عبور دو فرشته

نویسنده


باز فریبا دیر کرده بود. دستمال را برداشتم و دوباره روی میز رنگ‌ورورفته‌ی آشپزخانه کشیدم. از این‌که آن‌قدر تمیزش می‌کردم و باز همان‌قدر کهنه به ‌نظر می‌رسید حرصم درمی‌آمد. اگر هزینه‌های دانشگاه فریبا و کلاس‌های جورواجور فاضل می‌گذاشت، سروسامانی به وضعیت خانه می‌دادم؛ هر چه‌قدر هم که حسین غرغر می‌کرد اهمیت نداشت. موکت آشپزخانه را عوض می‌کردم، برای خودم دوچرخه‌ی ثابت می‌خریدم و مشغول ورزش می‌شدم، کمی ظروف را نونوار می‌کردم و پرده‌ها را عوض می‌کردم.

دستی به پرده‌ها کشیدم و از پشت آن به خیابان خیره شدم. شاید فریبا از تاکسی پیاده می‌شد و به طرف خانه می‌آمد! اما خبری نبود. خیابان شلوغ بود. هرچه به حسین می‌گفتم خانه‌ی کنار خیابان شلوغ مفت نمی‌ارزد، به گوشش نمی‌رفت. هرچه دودوغبار و سروصدا بود ارزانی خانه‌ی ما می‌شد. دلم یک خانه‌ی بزرگ در یک خیابان خلوت می‌خواست؛ پرده‌های زری‌دوزی با یک آینه‌شمعدان بزرگ در سرسرا از همان‌هایی که توی این فیلم‌ها نشان می‌دهند، کلی ظرف‌های عتیقه و زیبا با یک ویترین از ظروف نقره، مبل‌های نقره‌ای که خانه را هرچه آراسته‌تر کند. وای که چه خوش‌خیال بودم!

چند روز پیش به حسین گفتم اصلاً هیچ چیزمان با هم جور نیست و به قول دوست فریبا هارمونی ندارد. آن‌قدر بهش برخورد که فوراً گفت: «لابد چن روز دیگه‌ام من به زندگیت نمیام!» بعد هم ناهار نخورده رفت خوابید. دروغ نمی‌گفتم. تمام زندگی‌ام شده جان‌کندن در این خانه، بدون این‌که لذت ببرم؛ پس کی باید به آن‌چه در ذهنم بود می‌رسیدم؟

دوباره از پشت پنجره به خیابان خیره شدم؛ خبری از فریبا نبود. تلفن همراهش هم خاموش شده بود. مثلاً همین تلفن همراه فریبا! درست است که بچه‌ام خودش چیزی نمی‌گفت و ملاحظه‌ی پدرش را می‌کرد؛ اما نباید خودمان به فکر خرید یک گوشی جدید می‌افتادیم؛ چیزی که جلوی هم‌دانشگاهی‌هایش کم نیاورد.

خیابان کم‌کم داشت خلوت می‌شد. ظهر تابستانی داغ همه را به خانه‌ها کشانده بود؛ جز این دختر که حتماً می‌خواست بعد از پدرش بیاید و فرصت یک مشورت برای خرید یک دست مبلمان قسطی را از من بگیرد. نمی‌خواستم تا خرید قطعی‌اش حسین چیزی بفهمد؛ وگرنه مخالفت می‌کرد و همین دل‌خوشی کوچک را از من می‌گرفت. وقتی مبل‌های جدید جای مبل‌های رنگ‌ورورفته را می‌گرفتند، دیگر مجبور بود قسط‌هایش را بدهد.

از یک ساعت قبل‌ازظهر، دو تا بچه‌گدا کنار خیابان نشسته‌اند و معلوم نیست این‌جا چه می‌خواهند؟ تا به حال سابقه نداشته این طرف‌ها فال‌فروش و گدا چرخ بزند، که این هم اضافه شد. یعنی در این داغی هوا، مادر بی‌خیال این دختر و پسر کوچک چه می‌کند؟

دلم می‌سوزد. مثل دو تا جوجه‌گنجشک کوچک به سایه‌ی تک درخت خیابان پناه برده‌اند. برای سرگرمی هم که شده، لیوان آبی برمی‌دارم و به طرف‌شان می‌روم. دختر ریزنقش، پشت برادرش پنهان می‌شود و پسر کوچولو آن‌قدر مردانه نگاهم می‌کند که خنده‌ام می‌گیرد. آب را به سمت‌شان می‌گیرم. کمی خودمانی می‌شوند.

مجیدکوچولو برای این‌که بتوانند خانه‌ی نیم‌ساخته‌ی‌شان را در جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر تمام کنند، شروع به فال‌فروشی کرده و امروز، بعد از فرار از دست مأمورها راه را گم کرده‌اند. همسایه‌شان هم گوشی تلفن را جواب نمی‌دهد. فارغ از همه‌ی خیالات منفی به خانه می‌برم‌شان. مینا، همان دختر کوچولوی چشم‌آبی، چنان به در و دیوار خانه خیره شده که انگار وارد قصر شده است!

برای‌شان غذا می‌کشم و تماشای‌شان می‌کنم. با یک دنیا خجالت نشسته‌اند سر میز! باز هم فکرم به سمت فریبا پرمی‌کشد. کاش زودتر می‌رسید و در انتخاب رنگ مبل کمکم می‌کرد! تازه باید طوری فاضل را قانع کنم که دست از کلاس رباتیک بردارد و هزینه‌ی سنگین آن را روی دست‌مان نگذارد. با صدای بچه‌گانه و نازک مینا از جا می‌پرم.

ـ دست شما درد نکنه!

لبخند می‌زنم و او با کمی مِن‌ومِن می‌پرسد: «خانوم شما پول‌دارید؟» می‌خواهم بگویم، ما هم مثل شماییم فقط با کمی تفاوت! وگرنه هشت‌مان گرو نه‌مان است؛ اما فقط می‌گویم: «نه! چه‌طور مگه؟» جواب می‌دهد: «آخه رنگ بشقاباتون با این لیوانه مثل همه! خیلی به هم میاد!»

به بشقاب‌های خالی غذا نگاه می‌کنم؛ به لیوان‌های روی میز، به گل‌های پرده‌ی آشپزخانه که با باد خنک کولر تکان‌تکان می‌خورد، به یخچال و گاز. چه حرف جالبی از دهان مینا درآمد؟ انگار واقعاً راست می‌گوید! همه چیز هماهنگ است! من با دختری سربه‌راه و محجوب، پسری تیزهوش که دو سال جهشی خوانده و هر روز دنبال کشف و اختراع است و با شوهرم که کارمند بانک است و حقوق نسبتاً خوبی دارد! سقف بالای سرم؛ خانه‌ای راحت و امن! ماشینی که چرخش می‌چرخد؛ همه چیز در نهایت هماهنگی و هارمونی! چه‌طور من فکر کرده بودم هیچ چیز این خانه به هم نمی‌آید؟

بچه‌ها آدرس را از همسایه‌ی‌شان می‌پرسند. برای‌شان تاکسی می‌گیرم و پولش را حساب می‌کنم. نگاه‌شان می‌کنم؛ انگار تابلویی نفیس در مقابلم قرار گرفته‌ است! رفتن‌شان را از پشت پنجره می‌بینم. فریبا از تاکسی پیاده می‌شود و از آن طرف خیابان برایم دست تکان می‌دهد. باید بساط قلم‌مو و رنگم را از زیرزمین پیدا کنم و تصویر عبور دو فرشته را از خیابان نقاشی کنم.