احساس میکنم سرم دارد گیج میرود. همه چیز دور سرم میچرخد. این پسره از کجا پیدایش شده است. از وقتی آمدهام ترمینال، چشم از من برنداشته است. دارم بالا میآورم. میدوم سمت دستشوییها.
پسر مینشیند کنارم و آبمیوه را باز میکند. تکههای رانی که میرود توی دهانم، حالم بهتر میشود. پسر، پلاستیک کلوچه را بازمیکند و میگوید: «بخور، هیچچیزی ارزش گریه نداره!» بدون هیچ حرفی کلوچه را هم میخورم. ساعت شش است. دستم را میکنم توی جیب کوچک کیفم. بلیط را درمیآورم. پسر، پاکت آبمیوه را میاندازد توی سطل و کنارم مینشیند.
ـ سامان هستم؛ نمیخوای اسمتو به من بگی؟
دلم میخواهد اسمم را بگویم و با او حرف بزنم. مگر من دل ندارم. مگر تو دنیا فقط محمود است؟ چی فکر کرده؟ من هم میروم دنبال عشق و حالم. تا حالا هم ساده بودم که پای او ایستادم و دوا درمانش کردم، حالا... دلم شکسته است؛ یکجوری شکسته است که هیچجوری نمیشود درستش کرد. یکعمر بدبختی و عملی بودنش برای من بوده، کلاس گذاشتن و سینما رفتنش با یکی دیگر. یک سال بیشتر از عروسیام نگذشته بود که فهمیدم زهرماری میکشد. اوایل سرکار هم میرفت؛ ولی بعدها کارش شد مواد کشیدن و مواد فروختن و یکروز در میان، زندان افتادن و آزاد شدن؛ روز از نو، روزی از نو. همهی وسایل خانهام را فروخت. همه گفتند ولش کن، به دردت نمیخورد، مرد عملی برای تو شوهر نمیشود. چه میدانستم. با خودم فکرکردم خوب میشود، قدرم را میفهمد. زندگی، پستی بلندی دارد...
ـ زندگی پستی بلندی داره. چرا با خودت این جوری میکنی؟
نگاهش کردم. سیسالش نمیشد. از بلندگو اعلام کردند: «مسافرین مشهد، شرکت آریا جا نمانید.» مشهد! من داشتم میرفتم مشهد. ایوان طلا، پنجرهیفولاد، سقاخانهی اسماعیلطلا...
سقاخانهی اسماعیلطلا، ظرف آب را پر کردم و گفتم: «بیا محمود! بخور، تو را به صاحب این اسم قسم، خوب شو؛ توکل کن به خدا. از امام رضا بخواه. ببین مریضها میان اینجا، آب میخورن و شفا میگیرن.» بعد از سقاخانه، رفتیم پنجرهفولاد. محمود، خودش گفته بود که ببندمش به پنجرهفولاد. بستمش. گریه میکرد. من هم گریه کردم. رفتم سرِ قبر نخودکی، نذر کردم و قرآن خواندم. محمود خودش هم خسته شده بود. پدر و مادرش هم ولش کرده بودند. نه اینکه بیکسوکار بود ها؛ نه، مادرش یکپا مرد بود. خیاط ماهری بود. حرفش حرف بود. بابایش هم راننده بود. بیچارهها آدمهای باآبرویی بودند.
محمود که معتاد شد، خیلی کمک من میکردند. چند باری بردنش کمپ؛ ولی محمود ولکن مواد نبود. تا اینکه یک روز مادرشوهرم آمد خانهیمان گفت: «سپیدهجون! تو عروس خوبی هستی؛ ولی بذار یه چیز بهت بگم. محمود برای تو شوهر نمیشه، باید ولش کنی. شکر خدا بچه نداری!» چشمهایش پر از اشک شد و ادامه داد: «نه اینکه فکر کنی بیعاطفهام؛ نه، من مادرم!» بعد هقهق گریهاش را قطع کرد و زل زد به عکس روی دیوار؛ عکس مشهد بود، امام ایستاده بود، دست گذاشته بود روی سر آهوها و شیرها کنار او ایستاده بودند. صدایش را صاف کرد و گفت: «به همین امام رضا قسم، اگه نخواد خوب بشه، کاری به کارش ندارم!» لیوان چای را برداشت و نزدیک دهانش برد. ظرف قند را نزدیکش بردم: «مامان!... قند.» چایش را تلخ خورد و گفت: «دیدی که هر کاری براش کردیم، بیخود بود. نمیخواد. تو هم داری جوونیتو هدر میدی؛ ولش کن. بذار به خودش بیاد.» بعد بلند شد و رفت نزدیک عکس. چند لحظهای آرامآرام گریه کرد و گفت: «سپیده! بروید مشهد، آره، باید به آقا توسل کنید. ازش قول بگیر. اگر خوب شد، که شکر. اگر نشد، سر چهلروز جدا شو. آره، برو مادر! توکلت به خدا باشد...»
ـ توکلت به خدا باشه. به من اعتماد کن. راستش رو بگو، داری فرار میکنی؟
داشتم فرار میکردم از خودم، از بیانصافی محمود، از دلشکستگیام! حرف سامان بهم برمیخورد؛ فرار! مگر دختر چهاردهسالهام. جواب نمیدهم. سامان زل زده است به دستهایم، حلقه در انگشتم نیست...
با محمود حرف زده بودم. مادرش هم اتمام حجت کرده بود. محمود ترسیده بود و حساب کار دستش آمده بود. از مشهد که برگشتیم، مادرشوهرم گفت: «اثاثیهتو جمع کن، بیایید خونهی ما زندگی کنید.» رفتیم زیرزمین مادرشوهرم. دوست و رفیق، جرئت آمدن به خانه را نداشتند. محمود تصمیم گرفته بود و از امام خواسته بود که نجاتش دهد. یکماه نشده بود که رنگ و رویش برگشت. رفت کمپ، کلاس، NA . من هم رفتم سر کار، باید زندگیمان را میساختیم. مادرشوهرم برایش مغازه کرایه کرد و گفت: «وایسا اینجا کار کن. بیکاری از همهچیز بدتره...»
ـ بیکاری از همه چیز بدتره، نگران نباش! تو مشهد یه پاساژ داریم. بیا پیش خودم کار کن. شوهرهای این جوری رو ول کنی بهتره. لیاقتتو نداشته.
باورم نمیشود در یک ساعت، کل زندگیام را برای سامان گفتهام. برای یک غریبه، برای یک مرد. شاید هم کار خوبی کرده بودم! غریبهها بهترند. از این بدتر که نمیخواهد بشود. من هم میخواهم زندگی کنم. سروسامان بگیرم...
زندگیمان داشت سروسامان میگرفت که محمود بیلیاقت، این کار را کرد. باورم نمیشد اینقدر بیمعرفت باشد، دو سال از خوب شدنش نمیگذشت. هنوز وسایل خانه را که فروخته بود، کامل نخریده بودیم. هنوز نتوانسته بودیم یک خانه رهن کنیم که آقا زیر سرش بلند شد. باز هم اول من نفهمیدم، مادرشوهرم شستش خبردار شده بود. تا اینکه یک روز از سرِ کار که برمیگشتم با زن چشمزاغ دیدمش، جلوی سینما ایستاده بودند و یک پاکت پر از چیپس و پفک دستشان بود. هر کاری کردم بروم جلو، یقهاش را بگیرم، تف کنم توی صورتش و سر آن زن را به دیوار بکوبم، نتوانستم. نتوانستم، فقط سوار تاکسی شدم و رفتم خانه. هقهق زدم زیر گریه. مادرشوهرم آب آورد. با گریه تعریف کردم. تعجب نکرد. گوش داد و گفت: «بیلیاقت! چندبار باهاش حرف زدم، نمیخواهد گوش بدهد.» فهمیدم جریان را میدانسته است. فهمیدم منِ ساده، مثل همیشه خوشخیال بودهام. فهمیدم منِ دختر سادهی شهرستانی، گیر گرگ تهرانی افتادهام. فهمیدم من بیچارهام که محمود ولم کرده است و رفته سراغ یکی دیگر...
ـ میرن سراغ یکی دیگه، یکیش خود من، زنم تمام پول و داراییمو بالا کشید و رفت سراغ یکی دیگه. با مهریه و نفقهی من، خانه و ماشین خرید. باز هم شکر خدا من داشتم! وگرنه باید میرفتم زندان. کاروکاسبیام را راه انداختم. امروز توی تهران معاملهی خوبی کردم. کارم دارد سکه میشود. حالا هم که خدا تو را گذاشت سر راهم.
سامان یکجوری حرف میزند که انگار من فرشتهی نجاتم. شاید هم هستم و خودم را دستکم گرفتهام! توکل به خدا! شاید خدا سامان را جلوی راه من قرار داده است!
ـ پیش هم بشینیم؟
چی جواب بدهم. دوازده ساعت راه است. عیبی ندارد که، دست محمود توی دست زن غریبه بود. تا مشهد از تنهایی دق میکنم. کنارم باشد بهتر است. اصلاً دلم هم خنک میشود، کاش محمود بیاید و ببیند که پیش یک مرد غریبه نشستهام و دارم تخمه میخورم.
ـ مشهد بیا خانهی ما، مادر و خواهرم هستند. باهات آشنا میشوند.
اتوبوس که راه میافتد، سامان نگاهم میکند و میگوید: «ببین! محمود تموم شد، بگذارش تهران، از این به بعد، با هم هستیم.» دلم شور میزند. من دارم میروم مشهد که کنار امامرضا باشم. چرا کنار سامانم؟ توسل کرده بودم به خودش، پس چرا حالا تکیه دادهام به این پسر غریبه؟ جواب خودم را میدهم.
ـ امام خودش از همه چیز خبر دارد. من که اینجوری نمیخواستم. محمود مرا مجبور کرد که بروم سراغ یک مرد دیگر...
جلوی عکس ایستادم، با ناراحتی و گریه گفتم: «امامرضا! من اینجوری ازت خواستم، به جوادت قسم، میمرد برایم بهتر از این بود.» خودم را باخته بودم. وقتی که فهمیدم معتاد شده، حالم بهتر از وقتی بود که دستش را توی دست آن زن دیدم. وارفتم پای دیوار. کنار پشتی، سرم را گذاشتم روی پشتی و مثل بچههای مادرمرده گریه کردم. دوباره بلند شدم. انگار که از امامرضا طلبکار بودم: «آقا! خوبش کردی که اینطوری بشود.» سرم را گذاشتم روی تاقچه، نفسم بالا نمیآمد. عکس و آینه کشیده شدند. آینه و عکس افتادند زمین. شیشهی قاب عکس شکست. آینه تکهتکه شد و من عکس هزارتکهام را دیدم. مادرشوهرم آمد توی اتاق، دستم را گرفت آورد توی هال.
ـ به خدا توکل کن! با خودت داری چهکار میکنی؟ محمود ارزشش را ندارد.
توی این چند سال که آمده بودم تهران، هیچوقت اینقدر احساس غریبی نکرده بودم. حالا فکر میکردم هیچ کس را ندارم. دلم میخواست برگردم شازند، پیش پدر و مادرم، کسوکارم. اصلاً میرفتم به برادرهایم میگفتم بیایند این محمود بیغیرت را اینقدر بزنند که عشق و عاشقی یادش برود؛ اما میدانستم که شازند هم بروم، برادرهایم را هم که ببینم، نمیتوانم حرف بزنم. میدانستم که فقط گریه میکنم...
این خاطرات مزخرف را که به یاد میآورم، گریهام میگیرد. سامان دستمال کاغذی را میگیرد جلوی صورتم.
ـ داری سخت میگیری. همهچیز تمام شد. اون دفعه هم اشتباه کردی پاش وایسادی؛ اما این دفعه بیا سراغ زندگیت. بیستوپنج سال سنی نیست. با هم زندگیمونو میسازیم. کار میکنیم. خوشبخت میشی؛ آنقدر که محمود یادت میره. فقط یادت باشه التماست هم کرد، زیر بار نروی که برگردی، دیگر اعتماد نکن...
محمود که زیر بار نرفت و باپررویی گفت: «زن دیگه چیه؟ نگرفتمش که، با هم رفیق شدیم. دو روزه، نمیخواهی تمامش میکنم.» این حرفهایش آتش به جانم انداخت. مادرشوهرم محکم زد توی گوشش و گفت: «از خانهی من برو بیرون، دیگه هم پاتو اینجا نگذار. یادت باشه من پسری به اسم محمود ندارم.» تکیه داده بودم به دیوار و نگاهم را ریخته بودم روی قالی اتاق که مادرشوهرم آمد سمت من. دستم را گرفت. با ترس بلند شدم. کشیدم سمت تاقچه. عکس بدون شیشهی امامرضا روی تاقچه بود. انگشتش را برد سمت عکس.
ـ سپیده! بههمین گنبد و بارگاه قسم، محمود را حلال نمیکنم.
دستم را ول کرد. نفسش را داد بیرون و گفت: «تو را هم حلال نمیکنم، اگر جوانیات را پای محمود حرام کنی.» محمود برایم چشمغره رفت و صدایش را انداخت سرش که «کار یادش میدی؟» مادرشوهرم دستم را ول کرد و گفت: «آره یادش میدم؛ باید بره شکایت کنه. مهریه و نفقه و جهیزهش رو، همه رو بگیره، سپیده هم نکند من میکنم. خدا رو خوش نمیاد ما به دختر مردم ظلم کنیم.»
زبانم بند آمده بود. قلبم تیر میکشید. دستم را گذاشتم روی قلبم. احساس میکردم الآن است که قلبم بزند بیرون. دستم را محکمتر فشار دادم. مادرشوهرم توی آشپزخانه نشسته بود و من زل زده بودم به عکس؛ به شیرهایی که با ابهت نگاه میکردند، به آهوهای آرام. به امام گفتم: «امامرضا! اوندفعه اومدم، شفایش را گرفتم؛ ایندفعه میام شکایت. انتقامم رو باید بگیری» و دلم میخواست راستراستی این شیرها از عکس بیرون میآمدند و محمود را تکهپاره میکردند.
محمود که رفت، مادرشوهرم آمد پیشم. حرف نزد. همینطوری نشست کنارم.
ـ میخوام برم مشهد بهقول شما، توسل کنم به آقا. بعدش هم میرم شازند. شما درست میگید، این زندگی، عاقبت نداره...
مردم، تندتند صلوات میفرستند و از جایشان بلند میشوند، گردن میکشند تا حرم را ببینند و سلام بدهند. فکر میکنند حرم همین نزدیکیهاست. از اتوبوس پیاده میشویم. سامان ساک را میآورد. مینشینم روی صندلی. ترمینال پر است از اسم امامرضا، عکس ایوان طلا، ضریح و دستهای چسبیده به ضریح، گلدستهها و نقارهخانه. کبوترهای توی عکسها، انگار پرواز میکنند. دلم میخواهد نزدیک دیوار بشوم و دست بگذارم روی ضریح روی بنر، تکیه بدهم به ضریح و هایهای گریه کنم. رانندهها داد میزنند: «حرم! حرم!»
سامان میگوید: «بریم خونه؟ بعدازظهر با هم میایم زیارت.» با خودم کلنجار میروم. نه، من همیشه اول میروم زیارت. قلبم درد میکند. خجالت میکشم، دارم چهکار میکنم؟ برای چه همهی زندگیام را تعریف کردم؟ گور بابای محمود. او اشتباه کرده، من چرا خودم را بدبخت میکنم؟
ـ نه باید برم حرم. خونه نمیام. مامان و خواهرت چی میگن؟
سامان شروع میکند به توضیح دادن که چرا من بد فکر میکنم، برای زیارت وقت هست. سامان دنبالم تا حرم میآید. میرویم سمت آبخوری اسماعیلطلا. همینجا بود که به محمود گفته بودم آب بخورد به نیت شفا. حالا من بودم، دست تو دست یک نامحرم! جلوی آقا، آب میخورم به نیت شفا. هرچه سامان اصرار میکند که زودتر برویم خانه، قبول نمیکنم و میگویم: «نماز ظهر میمونم. میخوام زیارت کنم؛ یه زیارت حسابی!» میروم قسمت زنانه، غوغایی است. نزدیک ضریح میایستم و توی ذهنم تکرار میکنم: «زیارت؟ توسل؟ توکل؟ توسل این شکلی است؟ توکل این شکلی است؟ باید تکلیف دلم را معلوم کنم. یا سامان یا توکل! نه من توکل میکنم! و توکل یعنی سنگهایم را با خدا وا بکنم.» یاد محمود میافتم.
ـ آخر آقا! این چهکار بود که محمود خوب شود، برود سراغ زن دیگر؟ چرا من اینقدر بدبختم؟
یاد خداحافظی با مادرشوهرم میافتم که قرار بود به خدا تکیه کنم، توکل کنم و آخرسالی دست پر از مشهد برگردم. حالا دارم چهکار میکنم؟ به کی تکیه کردم؟ آقا غلط کردم.
تصمیمهایم را میگیرم. باید از محمود جدا بشوم و حق و حقوقم را بگیرم؛ اما باید آدم باشم. بروم پیش پدر و مادرم. بیکسوکار که نیستم، امامرضا ضامنم میشود. ضامن، یعنی آقا پشتم را خالی نمیکند. برمیگردم حیاط حرم. کنار پنجرهفولاد، سهروز محمود را اینجا بسته بودم. خودم را باید ببندم. دست و پای خطاکارم را. گوشیام زنگ میخورد. جواب نمیدهم. پیامها تندتند میآیند. سامان پیامهای عاشقانه میدهد.
نه، من به سامان تکیه نمیکنم! باید توکل کنم، نکند دوباره خطا کنم و بروم سراغ سامان. سیمکارت را که دربیاورم، دست سامان به من نمیرسد. صدای قرآن همهجا میپیچد. میروم سمت وضوخانه. از صفهای نماز بوی بهار میآید.