گفتوگو با دکتر شهیندخت صانعی، فوقدکترای ادبیات و پاسدار جانباز
خانم دکتر «شهیندخت صانعی» از زنان فعال اجتماعی و جانباز دوران دفاع مقدس است که علیرغم شرایط خاص زندگی و تربیت سه فرزند، همواره در سنگر علم نیز پرتلاش بوده است. او شاعر دفاع مقدس است و دکترا و فوق دکترای خود را در رشتهی «ادبیاتشناسی» به پایان رسانده و مؤلف چندین اثر مکتوب از جمله «سخن آشنا»، «نیمهی پنهان سایهها»، «غزال گریزپای غزل»، «گنج سربهمهر»، «اطلس افلاک» و... است و چند اثر هم در دست تألیف دارد. خانم «صانعی» سابقهی تدریس دروس ادبیات، مدیریت خانواده، سبکشناسی و آشنایی با دفاع مقدس را در دانشگاه دارد و علاوه بر خدمت در آموزش و پرورش، همواره یک خواهر پاسدار است که فعالیّتهای ارزندهای در ردههای مدرسی و فرماندهی برای کشور انجام داده است. حاصل گفتوگوی مفصل ما، خلاصهای از فعالیتهای علمی و اجتماعی ایشان است.
* خانم دکتر! چگونه با همسرتان آشنا شدید و به مناطق جنگی رفتید؟
پدرم از پزشکان مبارز زمان ستمشاهی و از دوستان شهید صیاد شیرازی و دکتر چمران بودند. ایشان متخصص قلب و عروق و از بنیانگذاران علم گیاهدرمانی در کشور بودند. مادر نیز مدرس و حافظ قرآن و احادیث و از بانوان فعال پشتیبانیکنندهی تدارکارت پشت جبههها در سالهای دفاع مقدس بود.
در راستای این تربیت، با این که هفدهسال بیشتر نداشتم و در خانوادهای مرفه و مذهبی در اصفهان بزرگ شده بودم، با منافقان و چریکهای فدایی خلق مبارزه میکردم. در کلاسهای شناخت که شهیددکتربهشتی آن را تدریس میکرد، شرکت داشتم و سری کتب آیتالله مطهری و دکتر شریعتی را مطالعه میکردم. کلاسهای تفسیر قرآن، نهجالبلاغه و اخلاق اسلامی و دورهی امدادگری عالی را در بیمارستان، تحت نظر پدرم فراگرفتم. شعر هم میگفتم و لحظهای بیکار نبودم؛ به همیندلیل، مثل یک جوان انقلابی از پختگی کافی برخوردار شدم. شیفتهی سپاه پاسداران بودم و این مطلب به علاوهی سنخیت و کفو بودن، حرف اول را در ازدواجم میزد. این سماجت چند دلیل داشت: اول اینکه پاسدار و جزء اولین نیروهای سپاه خواهران بودم که در سمت مربی عقیدتی، سیاسی، نظامی و امداد در مساجد اصفهان فعالیت میکردم و آتش اشتیاق اعزام به جبهه و حراست از انقلاب اسلامی طاقتم را بریده بود و تنها خدمت صادقانه را در کسوت پاسداری خود و همسر آیندهام میدیدم. در سال 61 با اتمام دروس دبیرستان، تصمیم گرفتم به اتفاق پدرم برای امدادگری به جبهه بروم. همان سال سردار رستگارپناه که آن موقع فرماندهی سپاه پاسداران مریوان بود، به خواستگاری من آمد. پدرم گفت: «ما تحصیل کردهایم، تو هم باید به دانشگاه بروی. در ثانی میترسم ایشان شهید بشود و تو نتوانی تحمل کنی.» با اینکه پدرم پزشک ارتش و سپاه بود، میگفت رزمندگان امروز میآیند خواستگاری و فردا شهید میشوند. در همان ایّام، پزشکی بسیار متدیّن خواستگارم بود و پدر اصرار به ازدواج من با وی داشت که البته او اندکی بعد از ازدواج من شهید شد.
والدین به ما یاد داده بودند که با توکل به خدا و عشق به او، باید دست به زانو گرفت و ایستاد تا جاییکه در سن پایین مدرس قرآن و از قاریان رتبهدار شدم. در ازدواج هم انتخاب خوب و آگاهانهای داشتم و همین انتخاب همسری جانباز، نیکسرشت و صاحب کمالات اخلاقی، باعث شد مسیر رشد، بیشتر برایم باز شود. دیگر باید خودم را برای رفتن به جبهههای غرب آماده میکردم؛ چون محل خدمت ایشان کردستان بود و من داشتم به آرمانهایم دست مییافتم. جهاز کاملی تهیه شد. ما مختصری برداشتیم و در آبان 61 عازم سنندج شدیم؛ در حالی که یکونیم متر برف جادهها را پوشانده بود و در تونلهای برفی حرکت میکردیم؛ اما انگار گرمای عشق خدمت به انقلاب اسلامی که لازمهاش اطاعت از ولایت فقیه بود، سرما و یخبندان را ذوب میکرد و مرا که در ناز و نعمت بزرگ شده بودم، در آن شرایط سخت جبهه به گرمی میفشرد!
در سنندج با یک فولکسواگن جهاز، وارد پادگان لشکر 28 ارتش شدیم. بارها را زمین گذاشتیم و بندهای پوتینهایمان را محکم کردیم! نیامده بودیم که برگردیم، بلکه آمده بودیم در راه اهداف اسلامیمان به شهادت برسیم. برف و هوای بسیار سرد با شوفاژهای خاموش دیدنی بود. برای گرمکردن آن فضای بزرگ و سرد، از یک قابلمهی آب که روی سماوربرقی گذاشته بودیم کمک گرفتیم. تمام آن مشکلها و کمبودها بهدلیل یکرنگی، هدفهای مشترک و صداقت جزء بهترین و لذتبخشترین خاطرات زندگی من هستند.
* فعالیتهای شما در دوران جنگ و در غرب کشور چگونه بود؟
یک ماه که گذشت. همسرم گفت شما یک پاسدار هستی و نباید در خانه بنشینی. گفتم با وضعیت ناامن اینجا که ساعت سه بعدازظهر نمیتوان در خیابان تردد کرد، شما چه کاری پیشنهاد میکنی؟ گفت: «مسئولیت بند زندان زنان ضدانقلاب و مربی عقیدتی سیاسی آن به شما محول شده. این زندان در خود پادگان قرار دارد و زنان تواب و غیرتواب ضدانقلاب در آن هستند.» من هم قبول کردم؛ چون اعتقاد همیشگیام رفع نیاز انقلاب اسلامی و کشور عزیزم بوده و هست.
آنموقع، سردار هدایت لطفیان فرماندهی من بود و سردار رستگارپناه تیپ قدس را با هدف هدایت تخصصی مبارزههای با ضدانقلاب و حراست از انقلاب اسلامی در کردستان تشکیل داده و خود فرماندهی آن بود؛ به همین دلیل، از مریوان به سنندج منتقل شد و من هم مسئولیت بند زندان زنان ضدانقلاب را بر عهده گرفتم. کار پرمسئولیّت و سنگینی بود. با ذخیرهی مطالعاتی کتب شهیدمطهری، حضرت امام(ره)، شهیدبهشتی و... که از قبل داشتم و مطالعهی جزوههای شناخت مأموریت گروهکها، مربی عقیدتی سیاسی زندان شدم. خداوند خیلی لطف میکرد و روزبهروز زندانیان تواب بیشتر میشدند. آنهایی هم که تواب نمیشدند، واقعاً لیاقت زندگی سالم را نداشتند و دادگاه تهران احکام آنها را صادر و اجرا میکرد. جرایم برخی از آنها سربریدن رزمندگان و شکنجهی آنها و شرکت مستقیم در کمین و به شهادت رساندن ایشان بود.
* از خاطراتتان در این مسئولیت برایمان بگویید.
نیمهشبی نگران وضع زندان شدم. همسرم هم مأموریت بود. تصمیم گرفتم سری به زندان بزنم. برف تا زانو بود. چندبار برف زیرپایم خالی شد و زمین خوردم. روباه، شغال و سگهای ولگرد در پادگان دیده میشدند. در زندان، نگهبان گفت اینها از سر شب دارند سروصدا میکنند. تا در بند را بازکردم و گفتم: «اینجا چه خبره؟» گفتند: «چند تا پتو به ما دادند که پر از خون است و معلوم است در آن شهید پیچیده بودند. هر چه آنها را میشوییم، تمیز نمیشوند.» تعدادی از آنها حالشان به هم خورده و بقیه وحشت کرده بودند. گفتم: «فکر کنم این پتوها آغشته به اکسیدآهن شده، نه خون شهید! لای اینها اسلحه پیچیده بودند.» گفتند: «بوی خون میدهد، رنگ خون است!» غیر توابها فتنه بپا کرده و شلوغ میکردند. قرار شد مقداری از آب فشردهی پتوها را به آزمایشگاه ببریم. صبح با یکی از زندانیان تواب به آزمایشگاه بیمارستان تأمین اجتماعی رفتیم و معلوم شد اکسیدآهن است.
در اسفند 61 هم به ما مأموریت داده شد که تعدادی از خواهران قاری قرآن را برای شرکت در مسابقههای قرائت قرآن به قم ببریم. امکانات مخابراتی بدی داشتیم. همسرم را پیدا نکردم تا از ایشان اجازه بگیرم؛ لذا با عجله برایش یادداشتی گذاشتم و عازم قم شدم. چند روزی نگذشته بود که دلشورهی عجیبی گرفتم و هرچه تلاش کردم نتوانستم با همسرم تماس بگیرم. با یکی از خواهران به تهران رفتیم و به سختی بلیت سنندج گرفتیم و عازم کردستان شدیم. صبح زود به گردنهی صلواتآباد رسیدیم. بهشدت صدای همهمه و تیراندازی میآمد و تیرها از بالای اتوبوس زوزهکشان میگذشت. به اطراف که نگاه کردم، ضدانقلاب را در حال فرار به ارتفاعات دیدم. آثار به آتش کشیدهشدن دو اتوبوس و وسایل مسافرانش که به اسارت رفته بودند در روی جاده دیده میشد. ماشینهای تیپ قدس در معرکه مستقر بود. در آن حال، همسرم را دیدم که سراسیمه همراه نیروهایش در حال جمعکردن صحنه بود. در این لحظه به ایشان خبر داده بودند که همسرت را با دوستش به اسارت بردهاند. با کمک رزمندگان جاده باز شد و ما به سنندج رسیدیم. شهر آشفته بود و پلیس به مردم اعلام خطر میکرد. به خانه آمدم هرچه با سپاه تماس گرفتم، کسی از برگشت و سلامت همسرم خبری نداشت. غروب شد و او در حالی که زخمی شده بود به خانه آمد. هنوز فکر میکرد من اسیر شدهام! در را که گشودم، تنها گریه امانمان را بریده بود. دو ماه بعد، جنازههای شهدای اسیر اتوبوس را آوردند؛ همه مثله شده و شکنجه دیده! زندانیان را به دیدن پیکر شهدا بردیم. تعدادی توبه کردند و برخی از این جنایت سرافراز بودند!
اردیبهشت سال 62 همسرم گفت: «میخواهیم مرز عباسآباد ـ بانه را باز کنیم. اگر مایلی با من بیا و فعالیت داشته باش.» با جان و دل قبول کردم. در بانه وارد خانهای روبهروی سپاه شدم که پنج اتاق کوچک داشت و زنان فرماندههان و خواهران رزمنده هر کدام در یکی از این اتاقها سکونت داشتند. آشپزخانه طوری بود که اگر به دیوارش تکیه میدادی، به سمت حیاط ریزش میکرد. همهی ما روی والور غذا میپختیم و امکانات کافی نداشتیم؛ ولی دلمان خوش بود و به راهمان اعتقاد داشتیم. آن زمان، فرزند اولم را باردار بودم. در شهر، هیچ مغازه، نانوایی و... نبود. برای یک خانم باردار هیچ چیزی جز پلو و عدس نپختهای که از سپاه با ماست میآوردند، نبود. با اینهمه، آنقدر خوش میگذشت که یک لحظهاش را نمیخواهم با صد سال الآن عوض کنم. یکی از شبها که سالگرد تشکیل حزب منحل دموکرات بود، خبر حمله به شهر رسید. مردها به پشت کوه آربابا رفتند و به ما گفتند شما آماده باشید. نصف شب شد. دیدیم از کوه صدای ولوله میآید. دوشکای مستقر روی بام، کوه را به رگبار گرفت. با اینکه باردار بودم، با کلاش کوه را نشانه گرفته بودم. آن لحظات برای من خاطراتی به یاد ماندنی است. ساختمان بهشدت میلرزید و خیلیها واقعاً ترسیده بودند. آن موقع، دید کافی برای شناسایی محیط نداشتیم؛ اما بعدها گفتند تعدادی از نیروی حزب دموکرات کشته شدهاند و نقشهی حمله به شهر شکست خورده است.
به سنندج برگشتم؛ اما همسرم چون فرمانده لشکر یازدهم امام حسن عسگری(ع) بود، هنوز آنجا حضور داشت. در شهرها میچرخید و من برای سخنرانی با ایشان میرفتم. وارد کار بهداری نشدم؛ اما چون پدرم پزشک بود و دورهی عالی امدادگری را در حد جراحی صغیر دیده بودم، هر زمان که لازم بود با نیروهایم به بیمارستان توحید سنندج میرفتم و کمک میکردم.
تا سال 63، فعالیتهای مختلفی مانند سخنرانی در مدارس استان، بهخصوص سنندج داشتم تا با وسوسه و تحریک ضدانقلاب مبارزه و از واگرایی قوم کرد به حکومت مرکزی جلوگیری کنیم. با اینکه سنندج، سقز و مهاباد مرکز فعالیت ضدانقلاب بود؛ اما مردم خیلی با ما راه میآمدند. از طرفی خانوادههای رزمندگان که همراه همسرانشان به کردستان آمده بودند، علیرغم میزبانی خوب مردم کرد، اغلب غریب و تنها بودند و شوهرانشان هفتهها حضور نداشتند. بهعنوان همسر یک فرمانده خیلی نگران آنها بودم؛ تصمیم گرفتم برایشان کلاس گلدوزی و خیاطی بگذارم؛ به این ترتیب، تعداد زیادی گلدوز تربیت شد که برخی کمک خرج منزل هم بودند. جلسههای دعای انعام و تفسیر قرآن را هم برای خانمها برگزار میکردم و همین فعالیتهای گروهی موجب شده بود تا گرمای خاصی بین خانوادهها به وجود بیاید تا دوری همسرانمان را احساس نکنیم. در واقع، با هنر، فعالیتهای معنوی، دینی، کارهای سیاسی و ورزشهای دستهجمعی کوه پیمایی در کوه آبیدر سنندج، خودمان را مشغول میکردیم.
* در مورد ادامه تحصیل در آن دوران برایمان بگویید.
سال 63 در دانشگاه اصفهان در رشتهی پزشکی قبول شدم؛ اما چون نمیخواستم همسرم را تنها بگذارم، به دانشگاه نرفتم. سال 64 فرزند دومم به دنیا آمد. تا بزرگتر بشود خودم فعالیتهایم را کمتر کردم تا در کنار بچهها باشم و بنیاد خانواده محکم بماند. بعد از مدتی دوباره برگشتم به فعالیتهای اجتماعی.
در سال 65 بسیج خواهران سنندج را راهاندازی کردیم. مسئول فرهنگی بسیج خواهران بودم و زیر نظر سپاه خواهران حمزه سیدالشهدا فعالیت میکردیم. بعد از آن، بسیج خواهران کل کردستان را راهاندازی کردیم و به لطف خدا بسیج قدرتمندی تشکیل شد. تا سال 68 درس را کنار گذاشته بودم و در آن سال به سفارش همسرم کنکور علوم انسانی دادم و در رشتهی فقه و حقوق دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم. باز هم چون نمیتوانستم به راه دور بروم آن رشته را رها کردم. ادبیات دانشگاه الزهرای تهران هم قبول شده بودم؛ بنابراین به صورت انتقالی در دانشگاه تربیت دبیر کردستان مشغول به تحصیل شدم. سال 71 دانشجو شدم. هم مسئول واحد مصاحبهی خواهران دانشگاه علوم پزشکی کردستان بودم و هم مسئول واحد خواهران کانون بسیج جوانان کردستان. در دانشگاه هم با بسیج و انجمن اسلامی همکاری فعال داشتم. وقتی همسرم به استان آذربایجان غربی منتقل شد و تا آخر دورهی کارشناسی را در دانشگاه تربیت دبیر ارومیه، مسئول بسیج خواهران دانشگاه و دبیر مجلهی دانشجویی سروش سحر بودم.
در کنار تحصیل، عکسهای زیادی از کردستان گرفتم و چند نمایشگاه گذاشتم تا نشان دهم اگر زمانی آشوب و بلوایی بپا شد، از سوی مردم مسلمان کردستان نبود، بلکه منافقان و نیروهای فراری رژیم سابق بودند که تحریکشدهی اجانب بودند.
در سالهای 72 و 73 سلسلههمایشهایی از طرف قرارگاه حمزه سیدالشهدا و به ابتکار سردار هدایت لطفیان در غرب و شمال غرب برگزار شد. کنگرهی بزرگداشت مقام زن برای اولین بار در کردستان راهاندازی شد. کنگره در شهرهای مختلف میچرخید و به بررسی مشکلات زنان می پرداخت. زنان در کمسیونهای مختلف شرکت میکردند و من سالها در این همایش و در کمسیونهای آن فعالیّت میکردم.
سال 75 که ارشد ادبیات فارسی قبول شدم. ترم دوم فوقلیسانسم بود که همسرم به تهران منتقل شد و سرنوشت بقیهی تحصیل مرا به تهران منتقل کرد! بالأخره فوق لیسانس را در تهران تمام کردم و از سال 75 هم ساکن تهران شدم. پایاننامهی ارشدم هم جزء کتابهای مشهور در مورد سبک هندی و صائب است که به اذعان استادانم مرا در زمرهی صائبشناسان قرار داده است.
* همسرتان هم به تحصیلش ادامه داد؟
بله، در حین اینکه خودم درس میخواندم، همسرم را هم تشویق به ادامهی تحصیل کردم. او دکترای سنجش افکار اجتماعی دارد. زمان ازدواج هم دانشجوی انرژی اتمی بود و دو سال بود درس را رها کرده بود. سال 87 تصمیم گرفتم دکترا بخوانم و با ادبیات جهان آشنا شوم؛ بنابراین در خارج از کشور ادامه تحصیل دادم. در آن زمان کتاب «سخن آشنا» را که مجموعهی نصایح امیرالمؤمنین(ع) با بهرهبرداری از اشعار حافظ شیرازی بود، نوشتم. این کتاب در ماه رمضان از افطار تا سحر نوشته شد. در راستای شناسایی ادبیات فارسی در جهان، میخواستم در دورهی دکترا شاعری را انتخاب کنم که سخنش به سخن صائب نزدیک و مرید او باشد؛ به همین دلیل، از سرزمین تاجیکستان «میرعابد سیداینسفی» را یافتم که از روحانیون مبارز زمان فئودالیته و شاعری اجتماعی بود. در این راستا، کتاب «سیدا و مقام او در ادبیات تاجیک» را با عنوان «گنج سربهمهر» ترجمه کردم. سپس برای ثبات نقش صائب و سیدا در بسط طرز تازهی سخن در قرن 17 و 18 میلادی کتاب «غزال گریزپای غزل» را نوشتم که پایاننامهی دکترایم هم هست.
* جانباز شدنتان چگونه و کجا اتفاق افتاد؟
در تاریخ 4/1/67 بمباران شیمیایی گستردهای از روستای قلعهجی تا دزلی را در بر گرفت. دو روز بعد، روستای قلعهجی و اطراف بیمارستان صحرایی اللهاکبر مورد حمله صدام واقع شد؛ یعنی زمانی که ما در بسیج خواهران کردستان بودیم. مردم به شدت نیاز به کمک داشتند و نیرو کم بود. برای امداد خودمان را به آنجا رساندیم. فقط با یک کولهی امداد، بدون ماسک برای کمک به مردم رفته بودیم. چپیههایمان را خیس کردیم و بستیم جلوی دهانمان و همین موجب شد که ریهی من شیمیایی بشود. سالها متوجه تنگی نفس، سرفه، خارش و آبریزش از بینی شده بودم تا سال 86 فرا رسید. در آن زمان فرماندهی واحد بسیج خواهران سپاه آذربایجان غربی و مسئول دفتر امور زنان استان بودم. در بیمارستان بقیهالله تشخیص دادند که شیمیایی هستم؛ اما نه پروندهای تشکیل دادم و نه از آن استفاده خواهم کرد!
* با توجه به تجربههایتان، برای دختران جوان و حضور آنها در جامعه چه صحبتی دارید؟ به هر مسئولیتی که خدا به انسان میدهد میتوانیم برسیم، به شرط اینکه توکل به خودش داشته باشیم. دین ما دین تکامل است؛ یعنی وقتی ما نماز سروقت میخوانیم و احترام به پدر و مادر میگذاریم، خودبهخود ایجاد میشود. وقتی دین ما تا این حد انعطاف و تکامل دارد، کدام فرد میتواند بگوید من به این کار میرسم و به آن نمیرسم. با برنامهریزی صحیح به همه کار میتوان رسید. اگر از ابتدای انقلاب حواسمان بود که دافعه نداشته باشیم، میتوانستیم جوانان را جذب کنیم و بسیار موفق بودیم. جوانان ما نه امام را دیدهاند و نه جنگ را؛ بنابراین وظیفهی ماست که با جاذبه با آنها برخورد داشته باشیم تا خدای نکرده برایشان دافعه ایجاد نکنیم. ما وظیفه داریم با زیبایی، لطافت، حفظ حرمتها و کلام نیکو، اسلام را به آنها بچشانیم. اسلام دین رأفت است نه خشونتی که استکبار جهانی به دنبال القای آن است. برخورد تحکمآمیز با جوان امروز نتیجه نمیدهد. باید یک شبکهی خوب و کامل که جوابگوی چرا و چگونهها برای جوانان باشد، داشته باشیم که به والدین در تربیت بچهها کمک کنند و عالمان دینی بیایند راه موفقیت را به جوانان نشان دهند. تا میان روحانیّت عالم و تحصیلکرده و جوان تشنهی علوم اسلامی فاصله نیفتد و دیگران دایهی دلسوزتر از مادر نشوند. وقتی خداوند ببیند شما دنبال رشد و تعالی هستید، کسی را در مسیر زندگیتان قرار میدهد که همپای شما قدمهای بلند و مثبت بردارد و ادامهدهندهی افکار و اهداف تربیتی شما باشد. دختران من! با کسی ازدواج کنید که شما را دچار استحالهی فرهنگی نکند و آرمانهای دینی شما را به آرمانهای دنیایی و حیوانی تغییر ندهد و موجب رشد و تعالیتان شود. * ضمن تشکر از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید، برایتان آرزوی سلامتی و توفیق بیشتر داریم!