شب‌های شعرخوانی

نویسنده


شب گریه می‌کند فوران غم تو را

آتشفشان شعله‌ور ماتم تو را

با بهت سرد خویش به تصویر می‌کشد

شب، ضجه‌های مبهم زیر و بم تو را

ای شهر، آسمان تو پرواز می‌دهد

پروانه‌های پیله‌ی ابریشم تو را

بر قامت شکسته‌ی دیوارهای‌تان

با خون نوشته‌اند تمام غم تو را

*

دارد غزل به خویشتنش فکر می‌کند

شاید به مثنوی شدنش فکر می‌کند

*

چشم از عبور آینه‌ها برنداشتند

حتی اگر چه داغ مکرر نداشتند

تاریخ سمت پرزدنت را خبر نداد

خمپاره‌ها چگونه تو را گریه سر نداد؟

ای ماه، که شکسته تنت روی آب هم

لرزیده از شکستن تو آفتاب هم

آری خروش بود، خیابان خروش بود

اصلاً تمام شهر تو را چفیه‌پوش بود

با هیچ حرف قافیه معنا نمی‌شوی

تو در لباس یشمی خود جا نمی‌شوی

ای شهر، ای تمام تنت روی دوش من

ای بار غربت کهَـنت روی دوش من

با این‌که نوجوان تو داغش سترگ بود

پوتین برای پای نحیفش بزرگ بود

*

در غربت شکسته‌ی دفتر نوشت که ـ

دستم قلم گرفت و مکرر نوشت که:

آن‌ها که زندگانی‌شان بی‌فروغ نیست

شب‌های شعرخوانی‌شان بی‌فروغ نیست