زهرا طالع زاری
گفتوگو با طوبی معتمد، همسر شهید سردار شبانعلی عفیفه
گاهی اینسو و آنسو نام مردان و زنانی را میشنویم که علیرغم گذر ایام، حتی یک ورق از زندگیشان بازنگشته است. نمیدانم این غفلت را پای چه کسی باید نوشت؟ ما نمینویسیم که احیاناً نمره دهید؛ مینویسیم که کلمات آن را لمس کنید.
این گفتوگو، ثمرهی همنشینی با خانم «طوبی معتمد» است. وی نهتنها معلم نمونهی کشوری، بلکه محرم، معتمد، غمخوار و دوست همسران دیگر شهداست. هستند کسانی که گاهی دل آدم را میبرند؛ جاریاند و مهر و پاکبازیشان برپا و برجاست و هنوز رنگ نباخته!
دیو چو بیرون رود، فرشته درآید
مسیر زندگیام در ابتدا با مسیر انقلاب همراه شد. 26/12/43 در لار شیراز متولد شدم و چون روزش مصادف با فرار شاه از ایران است، خانواده همیشه روز تولدم میگویند: دیو چو بیرون رود، فرشته درآید. قبل از انقلاب همراه با خانواده، علیه رژیم شاه فعالیتهای زیادی داشتیم و این در روحیهی مبارزه ما اثرگذار بود. چون از بچگی به کمک پدرم مأنوس با قرآن بودم، اتاق کوچکی در خانه به قرآنآموزی اختصاص داده بودم و همانجا فعالیت میکردیم.
علاقه به دروس حوزه، زمینهی آشناییام با شهید بود
بعد از ورود به دبیرستان، گرایش زیادی به حوزهی علمیه داشتم. از روی علاقه شروع کردم به مطالعه و به سوالهای زیادی برخوردم؛ به همین دلیل با یکی از دوستانم صحبت کردم تا همسرشان که به این دروس مسلط بودند، استاد ما شوند. وی هم قبول کرد در مسجد محل به ما درس بدهد. بعد از مدتی، استاد به من گفت: «عفیفه را میشناسی؟» گفتم: «دختر است یا پسر؟» گفت: «هیچی!» از برادرم که پرسیدم، گفت عفیفه از مداحان اهل بیت(ع) است.
پاسخ تمام سؤالهایت را عفیفه میدهد
هفتهی بعد استاد گفت: «میخواهی کسی را به شما معرفی کنم که جواب تمام سؤالهایت را بدهد؟» من هم ذوق کردم. استاد گفت: «آقای عفیفه میتواند جواب تمام سؤالهای شما را بدهد و اگر اجازه بدهید، بیاید خواستگاری شما.» خیلی خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و سریع رفتم منزل. دوستم تماس گرفت و از خصوصیات شهید برایم گفت. خصوصاً اینکه او دنبال همسری است که با جبهه رفتنش مخالف نباشد. خود شهید از لحاظ رفتار و کردار در شهر، شهره بود؛ اما خانوادههایمان به لحاظ فرهنگی و اقتصادی زمین تا آسمان متفاوت بودند.
از آشنایی تا ازدواج
پدرم گفت: «اصلاً حرفش را نزنید. درست است که ایشان جوان بسیار خوبی است؛ ولی من خانوادهاش را میشناسم، اصلاً با ما سنخیت ندارند.» من که این را شنیدم، به مادرم گفتم: «اینطوری که نمیشود. ما از پیامبر(ص) حدیث داریم اگر جوانی باتقوا به خواستگاری آمد و جواب رد دهید، زمین و آسمان بر شما نفرین میکنند.» خیلی مشتاق شده بودم عفیفه را ببینم، شروع کردم به اعتصاب غذا. وقتی خانواده این شرایط را دیدند، موافقت کردند ما ملاقاتی داشته باشیم. شاید اصلاً خودمان یکدیگر را نپسندیم!
اساس ازدواج بر شهادت، اسارت و جانبازی بسته شد
روز ملاقات وی نظرش را راجع به زندگی، درس، انقلاب، امام و جبهه بیان کرد، به خودم گفتم این همان است که میخواهم. او گفت: «اصرار ندارم با من ازدواج کنید؛ چون من یا شهید میشوم یا اسیر و یا جانباز. در این صورت آیا باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟» گفتم: «بله، الگوی من حضرت زینب است و میپذیرم.» پایهی ازدواج ما بر شهادت، جانبازی و اسارت ایشان بود. پدرم بسیار سختگیر بود و روی مهریه خیلی تأکید داشت. آن زمان گفت مهریه کمتر از 500 سکه نباشد! به شهید گفتم شما با خانواده صحبت کنید که هر چه پدرم گفت بپذیرند، قول میدهم که بعد از عقد به شما ببخشم. خلاصه با هزار صحبت و واسطهگری بالأخره خانواده پذیرفتند و شب تولد امام رضا(ع) عقد کردیم.
نمیدانم معلم هستم یا شوهر!
اوایل عقدمان، دو ـ سه هفتهای که ایشان به منزل ما رفت و آمد میکردند، به محض ورودشان اطراف را پر از کتاب و مفاتیح میکردم و سؤالهایم را آماده نگه میداشتم که از وی بپرسم. یک روز ایشان به خواهر بزرگترم که ازدواج کرده بود، گفته بود: «ایشان چیزی از شوهرداری نمیداند. انگار من معلم او هستم!» خواهرم آمد و نصیحتم کرد. کمکم متوجه شدم اینطور نمیشود زندگی کرد و رفتهرفته محرمتر شدیم.
میخواستم همانند همسر حضرت ابوالفضل بشوم!
شهید بعد از عقد، مهندسی قبول شد و بعد از مدتی دانشگاهرفتن، گفت میخواهد برود جبهه. اسفندماه رفت و فروردین خبر آوردند که زخمی شده است. دو هفته هر روز به او زنگ میزدم. هربار میگفت به زودی مرخص میشوم. همهی شهر میدانستند که دست ایشان قطع شده به جز من؛ تا اینکه روزی مدیر مدرسهیمان آمد دیدنم و گفت: «اگر یک روز بفهمی که دست همسرت قطع شده، ناراحت میشوی؟» گفتم: «نه، چرا ناراحت شوم؛ تازه میشوم همانند همسر حضرت ابوالفضل.» چند روز بعد مادرم گفت: «بمیرم برای حضرت ابوالفضل!» آنموقع، با آن پیشزمینه متوجه شدم که اتفاقی افتاده است. زنگ زدم به ایشان و گفتم: «دستت را قطع میکنند، به من نمیگویی؟» گفت: «دست من را قطع کردند، شما افتخار میکنی؟» خیلی نگران بود که مبادا از زندگی با وی منصرف شوم. قبلاً یکی از دوستانش دچار جراحت از ناحیهی صورت شده بود و همسرش حاضر نشده بود ادامهی زندگی دهد؛ لذا میگفت، وقتی فهمیدم دستم قطع شده، ناخودآگاه گفتم: «آخ! انگار دستم را از دست نداده بودم، بلکه تو را از دست داده بودم.» به او گفتم: «مگر قرار نگذاشتیم که من مثل حضرت زینب همهی شرایط را تحمل کنم، حالا هم من افتخار میکنم.»
نماز اول وقت، مرا با شهدا گره زد
بعد از اینکه مرخص شد، با خانواده رفتم منزلشان برای دیدار. خیلی اصرار داشت آنجا بمانم؛ اما پدرم اجازه نمیداد. بعد با من تماس گرفت و گفت باید هر چه زودتر عروسی کنیم. چون دستش قطع شده بود، خیلی کارها را نمیتوانست انجام بدهد و خجالت میکشید به دیگران بگوید. همین شد که عروسی را برگزار کردیم. روز عروسی خیلی تأکید داشتم که حتماً نماز اول وقتم را بخوانم. بهخاطر همان نماز اول وقتم، خدا مرا همسر شهید کرد.
خوابم گواه شهادت ایشان بود
او بعد از عروسی دوباره عازم جبهه شد. خیلی دلتنگی میکردم. قرار شد مرا ببرد در حوزه ثبتنام کند و هر دو هفته یکبار به من سر بزند. او رفت و من مشغول جمعکردن وسایل منزل شدم. شب خواب دیدم که به شهادت رسیده است. نزدیک عید برگشت. گفتم: «چرا برگشتی؟ باید شهید میشدی!» گفت: «مگر قرار نبود برویم حوزه، آمدم که برویم.» گفتم: «من خواب دیدم که شهید میشوی.»
آخرین درخواستم از شهید
عید سال 66 خانه بود و قرار بود چهارده فروردین عازم جبهه شوند. روز اعزام، برای آخرین بار جانمازش را پهن کردم. وقتی اللهاکبر را گفت، احساس کردم جور دیگری است. قلبم میتپید. وقتی السلام علیکم را گفت، احساس کردم پیغمبر جواب سلام ایشان را داد. بعد از نماز رفتم کنارش نشستم و گفتم: «چند تا خواهش دارم. میدانم این آخرین باری است که همدیگر را میبینیم. شاید خدا خواسته آنبار شهید نشوی تا من بتوانم حرفهای دلم را بگویم! وقتی آمدی خواستگاری، گفتی من شهید، جانباز یا اسیر میشوم. گفتم صبوری میکنم. در جانبازیات صبوری کردم و حرف همه را به جان خریدم. حالا میخواهم در شهادتت صبوری کنم. میخواهم در تشییع جنازهات مثل حضرت زینب سخنرانی کنم. چه نصیحت یا پیغامی برای مردم داری؟» گفت: «به خانمها بگو حجابتان را رعایت کنید؛ حجاب شما کوبندهتر از سلاح ماست و رنگینتر از خون ماست و به برادرها بگو تا جنگ باقی است، دست از جنگ برندارید، پشت رهبر را خالی نکنید و با امام همراه باشید.»
مرا بر بالهایت بگذار
خواهش دیگری از شهید کردم و گفتم: «میدانی جعفرطیار در جنگ تبوک دو دستش را از دست داد و خدا در ازای آن دو دست، دو بال به ایشان داد؛ مطمئناً خدا به شما هم بال میدهد! یادت باشد حتماً مرا بر بالهایت بگذاری و ببری خدمت حضرت زهرا(س).» سکوت کرد و به سجده رفت. نمیدانم در آن سجده چه گذشت؛ اما هر چه بود، چند روز بعد از اعزام به شهادت رسید و من در تشییع جنازهاش سخنرانی کردم و پیغام ایشان را رساندم.
خبر شهادت
عفیفه هجده فروردین شهید شد و نوزده فروردین خبرش به ما رسید. گویا وقتی میخواستند مهمات را جابهجا کنند، مورد بمباران قرار میگیرند و با دو نفر دیگر به شهادت میرسند. وقتی خبر شهادت را به من دادند، گفتم عکس ایشان را آماده کردهام، بروید از خانه بردارید. همه تعجب کرده بودند؛ اما من از قبل انتظار شهادت ایشان را داشتم.
درد روزگار ما، بیحیایی است
اگر بخواهم خصوصیات ایشان را مروری بکنم، باید بگویم حیای او زبانزد بود. چیزی که امروز در مردان ما کم است و غصهی روزگارمان شده. شجاعت ایشان نیز چه در حرف، چه در عمل مثالزدنی بود. وی در خانواده و محل، تک بود و احترام زیادی برای مادر و خواهرانش قائل بود.
پابرهنه درس خواندم تا معلمی
بعد از شهادت او خیلی تنها شدم. تصمیم گرفتم درس بخوانم. پابرهنه روی زمین داغ راه میرفتم تا خوابم نبرد و به توفیق الهی هم دیپلم گرفتم، هم لیسانس. بعد از اتمام درسم، در یکی از مدارس بهصورت افتخاری مشغول تدریس شدم تا اینکه فرماندار شهرمان دستور داد استخدام شوم. بهعنوان دبیر قرآن و معارف در خدمت آموزش و پرورش هستم و مقام معلم نمونهی کشوری از افتخاراتی است که خداوند در این مسیر به بنده عطا کرده است.
25 سال زندگی معنوی با شهید
وقتی آزادهها به کشور بازمیگشتند، دوستانم از من پرسیدند: «دوست داشتی همسرت الآن اسیر بود؟» گفتم: «نه، آنوقت زندگیمان عادی میشد؛ ولی الآن 25 سال است که زندگی معنوی با هم داریم. شهید همیشه همراه من است و در همهی کارها و برنامهها با ایشان مشورت میکنم. دوستیمان عمیق است و حتی مشکلات بسیاری از همکاران و دوستان را از طریق شهید حل میکنم.»
نُه شهید، آشپزِ خانهی ما شدند
ما با جمعی از خانمهای شهدا هر از گاهی جلسههایی میگذاریم. بعد از سفر کربلای من و مادرم، قرار شد که خانمهای نُه شهید به منزل ما بیایند. تصمیم گرفتم برایشان غذایی درست کنم. شب قبل از آمدنشان خواب دیدم، دور تا دور حیاط خانهام دیگ غذا گذاشته شده و هر نُه شهید پای دیگها برای خانمهایشان غذا میپختند. واقعیت این است که ما همسرانمان را از دست ندادهایم، آنها همیشه همراه ما هستند.
شهید عزیز! شکوه و رثایت همچنان جاری است؛ خوشا عاشقی!