نویسنده

عنوان فیلم: زندگی مشترک آقای محمودی و بانو

فیلم‌نامه‌نویس: علی طالب‌آبادی

فیلم‌ساز: سیدروح‌الله حجازی

نقش‌آفرینان: حمید فرخ‌نژاد، هنگامه قاضیانی، پیمان قاسم‌خانی، ترانه علی‌دوستی و ترلان پروانه

* آقای محمودی، همسرش (محدثه) و دختر چهارده‌ساله‌ی‌شان (نگین)، زندگی ظاهراً آرامی در یک خانه‌ی قدیمی دارند. تا این‌که خواهرزاده‌ی محدثه (ساناز) به‌همراه همسرش، رامتین به بهانه‌ی تغییرات و بازسازی به خانه‌ی آن‌ها می‌آیند. رفتار ولنگار و بی‌قیدوبند ساناز، محدثه را که یک زن سنتی و پای‌بند به آداب و رسوم است، نگران کرده و این نگرانی وقتی بیش‌تر می‌شود که می‌فهمد ساناز و رامتین بی‌خبر از خانواده‌ی دختر، عقد موقت کرده‌اند. محدثه از یک‌سو نگران رفتار سبک‌سرانه‌ی شوهرش، منصور با ساناز است و از طرفی نگران اثر مخربی که رفتار ساناز روی نگین می‌گذارد. او سعی می‌کند ساناز را متقاعد کند که تن به ازدواج دائم با رامتین بدهد؛ اما در همین حین، معلوم می‌شود ساناز با متین که دوست صمیمی رامتین است، سروسرّی داشته و قصد دارد به‌همراه او از کشور خارج شود. موضوعی که بالأخره رامتین هم متوجه آن می‌شود و علی‌رغم میلش پاسپورت ساناز را که پنهان کرده بود، به او باز می‌گرداند و همه‌چیز در همان حالت بحرانی به پایان می‌رسد.

«زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» با نمایی متلاطم از آب یک استخر که تصویر خانه‌ای روی آن موج برمی‌دارد و بالا و پایین می‌رود، آغاز می‌شود. این نما، بلافاصله پس از پایان تیتراژ به نمایی از پشت‌سر نگین قطع می‌شود که با عجله به طرف خانه می‌رود. نمایی که با دوربین روی دست گرفته‌شده و تنش و اضطراب در آن موج می‌زند. تنش و اضطرابی که تا پایان، علی‌رغم ظاهر آرام و ریتم کند اثر، در تمامی سکانس‌های آن جاری‌ است.

این فیلم، داستان قدیمی و ابدی ـ ازلی اختلاف‌های زناشویی است. داستانی آشنا و ملموس برای اغلب خانواده‌هایی که در یک جامعه‌ی در حال گذار، یا بهتر بگویم سرگردان میان سنت و مدرنیته زندگی می‌کنند. داستانی که به‌اقتضای زمان، شکل و ظاهرش تغییر کرده؛ اما درون‌مایه و مؤلفه‌هایش مرتب به اشکال مختلف تکرار می‌شود؛ مؤلفه‌هایی هم‌چون مرد حاجی‌بازاری، زن اغواگر، مرد به‌اصطلاح روشن‌فکر، زن نجیب و کدبانو، البته محصور در آشپزخانه! و نسل جوان امروزی و آرزوهایش... و بالأخره دعوای همیشگی سنت و مدرنیته.

«حجازی» در «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»، همانند اثر قبلی‌اش «زندگی خصوصی آقا و خانم میم»، به‌خوبی پیچیدگی‌های زندگی را در یک جامعه‌ی در حال گذار به‌تصویر کشیده است. منصور و محدثه، ظاهراً سرسختانه در برابر مظاهر دنیای مدرن مقاومت می‌کنند؛ مقاومتی که با ورود رامتین و ساناز کم‌کم در هم می‌شکند. محدثه که در سکانس ابتدایی بر سر لباسی که دخترش قرار بود بپوشد سرسختانه مقاومت می‌کرد، در سکانس‌های انتهایی رضایت می‌دهد او همراه ساناز از خانه بیرون برود. در پایان داستان، به‌نظر می‌رسد رامتین و ساناز مأموریت خود را که برداشتن دیوارها بوده به‌خوبی به پایان رسانده‌اند و نه‌تنها دیوارهای خانه که حریم بین اعضای خانواده نیز سست شده و در حال فروریختن است. دیگر نه محدثه آن محدثه‌ی آرام و صبور است که همه‌چیزش را فدای خانواده کرده و نه منصور همان مرد خانواده‌ی باابهت و ظاهراً سربه‌راه و نه نگین همان دختری که به‌خاطر دیر رسیدنش در ابتدای داستان مضطرب و نگران بود. مظاهر زندگی مدرن، خواه‌ناخواه خودش را به تک‌تک افراد یک جامعه‌ی سنتی تحمیل کرده است و در این میان، کدبانویی مانند محدثه که مهم‌‎ترین اصل زندگی‌اش حفظ ارزش‌ها و اصولی است که عمری به آن پای‌بند بوده، کاری از دستش برنمی‌آید جز فروخوردن اشک‌ها و غصه‌هایی که هرگز به زبان نمی‌آورد و منصور با وجود همه‌ی پنهان‌کاری‌ها و یواشکی‌هایش، همان مرد ظاهراً موجه و آبرومندی باقی می‌ماند که چون به خلوت می‌رود آن کار دیگر می‌کند! و ساناز و رامتین هم بی‌توجه به آتشی که برپا کرده‌اند، به راه خود ادامه می‌دهند.

محدثه، همان زن سنتی آشنای ایرانی است که نیمی از عمرش را در آشپزخانه به رتق و فتق امور خانه و پخت‌وپز مشغول بوده و نیمی از آن را یواشکی و پنهانی روی بالش  اشک ریخته است؛ زنی که از کودکی صبوری و اطاعت از همسر را آموخته و حفظ محیط امن خانه برایش از همه‌چیز مهم‌تر است. برای زنانی مثل محدثه که لابه‌لای چرخ‌دنده‌های مدرنیته له شده‌اند، هیچ‌چیز مهم‌تر از اصالت و تحکیم خانواده نیست؛ همان اصالتی که در رفتار و نگاهش موج می‌زند. نقطه‌ی مقابل او ساناز است که نماینده‌ی گروهی از زنان به‌اصطلاح مدرن و روشن‌فکری است که دم از برابری حقوق زن و مرد می‌زنند و به دنبال آزادی مطلق هستند و ظاهراً از هر چه مرد روی کره‌ی زمین است بیزار و فراری‌اند و در عمل، هم‌زمان در حال پیچاندن یکی و زدن مخ دیگری!

«روح‌الله حجازی» داستانش را با تکیه بر روابط میان چهار شخصیت اصلی پیش می‌برد. فیلم‌نامه‌نویس، الگوی قدیمی ورود شخصیت‌های بیگانه به یک محل و بر هم ریختن آرامش آن محل را برگزیده و در روایت داستانش با بهره‌گیری از این الگو، موفق عمل کرده است. آقای محمودی و بانو، ظاهراً زندگی بی‌دردسری دارند تا این‌که با ورود رامتین و ساناز آرامش خانه به‌هم می‌خورد و مشکلات عمیق و ریشه‌داری که بین آقای محمودی و بانو وجود داشته، چون آتشی از زیر خاکسترِ سال‌ها زندگی مشترک سربرمی‌آورد و در سکانس انباری، آن‌جا که منصور محدثه را تهدید می‌کند به اوج می‌رسد! محدثه نگران رفتار ولنگار و بی‌قیدوبند ساناز است و منصور که به قول خودش لب تر کند هزار تا از این جینگیلی‌ها برایش می‌میرند! آشکارا شیفته‌ی ساناز شده که جای دختر او است. نگین، دختر چهارده‌ساله‌ی آن‌ها مجذوب رفتار بی‌قیدوبند و جعبه‌ی سیگار ساناز است. روابط میان شخصیت‌ها، همان چیزی است که در سطح جامعه شاهدش هستیم. دوروبر همه‌ی ما پر از منصورها، محدثه‌ها، رامتین‌ها و سانازهایی است که در یک جامعه‌ی سنتی زندگی می‌کنند. جامعه‌ای که قدیمی‌ترهایش نگران برداشته‌شدن دیوارها و حریم‌ها هستند و نسل جوانش مخالف هر گونه قید و بندی که آزادی‌اش را محدود کند.

کاش فیلم‌ساز این‌ همه اصرار نداشت که شخصیت‌ها مدام از برداشته‌شدن دیوارها و ترس از فروریختن سقف بگویند! اصراری که باعث شده، لذت کشف و رمزگشایی از دیالوگ‌های کنایی و دوپهلوی شخصیت‌ها از مخاطب گرفته شود. محدثه، مدام با نگرانی درباره‌ی برداشتن دیوارها و فروریختن سقف صحبت می‌کند و از این می‌ترسد که نکند قاعده از دستش دربرود. در مقابل، ساناز از برداشتن دیوارها و حریم‌ها می‌گوید و همان قاعده‌ای را زیر پا گذاشته که محدثه برای حفظ آن سال‌ها تلاش کرده است. منصور هم بی‌آن‌که بداند، زندگی‌اش را بر مبنای همان قاعده بنا کرده و حالا در میان‌سالی، تازه یادش افتاده که همسرش جز پخت و پز و کلفتی کار دیگری بلد نیست و بویی از رفتار اجتماعی نبرده و مدام در آشپزخانه است و لابد این‌چنین است که محدثه هم بعد از 23 سال زندگی، به یاد آورده که روزی به ادبیات علاقه داشته و شاید اگر خودش را فدای همسر و فرزندش نمی‌کرد، حالا جای دیگری بود و نه در خانه‌ی مردی که او را کلفت خطاب و با دختری ولنگار مقایسه می‌کند!

 اشاره‌های ریزی هم‌چون تعمیر پاشنه‌ی کفش ساناز توسط منصور، بگو و بخند و شوخی‌های سبک‌سرانه‌ی منصور و ساناز و رفتار پر از متانت و درون‌گرایی محدثه که تمام این صحنه‌ها را می‌بیند و دم برنمی‌آورد، درد دائمی دست محدثه که منشأ عصبی دارد؛ اما همه آن را ناشی از خستگی زیاد می‌دانند، گپ‌وگفت خودمانی رامتین و محدثه در آشپزخانه و... جزئیاتی است که به خلق شخصیت‌هایی چندبعدی و باورپذیر کمک زیادی کرده است. فیلم‌ساز، چون ناظری بی‌طرف به تماشای داستانی نشسته که خود، شخصیت‌هایش را خلق کرده است و جالب این‌که شخصیت‌ها و کنش‌های‌شان طوری به تصویر کشیده شده‌اند که مخاطب هم نمی‌تواند با قاطعیت از سنت یا مدرنیته دفاع کند. نه آن فرهنگ سنتی که زن را مساوی با مطبخ و آشپزخانه می‌داند و به مرد این اجازه را می‌دهد که هر بازی‌گوشی پیدا و پنهانی داشته باشد، قابل قبول است و نه آن مدرنیته‌ای که هیچ حد و مرزی برای رفتارهای آدمی قائل نیست و در مکتبش امثال ساناز و رامتین پرورش یافته‌اند.

 روایت منسجم و فیلم‌نامه پر از جزئیات و کارگردانی و بازی‌های خوب و قابل قبول بازیگران، زندگی مشترک را اثری قابل قبول در حوزه‌ی آثار اجتماعی کرده است. استفاده از رنگ‌های غالب آبی و خاکستری و دوربین روی دست، به‌خوبی تنش و اضطراب موجود در فضا را به تصویر کشیده و به انتقال حس و حال مورد نظر کارگردان کمک کرده است.

اما فارغ از تمامی نقاط ضعف و قوت زندگی مشترک، به‌نظر می‌رسد سینمای ما از چنین آثاری اشباع شده است. درام خانوادگی که از ابتدا تا انتها در لوکیشن محدود یک آپارتمان می‌گذرد و ناامیدی در سرتاسر آن موج می‌زند. شخصیت‌ها از نقطه‌ای در حرکتی دایره‌وار دوباره به همان نقطه بازمی‌گردند و در نهایت هیچ‌چیز عوض نشده است. اوضاع به همان بدی است و شخصیت‌های داستان در ناامیدی مطلق به این نتیجه رسیده‌اند که توان تغییر هیچ‌چیز را ندارند. منصور هم‌چنان یواشکی در دستشویی سیگار می‌کشد. محدثه کماکان نگران و درمانده است. ساناز علی‌رغم همه‌ی دروغ‌هایش و با وجود اشک‌هایی که می‌ریزد، باز هم قصد رهاکردن رامتین را دارد و رامتین ناتوان از بازگرداندن ساناز در چاهی که خود کنده، گیر افتاده است و نگین که نماینده‌ی نسل امروز است، درمانده و مضطرب به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده. معلوم نیست معضل پایان باز یا مبهم و این داستان‌های زناشویی و آپارتمانی که مدت‌هاست گریبان سینمای ما را گرفته، بالأخره کی قرار است دست از سرمان بردارد؟