مرد، حالش دارد از هوای دم کردهی داخل اتوبوس و همهمهی مسافران بههم میخورد. گرما مثل منگنه او را تحت فشار گرفته است. دستمال کاغذی را از جیبش درمیآورد و همانطور که وسط اتوبوس سرپا ایستاده، به زحمت دستش را از میان عضلات مسافران دیگر که استتارش کردهاند، بالا میآورد و پیشانیاش را پاک میکند. دستهی نایلونی را که چند قوطی شیرخشک در آن جا گرفته، در دستش میفشرد. همین که لاستیکهای اتوبوس واحد بر تن تبدار آسفالت خیابان کشیده میشود و ماشین در ایستگاه آرام میگیرد، مرد با عجله خودش را از لای مسافران پایین میکشد. روی پیادهرو، مسیر خانهی طوبی، خواهرش را پیش میگیرد. گوشی تلفنهمراه توی جیب پیراهنش میلرزد.
ـ الو! آبجی طوبی! دارم میام. تازه از اتوبوس پیاده شدم.
صدای بلند طوبی که با صدای گریهی بچه خشدار شده است، گوشش را میآزارد.
ـ داداش این بچه هلاک شد؛ هر چی قندآب بود کردم تو گلوش آروم نمیشه.
مرد بدون اینکه حرفی بزند گوشی را قطع میکند و با عجله میدود.
ـ تو مادری؟ خدا بگم چیکارت کنه شهلا!
پیرزن عابری که متوجه عجلهی مرد شده است، با نگاهی پر از تعجب او را بدرقه میکند. مرد تا جلوی در خانه یک نفس میدود. طوبی، تا نیمه خودش را از در حیاط بیرون انداخته و کوچه را دید میزند. صدای گریهی کودک کوچه را پر کرده است.
ـ الهی بمیرم داداش! بدو بچه هلاک شد.
با عجله کودک را به آغوش مرد میدهد و قوطی شیرخشک را از دست او میقاپد.
ـ بگیرش تا من شیرشو درست کنم.
ـ بیا باباجون!الآن عمه غذاتو مییاره... آخی... آخی...
کودک را در آغوش میفشرد و با بغض، صورت خیس اشک او را میبوسد. طولی نمیکشد که طوبی به حیاط برمیگردد و نوک شیشهی شیر را در دهان کوچک کودک میچپاند.
ـ الهی عمهات بمیره!... بیا بخور عزیزم!
مرد روی تخت زیر درخت توت توی حیاط مینشیند و نگاهش را به گونههای گرد کودک که با هر مکیدن شیر بالا و پایین میرود، میدوزد. طوبی که متوجه ناراحتی او شده، کنارش مینشیند.
ـ داداش! میخوای بچه رو بده به من، برو یه آب به صورتت بزن تا ناهارتو بیارم.
مرد پشتش را به لبهی تخت میسپرد.
ـ امروز چهار روزه که شهلا در کمال بیخیالی این بچه رو گذاشته و رفته. لابد تازه از شرش راحت شده تا بهتر بشینه پای اون لعنتی!
ـ داداش! بهش زنگ نزدی؟
ـ نه زنگ بزنم که چی بشه؟ بذار خودش رو اشتباه بودن کاراش فکر کنه. اگه بخواد برگرده، باید دست از رفتارش برداره.
طوبی در حالی که رگههایی از شرم در تاروپود کلماتش تنیده شده، میگوید: «داداش! نکنه خدایی نکرده فکر کنی از سهیل خسته شدم، نه. خودت میدونی وقتی فاطمه میره مدرسه، من تو خونه تنهایی حوصلهام سرمیره؛ ولی خب این بچه آخرش مادرشو میخواد.» مرد با ناراحتی حرف زن را قطع میکند.
ـ حالا خیال میکنی پیش مامانش زیاد بهش خوش میگذشت. بچه به بغل همهش پی وبگردیهاش بود. شبا تا دیر وقت با دوستاش چت میکرد. صبح طبق معمول، نه نهار من به جا بود نه شام! من بدبخت رو مجبور کرد شیر خشک قوطی چند هزارتومن بخرم. آخه مگه من تو اون شرکت فکسنی چهقد درآمد دارم که هر روز یهچیز تازه ازم میخواد. به دَرَک که سهیل بیمادر بزرگ میشه. چشمم کور، دندم نرم، خودم جورشو میکشم. اولین بارش نیس که میذاره میره.
طوبی از جایش بلند میشود و کودک را از آغوش مرد میگیرد.
ـ داداش! بدت نیاد، خودتم مقصری. نمیبریش بیرون. زندگیش شده بود چهاردیواری خونه. بعدشم نباید اینقد راحت یه تبلت براش میخریدی. حالا ما که تو خونه کامپیوتر و اینترنت و چه میدونم از این چیزا نداریم، روزمون شب نمیشه.
نگرانی و عصبانیت، افکار مرد را مثل کلافی سردرگم میکند.
ـ طوبیجان! تو که دیگه همه چی رو میدونی. خانم از وقتی فهمید دوستاش تو این شبکه و اون شبکهی اجتماعی صفحه دارن، پاشو کرد تو یه کفش که من چیم از بقیه کمتره. بهخدا اگه میدونستم این همه وابستهی اون لعنتی میشه. از روزی که این کوفتی تو زندگیمون رخنه کرد، هر روز یهچیز تازه پیدا میکرد و بهانه میگرفت.
طوبی سعی میکند مرد را آرام کند.
ـ داداش! یهکم آرومتر. سهیل داره میخوابه. تا فردا صبر میکنیم، اگه خودش برنگشت، من میرم خونهشون یه جوری تو راه میارمش. مطمئنم اونم دلش برا سهیل تنگ شده.
خندهای تمسخرآمیز، لبهای کلفت مرد را میشکافد.
ـ دلت خوشه آبجی! اگه میخواست برگرده یه شبم بدون سهیل خوابش نمیبرد. نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم؟ خدا پدر شوهرت رو بیامرزه که تا حالا ما رو تحمل کرده. به خدا دیگه خجالت میکشم.
طوبی بوسهای از گونهی کودک که معصومانه در آغوشش بهخواب رفته میگیرد و با حرف بیربطی موضوع را عوض میکند.
ـ داداش! فاطمه چند روزه بهانهی پارک میگیره. رضا آنقد شبا دیر از سر کار مییاد خونه که فاطمه اون موقع خوابیده. بیا امشب بچهها رو ببریم پارک!
طوبی وقتی بیتوجهی مرد را میبیند، با ناراحتی به سمت اتاق میرود.
سفرهی ناهار که کف هال پهن میشود، مرد بیحوصله با غذا بازی میکند. علیرغم گرسنگی که معدهاش را میآزارد، هرچه میکند فقط چند لقمه به زحمت از میان گلویش راه ورود به معدهاش را مییابد. از جا بلند میشود و به اتاقی که طوبی بچه را در آن خوابانده میرود. کنار کودک دراز میکشد و به صورت معصوم او چشم میدوزد. به چند روز قبل که آتش دعوا میان او و شهلا فاصله انداخت برمیگردد. آن روز وقتی در پی اعتراض خودش به پیدا نکردن حتی یک پیراهن تمیز میان کمد، فریاد شهلا را شنیده بود: «من دیگه خسته شدم، به سهیل برسم یا به خورده فرمایشهای تو.» دیگر از همهی کمکاریهای شهلا که به پای سهیل تمام میشد خسته شده بود. روبهروی زن ایستاده و با صدایی بلندتر از او داد کشیده بود.
ـ شهلا! بسه دیگه تا نزدم اون لعنتی رو داغون کنم. تو که بچهات شده تبلت و اینترنت.
ـ همش تقصیر توس دیگه. گفتی بچهدار شیم، دیدی گفتم به هیچ کارمون نمیرسیم.
ـ شهلا! چرا نمیخوای بفهمی به اینترنت وابسته شدی. همهچیزت شده چتکردن با دوستات یا گشتن تو سایتای مختلف! یا لایک گذاشتن برای صفحهی دوستات.
آن روز، جوابپسدادنهای زن و سعی در به کرسی نشاندن حرفش، باعث شده بود بیاختیار مشت مرد بر صورت زن بنشیند و همین دلیل برای شهلا کافی بود که به گریههای بیامان سهیل توجهی نکند و میدان را خالی کند.
مرد نفس دمکردهی درون سینهاش را بیرون میدهد. از اینکه شب باز هم نگاهش در نگاه شوهرخواهرش تلاقی کند خجالت میکشد. گوشی موبایل را از جیبش درمیآورد و برای ادامهی آخرین راهحلی که به ذهنش میرسد، دست به گوشی میشود. دستش روی دکمهها جابهجا میشود.
ـ شهلا! میخوام خوب فکراتو بکنی و تا شب یه تصمیم درست برای زندگیمون و آیندهی سهیل بگیری. من بابت اون اتفاقی که بینمون افتاد، ازت معذرت میخوام. بین من و سهیل، و علاقهات به اینترنت، یکیشو انتخاب کن. امشب میریم تو پارک نزدیک خونهی طوبی. اگه سهیل برات مهمه، بیا اونجا.
شب است. به اصرار طوبی، مرد زیرانداز را کنار شهر بازی پهن میکند. سهیل را که از دیدن آنهمه نور، رنگ و صدا تعجب کرده، کنار طوبی مینشاند. اطراف را کاملاً از زیر نگاهش میگذراند. زن که متوجه حالات غیرطبیعی او شده است، میپرسد: «داداش! چرا نگرانی؟ منتظر کسی هستی؟»
ـ نه آبجی! چیزی نیس. مواظب سهیل باش من برم چند تا بستنی بخرم.
مرد تمام پارک را قدم میزند. چند بار شمارهی شهلا را میگیرد و هر بار، اپراتور خاموش بودن گوشی را برایش نهیب میزند. با بیمیلی چند بستنی میخرد و مستأصل برمیگردد. همین که کنار طوبی میرسد، با جای خالی سهیل مواجه میشود.
ـ آبجی! سهیل کو؟ دادی دست فاطمه؟
زن سعی میکند لبخند زیرکانهای را که زیر پوست صورتش جریان دارد پنهان کند. با خونسردی میگوید.
ـ اون خانومه اصرار کرد بچه رو بدم بغلش.
رنگ از رخسار مرد میپرد. با عجله رد انگشت نشانهی طوبی را میگیرد و میرود.
ـ همینطوری بچه رو میدی دست کسی که نمیشناسی؟
با عجله خودش را کنار زن ناشناسی که بچهبهبغل محو تماشای بازی بچههای دیگر است میرسد.
ـ خانوم... خانوم، ببخشید! لطفاً بچه رو بدین به من.
زن که برمیگردد، چهرهی شهلا مثل فیلمی که درون محلول ظاهرکردن عکس هویدا شود، میان تاریکوروشن فضا جانمیگیرد.