نشستهام کنار بابا، لب جوی آبی متعفن و تیره. بابا خم شده، لبش را گذاشته لب جوی و میمکد. یکدفعه سرش را بلند کرده، به من نگاه میکند. از نوک دماغ و گوشههای لبش لجن میچکد. میگوید: «بخور، نازنینم بخور!»
نمیتوانم بگویم نه. یادم نمیآید تا بهحال از حرفش سرپیچی کرده باشم. سرم را نزدیک جوی میبرم. بوی تند لجن حالم را به هم میزند. بابا میگوید: «به من نگاه کن. زانو بزن. اینجوری، دستهایت را بگذار لب جوی و سرت را خم کن.» دوباره سرش را بالا میگیرد. نگاهش میکنم. حالا به ابروها و پیشانیاش هم لوش و لجن چسبیده، میپرسد: «نازنینم چرا نمیخوری؟ گفتم بخور.»
زانو میزنم. دستهایم را میگذارم لب جوی. سرم را خم میکنم. لبم را میگذارم لب جوی. دهانم پرمیشود از کثافت. عق میزنم. از چشمها، دهان و بینیام آبی سیاه، غلیظ و بدبو بیرون میآید. به بابا نگاه میکنم. سرتا پایش آلوده است. احساس میکنم، دارم خفه میشوم. صورتم را فرومیبرم توی خاک. از شدت درد و نفرت دلم میخواهد بمیرم. بابا میگوید: «عادت میکنی. بخور نازنینم!» دل و رودهام میخواهد بالا بیاید. داد میزنم: «نمیخورم، نمیخورم!»
مامان تکانم میدهد: «عزیزم پاشو! چی شده، چرا توی خواب داد میزنی؟» در تختخواب مینشینم. قلبم تندتند میزند. خیس عرق شدهام. دهانم تلخ است. دلم آشوب میکند. میروم دستشویی و چندبار دست و صورتم را میشویَم. هنوز عق میزنم. حس میکنم دهانم بوی لجن میدهد. میآیم بیرون. مامان میپرسد: «خوبی دخترم؟ بیا سر میز یک چایینبات بخور، شاید نفخ کردی!» میخواهم بگویم خوب نیستم؛ اما نمیتوانم. مامان ادامه میدهد: «حالا چی خواب میدیدی؟ خیر باشه!» بابا مینشیند سر میز. میگوید: «خواب بعد از سپیدهدم تعبیر نداره؛ کابوسه.»
سرم گیج میرود. چشمهایم تار میبیند. میخواهم خودم را برسانم به مبل راحتی توی هال. میخورم به مجسمهی برنزی کنار دیوار. من و مجسمه پرت میشویم روی کارناوال شیشهای و فرشتههای بالدار پرواز میکنند تا روی قالیچهی ابریشمی .
***
دراز کشیدهام روی تخت. مامان زنگ زده به خالهمهین. خاله تبسنج را گذاشته زیر زبانم. فشار خونم را میگیرد و قندم را کنترل میکند. به مامان میگوید: «نگران نباش! چیزیش نیس، از استرسه. هم دانشگاه میره، هم کلاسهای هنری، هم ورزشی. حالا هم که این آقای مهندس پاپیچش شده. یهکم از کلاسهای غیردرسیاش بزنین خوب میشه. اصلاً برنامهی امشب رو کنسل کنین.» مامان میگوید: «حرف تو دهنش نذار! چندتا از اون آمپولای مردهزندهکن رو بهش بزن. برنامهی امشب رو نمیتونم کنسل کنم.» یک لیوان شیر و عسل سرمیکشم. حالم بهتر میشود. صدای بابا را از توی اتاق میشنوم: «چهطوری مهندس! چی، میلگرد چهارده؟ نه جون مهندس خبر ندارم! چند روزه نرفتم سر ساختمون.» طبق معمول بابا تقصیر را میاندازد گردن مدیر پروژه و او پاس میدهد به سرپرست کارگاه. آخر سر هم، همه متفقالقول میگویند: «چهارده با شانزده زیاد توفیری نداره، داره مهندس؟» البته آقای مهندس بعد از گرفتن حقالحساب، تأیید میکند: «نه نداره!» ساعت نُهبار دینگودانگ میکند. مامان تصویر مریمخانم را در آیفون میبیند و قبل از اینکه زنگ بزند، در را باز میکند. مریمخانم، هر روز ساعت نُه میآید و ساعت سه بعدازظهر میرود. انگار اینجا شرکت است! مامان به مریمخانم میگوید: «مریمجون! امشب مهمون داریم، میخوام خونه برق بزنه. تمام ظروف توی بوفه، روی اُپن، دکوریها، گلدونها، لوسترها و آینهها، همه رو با محلول آب و سرکه برق بنداز.» مریمخانم بلند میشود، استکانهای چایی را آب میکشد و میگوید: «چشم خانم!» مقنعهام را کشیدهام جلو. مریم خانم با تعجب نگاهم میکند. مامان میگوید: «خوابنما شده!» خداحافظی میکنم. مامان دوباره تاکید میکند: «با آژانس برو. با این حالت پشت ماشین نشینی، خطرناکه!» ***
نشستهام توی تریا. دستم را گذاشتهام زیر چانه و زلزدهام به برگههای کاغذ روی میز. برگههایی که ، حاصل تحقیق یک ترم من است دربارهی سبک زندگی اسلامی. وقتی شروع به تحقیق کردم، نمیدانستم حاصلش این صفحههای کاغذ میشود و یک عالم دگردیسی فکری! حالا به چیزهایی فکر میکنم که قبلاً اصلاً برایم مهم نبود؛ مثل پولی که خرج میکردم. برایم مهم نبود که چهطور به دست آمده. فقط برایم مهم بود که از مد عقب نمانم. مبادا روسری، مانتو، شلوار و کفشم با هم ست نباشند. همهی دغدغهام این بود، اجناسی که میخرم بِرند باشند؛ بِرند اصل نه قلابی. با صدای زنگ تلفن و دیدن عکس مادرم روی صفحه، دستم را از زیر چانه برمیدارم و راست مینشینم. مامان میگوید: «از دانشگاه یکراست بیا خونه؛ نری بادی بیلدینگ! برات وقت آرایشگاه گرفتهام.» مثل یک عروسک کوکی میروم خانه و بعد آرایشگاه. حالا هم نشستهام روی مبل سلطنتی مقابل آقای مهندس و مادرش. برخلاف اصرار مادرم چادر پوشیده و آرایشم را کمی پاک کردهام. مامان میگوید: «مهریه به سال تولد دخترم!» مادر آقای مهندس با لبخند میگوید: «میدونین که توی نوشتن معمولاً از هزاروسیصدش فاکتور میگیرن؛ مینویسن هفتادودو. شما هم فاکتور بگیرین؛ بگین هفتادودو. یه صفر ناقابل هم پسرم میزاره جلوش، میشه هفتصدوبیست؛ خوبه؟» مادرم قاهقاه میخندد: «من ریاضیام ضعیفه؛ بلد نیستم فاکتور بگیرم!» بابا میگوید: «آقای مهندس دستش تو کاره. ما فاکتورامونو کمتر مینویسیم، بیشتر میگیریم.» هیچکس نظر مرا نمیپرسد. آقای مهندس حواسش به آیپد روی میز است. گاهی به من نگاه میکند و لبخند میزند. مامان سررسید را میآورد. ورق میزند. می گوید: «دنبال یه روز تعطیل و خوب میگردم.» بعد رو میکند به مادر آقای مهندس، میپرسد: «شما یک باغ آشنا سراغ ندارین؟» دود سیگار بابا و آقای مهندس بالای سرشان قاطی میشود و بعد محو. مادر آقای مهندس میگوید: «چرا! منتها خارج از شهره، یه جای دنج و آروم.» نگاهم مانده روی گوشوارههای بلند و سنگین مادر آقای مهندس و شالی که از کلیپس روی سرش آویزان است. بابا میپرسد: «کجا هست؟» آقای مهندس یک سیب سرخ و درشت برمیدارد، میگوید: «جای خوبیه فردا میبرمتون ببینین، اگه نپسندیدین یه جای دیگه میگیریم.» مادر آقای مهندس شالش را میکشد جلوتر و میگوید: «میپسندین، فقط باید مهموناتون رو دستچین کنین، اونایی رو که میدونین خشکمقدساند دعوت نکنین، میدونید که...» و میخندد. بلند میشوم میروم توی اتاق. مامان میآید دنبالم. - چی شده عزیزم! باز حالت خوب نیست؟ یه کم دیگه تحمل کن، اینا که رفتن بیا استراحت کن. میگویم: «مامان اجازه بدین بیشتر فکر کنم. عجله نکنین.» مامان به کمد تکیه میدهد و میگوید: «خوشبختی یه بار در خونه آدم رو میزنه.» میگویم: «پس صبر میکنم تا در بزنه!» مامان گونهام را میکشد و میگوید: «پررو نشو، فقط یه هفته.» در را که باز میکند. صدای خندهی بابا، آقای مهندس و مادرش میریزند داخل اتاق. دلم میخواهد با یکی حرف بزنم. یکی که بتواند کمکم کند. برگههای تحقیقم را برمیدارم. حال همان اعرافیونی را دارم که بین بهشت و دوزخ ایستادهاند و به رحمت خدا امیدوارند.