطق اشغال‌شده آمدند، پیدا می‌شود و به خاک اردن پا می‌گذارند. نفَس گرم افراد چشم به راه، آن‌ها را دربرمی‌گیرد. هق‌هق گریه‌ها با هم قاطی می‌شود و هم‌دیگر را در آغوش می‌گیرند. کی نوبت ماری می‌شود؟ اول از همه، کی‌ها می‌آیند؟ مردم یافا یا ناصره و یا حیفا؟ ماری نباید دیر کند؛ چون حوصله‌ی پیرزن سررفته، پاهایش خسته و گلویش خشک شده و احساس گرسنگی می‌کند.

ـ هی آقا! برو کنار، می‌خواهم ماری را ببینم... ماری دختر من است. قرار بوده از ناصره بیاید. اگر شنیدی کسی سراغ ام‌عبود را می‌گیرد، او را پیش من بیار. اگر این زنبیل نبود، از وسط جمعیت رد می‌شدم. کی طاقت انتظار کشیدن دارد، وقتی ماری، شوهر و سه پسرش پشت حصارند!

دادوفریاد بالا می‌گیرد. صدای ام‌عبود به گوش می‌رسد. سروصداها به هم می‌آمیزد. چشم‌ها زل‌زده دنبال عزیزان‌شان می‌گردند. اشک و بوسه، بوسه و اشک... و هق‌هق گریه‌ها شدت می‌گیرد.

ـ ماری، پیدایش نیست. چرا دیر کرده؟ هر کس ماری را دید، بهش بگوید مادرت منتظر است... شما او را ندیده‌اید؟ قدش نه بلند است نه کوتاه. موهایش طلایی و صورتش سفید است. یک مرد و سه بچه با او هستند.

وقتی ام‌عبود پیر به هوش آمد، مردی از ناصره را دید که ماری به او سپرده بود به مادرش سلام برساند، از او دل‌جویی کند و بگوید شوهرش مریض شده و نتوانسته به قدس بیاید و به او قول بدهد که سال دیگر برای دیدنش می‌آید.

پیرزن با لبه‌ی شال سیاهش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد. جویده‌جویده حرف می‌زد. عمو! این زنبیل را بگیر. بگیرش. پیراهن‌های زنانه برای ماری، پیراهن راحتی مال شوهرش، بقیه هم برای بچه‌هاست. آن کاپشن مال عبدالنور است. زنبیل را بگیر. سلامم را به ماری برسان و از قول من بگو اگر سال دیگر زنده باشم، با سر می‌آیم پیشت و اگر اجل مهلتم نداد، با دو حسرت می‌میرم؛ حسرت وطن و حسرت دیدن و بوسیدن ماری.