تازه عروس عرب


مرتضی نظیف

بر اساس یک ماجرای واقعی

شوش زیر باران گلوله می‌لرزید. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و هر لحظه در سرآشیبی سقوط دست‌وپا می‌زد. لر، عرب و دزفولی، هراسان در هم می‌لولیدند. صدای انفجار و جیغ زنان و کودکان، فضای شهر را از خوف و خطر آکنده بود. دور حرم دانیال خلوت شده بود و افلیج‌های مادرزاد پا به فرار گذاشته بودند. دود غلیظی که از تنها پمپ‌بنزین شهر به هوا برمی‌خاست، چون اژدهایی بر آسمان شهر چنبره زده بود و هر دم لهیب سوزانش تا چندصدمتر زبانه می‌کشید. جاده‌ی اصلی تهران‌-‌اهواز را چند کامیونِ درحال‌سوختن بندآورده‌بود... هر آن احتمال شبیخون نیروهای عراقی به مردم می‌رفت. غیر از عده‌ی معدودی پاسدار محلی هیچ نیرویی در شهر نبود. در گوشه‌کنار خیابان‌ها، عده‌ای زخمی در بی‌نظمی کامل به حال خود رها شده بودند و هنوز جنازه‌ها بر گُرده‌ی شهر سنگینی می‌کرد. خانه‌های بی‌آب و برق و نیمه‌سوخته‌ی خالی از سکنه در تسخیر غروبی زخمی و دل‌تنگ، آرام‌آرام در دل سیاه شب فرومی‌رفت. گویی شهر یک‌دست رخت عزا می‌پوشید! 

چند روزی می‌شد نیروی هوایی، ماشین جنگی دشمن را کندتر کرده بود و حسین، نیروی محلی عرب با کمک همسرش نان‌های گرم را بین رزمندگان نامنظم شهر تقسیم می‌کرد. بادهای پاییزی شروع به وزیدن کرده و سرما آرام سرک می‌کشید؛ اما در این میان تنوری که در جنوب شهر بر کرانه‌ی رودخانه شاهور علم شده بود، تن خسته‌ی شهر را گرما می‌داد.

رحیمه، تازه‌عروس عرب، پنجه در پنجه‌ی آتش داغ تنور، نفس‌زنان می‌خواست هرچه زودتر نان‌های داغ را از دل تنور بیرون بکشد. باد در پیراهن سپیدش افتاده بود و آن را پیچ‌وتاب می‌داد. گیسوان زیبا و بلندش با چرخش باد بازی می‌کردند. چون فرشته‌ای زیبا دست در دست پریِ سرخوش باد، همراه پیچش جامه‌ی بلندش کنار تنور نشسته بود. تنور لجوجانه روشن نمی‌شد و دودش قد می‌کشید و نشانه‌ی رحیمه را به دشمن می‌داد.

حسین که محجوبانه، دورتر در پی هیزم و بسته‌بندی نان‌های پخته شده بود، با شوقی در دل، رحیمه را تحسین کرد. باز فرشته‌ی باد به یاری آمد و تنور خمار را جان داد. لبخندی از رضایت روی لب‌های زیبای رحیمه خیمه بست و چشم‌هایش از ناراستی دود سوخت. قامت راست کرد و با کمک جلبابش عرق صورتش را پاک کرد و برای چندمین بار خمیر را چنگ زد. حلقه‌ی پیوند میان انگشتان ظریفش می‌درخشید. شعله‌های تنور به پرواز درآمده بودند. رحیمه به رسم زنان شوشی، ایستاده نان می‌پخت و عجله داشت که نان رزمنده‌های باقی‌مانده در شهر را زودتر بپزد.

 حسین از دور تلاش رحیمه را می‌دید و منتظر بود. زن جوان نگاه پراحساسش را به سوی مرد روانه کرد و او نگاهش را با امواجی از مهر قاپید و از سر عاطفه دستی جنباند. لبخندی از شوق، پیروزمندانه روی لب‌های زن، جا خوش کرد و در تمام صورتش پخش شد. بی‌اختیار دستان خمیری‌اش را در هوا به حرکت درآورد و با صدای شادی فضای اطرافش را پر کرد. دلش می‌خواست فریاد بزند و شادی‌اش را به شهر تب‌دار و خسته تزریق کند. چند روز بیش‌تر نبود که عروس شده بود و آن دختر بی‌خیال دیروز، حالا مثل زنان غیور نان می‌پخت؛ بدون خستگی و ناتوانی. مرد جوان از این حرکات بی‌آلایش به خنده افتاد و دلش از مهر جوشید. اندیشید رحیمه به‌راستی زیباتر شده است؛ اما از تشویشی نابه‌هنگام بر خود لرزید. زمین و زمان در حالت بی‌وزنی فرورفته و آهسته‌تر حرکت می‌کرد و قلبش در جدال لحظات زندگی کندتر می‌زد. حسین عاشقانه به این حرکات دل‌نشین زل زده بود و هم‌زمان دو تپش قلب را درون سینه‌اش احساس می‌کرد.

 آمبولانسی آژیرکشان و به سرعت گذشت. رحیمه لحظه‌ای به‌ خود آمد. ناگهان ایستاد و دستان ظریفش بی‌حرکت در هوا ماند. هجوم شرمی دخترانه و احساس غربتی ناشناخته، فضای درونش را انباشت و دستانش را به زیر کشید تا باز مشغول مالیدن خمیر شود. ناگهان انفجاری کرکننده، تن تب‌دار زمین را لرزاند. زمین از این ضربت وحشت‌ناک ضجه زد. لحظه‌ای همه‌چیز در خاک و دود انفجار مستور شد. حسین، مسخ‌شده و متحیر لحظاتی بر جای ماند.

حجابی از دود و غبار بین او و رحیمه فاصله انداخت. مرد متحیر به خود آمد. چون برق گرفته‌ای از جا پرید و به‌هم ریخته و نگران به طرف رحیمه خیز برداشت. همه‌چیز درون هاله‌ای از غبار پنهان بود و انگار رحیمه‌ی زیبا را از چشم نامحرم روزگار محفوظ می‌داشت! مرد کنجکاوانه و بغض‌آلود ‌دنبال رحیمه می‌گشت و در اوج هیجان و اضطراب، چشمان سرگردانش به ظرف خمیر افتاد. دستان قطع‌شده‌ی رحیمه با آخرین رمق باقی‌مانده در آن، هنوز مشغول مالیدن خمیر خونین بود، رحیمه افتاده بود با پیراهنی پر از گل‌های قرمز، چون تابلویی نفیس در قاب خاک!

بعد از سال‌ها در موسم رویش لاله‌ها، مردم می‌دیدند، بر سنگ گوری که نام شهیده رحیمه داشت، لاله‌های روییده بر گرد مزارش خم می‌شدند و انگار بر سنگ یادبودش بوسه می‌زدند.