گل‌کوچیک باغچه‌ی ما

نویسنده


سخنی با خواننده:

از شما چه پنهان، دیدیم کلی حرف در اخبار شنیده‌ایم که هنوز به آن‌ها گیر نداده‌ایم و تمام این‌ها مانده توی دل‌مان و راه هر چیزی که فکرش را بکنید، بند آورده و عن‌قریب است که رودل ‌کنیم و روانه‌ی محضر اطبا شویم و پس از کمیسیون پزشکی، بهمان بگویند این‌ها همش از اعصاب خراب‌تان است و ما هم تحت‌تأثیر قرار بگیریم و توقع‌مان از اهالی منزل برود بالا و از آن‌ها تمدد اعصاب، تقاضا کنیم و هر وقت جیک‌شان درآمد، به چهارمیخ‌شان بکشیم و اگر باز هم مقاومت کردند و برای خراب‌تر شدن اعصاب ما گامی به جلو برداشتند، زورکی برویم محضر و سکه، خانه‌ی بابا و خلاص.

خدایی‌اش خطری که داشت ما را تهدید می‌کرد، مفسدان اقتصادی را با آن پرونده‌ی قطورشان تهدید نمی‌کرد! آمدیم و دل‌مان به حال خودمان سوخت. کلی آسمون‌ریسمان بافتیم تا سردبیر به دفترش راه‌مان داد و موفق شدیم خطر را برایش تشریح کنیم. بعد هم در پاسخ به این سؤال که خانم شما چه کارتان به کار چنین ستونی؟ بگوییم: ما به فکر بانوان این مرز و بومیم. مشکل آن‌ها مشکل ماست. اصلاً به حدی زیاد که در این مورد خاص، با مسئولان کشوری و لشکری هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم.

از طرفی دقت که کردیم، دست‌مان آمد همش تو کار گُل هستند. نپرسید کی؟ که پاسخ نخواهیم داد. دسته‌گل به آب می‌دهند، گل می‌کارند، گل‌به‌خودی و گل بی‌خودی می‌زنند، و با این حال مرتباً باید بهشان گفت: دست گل‌تان درد نکند. خلاصه گل‌بارانی هستند برای خودشان!

مِن حیث‌المجموع، دیدیم بازار گل، سکه است یک باغچه برای خودمان دست‌وپا کردیم که اگر فردا یقه‌‌ی‌مان را گرفتند و گفتند این چه گلی است که بارآوردی؟ بگوییم باغچه زدیم برای همین‌طور گل‌ها دیگر.

موج‌واره‌‌ی دورکاری، طلاق اقتصادی، جشن طلاق

از همین شماره‌ی اول توقع داریم، لیوان آب دست‌تان است بگذارید زمین و به حرف‌های ما گوش دهید. گفتیم که دل پُری داریم؛ نگفتیم؟ در این وانفسایی که هر دم ازش آسمی می‌رسد شما به حرف ما گوش ندهید، کی گوش بدهد؟ مگر ما همگی چیزی غیر از خواننده و نویسنده هستیم؟ والّا به خدا! در همین وانفسایی که ذکرخیرش بود، طبیعی است که آدمی مدام در پی یافتن راه‌حل باشد و زندگی‌اش راه‌راه بشود از پای‌بست. بگذارید بی‌کش و قوس، نمونه‌ای از راه‌حل‌ها را ذکر کنیم تا غرض معلوم گردد:

بانوان بزرگواری هستند که هرچند یک ناخن دورافتاده‌ی شما هم نمی‌شوند؛ اما در عوض پردرآمدند و متأسفانه ماشین و آپارتمان شخصی هم دارند! فلذا احتمالش می‌رود که گوی سبقت را از شما بربایند. شما که خانمید، حرف مرا خوب می‌فهمید.

فلذاتر این‌که شما در پروسه‌ی جستن راه‌حل برای مسئله‌ی چهارمجهولی پیش‌آمده، تصمیم می‌گیرید هر طور شده دست به کاری بزنید؛ از دور یا نزدیکش فرقی ندارد. در جامعه‌ی کنونی که از نزدیکش امکان ندارد و این را حداقل همه دیگر می‌دانند که هیچ‌جا کسی را استخدام نمی‌کنند و همه قراردادی‌اند جز نورچشمی‌ها! تازه همانش هم پیدا نمی‌شود؛ پس فقط می‌ماند دور؛ یعنی شما به فکر دورکاری می‌افتید. در خانه‌اید؛ اما سر کار. کار می‌کنید؛ اما خانه‌دارید. حالا دیگر این‌که خانه و زندگی روی هواست و بچه‌ها زارونزار شده‌اند و تمام درس‌های‌شان عقب افتاده تا شما بتوانید روزی بالغ بر ده ساعت کار کنید، بحث دیگری ا‌ست؛ اما آن‌چه از اخبار برمی‌آید، این است که دورکاری باعث استحکام خانواده می‌شود؛ زیرا خانمِ خانه، هم کارش را می‌کند و هم آش دوغش را هم می‌زند؛ به عبارتی، هم جیب آقای خانه پر می‌شود و هم شکمش؛ بدون این‌که خانی آمده باشد و خانی رفته باشد. هم‌چنین در اخبار خبرگزاری‌ها ذکر شده که فقط دولت باید الکترونیک شود؛ ولی ما می‌گوییم خانواده هم باید الکترونیک شود. این از قلم نیفتد لطفاً! چرا بچه‌ها را با سرویس بفرستیم مدرسه؟ می‌توانیم ایمیل‌شان کنیم بدون این‌که از جای‌مان تکان بخوریم. چرا غذا درست کنیم؟ درمانش یک تلفن است به چلوخورشتی سر خیابان. چرا صله‌ی رحم؟ با یک دوربین متصل به کامپیوتر، دید و بازدید اینترنتی ردیف می‌شود؛ و خیلی کارهای از دورِ دیگر.

خوب که از دور کار می‌کنید و می‌شوید یک بانوی تمام عیار الکترونیکی و مزه‌ی پول می‌رود زیر دندان جیب‌تان و کمی در تقابل با سهیلاجون و شادی‌خانم بریزوبپاش راه‌می‌اندازید، سروکله‌ی فرنگیس‌خانم هم پیدا می‌شود و هی توی گوش‌تان می‌خواند که به فکر پیری و کوری‌ات باش، یک عصا برای خودت جور کن، پول بی‌زبان را خرج اتینا نکن. شوهرت دنده‌ش نرم، باید خرجت را بدهد. پولت را بده یک تکه زمین بخر بیندار آن گوشه. به شوهرت هم نگو. خدا این فرنگیس‌خانم‌ها را از ما نگیرد.

با این ‌حال، هرچه می‌کشیم از موج است؛ از موج اف‌ام و موج مکزیکی که به پای ذرتش نمی‌رسد، گرفته تا موج مخالفت و معاندت در تمام حوزه‌ها. اصلاً چند سالی است که موج‌واموج شده‌ایم؛ تقریباً از همان سال‌ها که مخملی مد شد.

هم‌چین که فرنگیس‌خانم پایش را می‌گذارد بیرون، موج مذکور هجوم می‌آورد و طلاق اقتصادی شما و همسرتان کاملاً مدگرایانه شکل می‌گیرد. آنان که در کار خبر هستند، گفته‌اند چندی ا‌ست طلاق اقتصادی رواج یافته است؛ طوری هم رواج یافته که اصلاً نپندار شما زوج هستید. بدین وسیله، خرج فرزندان ذکور می‌افتد گردن همسرتان، خرج فرزندان اناثی که هنوز متولد نشده‌اند می‌افتد گردن شما. هرچه روزهای زوج خورده می‌شود به حساب شما، و هرچه روزهای فرد خورده می‌شود به حساب همسرتان و کلاً خط بطلانی می‌کشید بر شراکت زندگی.

ثابت شده موج، شبیه سرطان است. اگر جلوی آیند و روندش را نگیری تمام پیکرت را می‌گیرد. آنان که متخصص موج هستند، پس از کلی تحقیق و تدقیق به اطلاع‌مان رسانده‌اند که بعد از موج قبلی، سامانه‌ی دیگری از سوی انگلستان در راه است که ذراتی از غبار به همراه دارد و بر آلودگی‌های موجود می‌افزاید. بنا بر اظهار خبرنگاران باوجدان، این سامانه‌ی محبت‌ لَق‌کُن، «جشن طلاق» نام گرفته. دیده و گزارش شده که جشن طلاق، متشکل از ناعروس و ناداماد و میهمانانی که دسته‌جمعی آلاگارسن کرده‌اند، فقط و فقط به منظور سوز گذاشتن به دلِ خون هم‌دیگر، برپا می‌شود و اعتبار دیگری ندارد. آن‌قدر هم در اخبار ازش حرف زده می‌شود تا آن‌ها که بلد نیستند هم بالأخره یاد بگیرند و آستین بالا بزنند. این هم از مزایای اطلاع‌رسانی‌ است دیگر. هر کس خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند.

در جشن خیال‌انگیز طلاق، تندیس خامه‌ای ناعروس و ناداماد روی برش‌های کیکی دور از هم، قرار داده شده تا مفهومی را به بیننده برساند؛ هر چند که بیننده خوردن را در صدر فعالیت‌هایش قرار داده و آمده یک شب را خوش باشد و کاری ندارد به معنا.

حلقه‌هایی از جنس طلا نیز این وسط هست که به تقلید از ژاپنی‌ها باید با چکش به وسیله‌ی طرفین دعوا تبدیل به خاکشیر شود. ضمناً ضمن این پروسه هی گفته شود: «آخیش دلم خنک شد.»

فقط این‌جا دو مجهول اساسی وجود دارد که فکر خود ما را هم که در جریان تمامی خبرها هستیم، درگیر کرده است: یکی ناعروسی است که با آن‌همه چینی که دامنش دارد، قبول کرده به جای نوعروس، ناعروس صدایش کنند. دیگری نادامادی است که اگر موفق نشدند شب عروسی‌اش شام ازش بگیرند، شب طلاق دست‌به‌جیب شده تا چنین جشن باشکوهی راه بیندازد. دوستان جشن‌بگیر! منطقش را به ما هم بگویید تا به خیل بشکن‌زن‌ها بپیوندیم!

میهمان‌ها نیز کمی سردرگم هستند؛ چون نمی‌دانند آخر شب باید دنبال ماشین کی بوق بزنند؛ هرچند که ثابت شده میهمان اگر میهمان باشد می‌داند چه باید بکند. این است که انتخاب میهمان برای خودش شده یک رشته‌ی دانشگاهی، احتمالاً در دانشگاه آکسفورد، پس از همین موجی که فرستاد ایران.

ـ ان‌شاءالله طلاق‌تان جبران کنیم!

ـ یک روز هم باشد طلاق شما!

ـ پلوی طلاق‌تان را بخوریم!

ـ طلاق بچه‌ات برقصیم!

و این‌گونه از هم تشکر می‌کنند و هر کس به‌طور انفرادی می‌رود دنبال زندگی خودش؛ البته دندان‌هایش را نیز حسابی روی هم فشار می‌دهد و ایمپلنت را با خطر نابودی روبه‌رو می‌کند.

همین‌جور پیش رود، تمام «کفتران عاشق» این مرز و بوم به تبعیت از فرهنگ سایر ملل تبدیل می‌شوند به «مَلخان فارغ»؛ در نتیجه، تا سال دیگر این موقع، هیچ‌جا در هیچ کافی‌شاپ، رستوران و پارکی شاهد هیچ زوج پنهان و آشکاری نخواهیم بود. خودتان بهتر می‌دانید که از فرد، خانواده عمل نمی‌آید و جامعه‌ی بی‌خانواده، قیمت یک هات‌داگ را هم ندارد. فست‌فودخورهایش حرف ما را خوب گرفتند.

حالا لیوان آبی را که زمین گذاشته بودید راحت و آسوده بردارید و بخورید. اصلاً هم نگران نباشید؛ چون این موج‌ها هر چند از سوی بیگانه است؛ اما دشمن، خودی است. کاری هم با شاخ و برگ و میوه ندارد و هدف او ریشه است؛ ریشه را هم کی داده کی گرفته است!