نویسنده

زمانی که از جنگ، جز صدای آژیر و شکستن دیوارِ صوتی و خاموشی چنددقیقه‌ای، چیز دیگری نمی‌دانستم، هنگامی که واژه‌ی جنگ و حمله‌ی هوایی برایم یک سرگرمی شیرین بود، وقتی که از خاموشی و آژیر خطر، تنها برای خنده و بازی در تاریکی استفاده می‌کردم و موقعی که زیرزمین خانه را سوپرمارکت کرده و چند روزی سرگرم این بازی مسخره شده بودم، از جنگ چیزی نمی‌دانستم.

جنگ برایم تنها بازی پرسروصدایی بود که چند دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشید؛ چون زندگی‌ام روال عادی خود را طی می‌کرد: همان خرید روزانه، همان در پیِ لباس جدید رفتن، همان در صف ایستادن همیشگی و همان مهمانی‌ها و پارتی‌های دوستانه. از جنگ، تنها گاهی از رسانه‌ها چیزهایی می‌دیدم یا دورادور می‌شنیدم.

تا یک روز که کوبه‌ی در به صدا درآمد؛ احضاریه‌ای بود برای شرکت در جنگ، برای دفاع از «مرز میهن» و مرز میهن برایم واژه‌ای غریب و هولناک بود. زندگی‌ام رنگ دیگری به ‌خود گرفت. هر روز و هر لحظه در انتظار خبری مرگ‌آور و دردبار بودم تا هستی‌ام را در هم شکند. دیگر خبری از زندگی روزمره نبود. دیگر جنگ، فرسنگ‌ها با من فاصله نداشت، بلکه در درونم بود. با هر نفس، وجودش را حس می‌کردم. با گذشت هر لحظه، آن را لمس می‌کردم. وجودش آتشین، سوزان و جگرسوز بود. زمان سپری نمی‌شد.

سال‌ها می‌گذشت؛ ولی زمان فقط دقیقه‌ای را نشان می‌داد. خانه دیگر رنگ همیشگی را نداشت. همه‌جا مثل دل من، غبارگرفته و چرکین بود. دل‌نگرانی امان نمی‌داد، تا یک روز که باید می‌آمد، نیامد! باز هم نیامد تا این‌که دیوار غم بر دلم خراب شد. آن‌چه می‌ترسیدم، برایم پیش آمده بود. از او هیچ خبری نبود. نمی‌دانستند زنده است یا نه؟ حالا چه باید می‌کردم؟ سرگشته و حیران مانده بودم؛ سردرگم این زندگانی. چه باید می‌کردم؟

پس از ماه‌ها، دوباره کوبه‌ی در را کوبیدند و گفتند او زنده است و در اسارت. بارخدایا! این زخم را چگونه مرهم گذارم؟ هنوز خبر اول را بر خود هموار نکرده بودم که ضربت دیگری رسید. چه کنم؟ به که بیاویزم؟ چه ‌راهی بیابم؟ هیچ راهی نبود؛ حتی روزنه‌ای و حتی سوسوی امیدی! روزها ماه شد، ماه‌ها سال و سال‌ها سالیان.

چهره‌ام غم‌زده، گیسوانم سپید و پشتم خمیده از رنج اسارت او. با هر جرعه‌ی آب،‌ها‌هه به یاد تشنگی او، با هر لقمه‌ی نان، به یاد نان کپک‌زده‌ی او، با عطر هر برنج، به یاد گرسنگی‌های مداوم او، با هر شست‌وشو، به یاد کِرم‌زدن بدن او، با هر لباس، به یاد برهنگی او و با هر گرما و سرما، به یاد گرمای سوزان شکنجه‌اش و پاها و دستان سرمازده و یخ‌بسته‌اش بودم؛ اما در کنارم، همه باطراوت، شاداب و خندان روزگار می‌گذراندند؛ درست مانند من در آن ایام. کسی گذر زمان را نمی‌دانست؛ تنها من می‌دانستم و بس.

خدایا! دیگر توانی برای زنده‌ماندن نیست. دیگر طاقتی برای رسیدن او نیست. خدایا! می‌توانم او را یک‌بار دیگر ببینم؟ هر لحظه بر آتش نشستن، بسیار سخت و جان‌کاه است... تا یک روز... باز هم یک روز، ندا آمد که او می‌آید، او می‌آید. دخترکش را که هرگز ندیده بود، چون گل عزیز داشتم؛ چشمانش چشمان پدر بود و دستانش غم‌خوار من! پدر از او تصویری و تصوری نداشت و می‌دانستم که دخترکم پس از سالیان، پدر را نمی‌شناسد؛ ولی زیبا، قامت‌کشیده و آراسته در انتظارش نشستیم و او آمد؛ اما چه آمدنی!

هرچه در سیمایش جست‌وجو کردم، نیافتمش. هرچه دستانش را در دست گرفتم، ندیدمش. در چشمانش غرق شدم. در چشمانش خیره به ‌دنبالش گشتم. ناگاه کورسویی بی‌رمق از عمق چشمانش، جانم را به آتش کشید. دانستم آمده است. دانستم آمده‌اند. دنیای خاکستری‌ام، حالا دیگر رنگارنگ و زیبا می‌شود. رنگین‌کمان آفتابی است. شب‌ها مهتابی است. روزهایش گرم است؛ اما نه سوزان. هر روز خورشید هست، ستاره هست، نور هست و او هم هست.