گفتوگویی دوستانه با منیرالسادات موسوی، داستاننویس دفاع مقدس
بیشتر از آنکه به مناسبت هفتهی دفاع مقدس و برای نشریه قدمی برداشته باشم، برای خودم به راه افتادهام؛ گفتوگو را میگویم. آن هم به چندین دلیل؛ داستاننویسی، دفاع و شهدا. هنوز به منزلش نرسیدهام و هیجان دارم. به خاطر همین، با دقت صورتش را در ذهنم مجسم میکنم؛ راستش نمیدانم دوست دارم چگونه چهرهای داشته باشد؛ هر چند قبلاً عکس خانم «موسوی» را دیدهام و تلفنی هم صحبت کردهایم.
میرسم پشت در. زنگ میزنم و خانم نویسنده، کتاب به دست، در را میگشاید. بانویی را میبینم در دههی پنجم از عمرش؛ صمیمی و مهربان، با لبخندی به لب خوشآمد میگوید و مرا به داخل خانهاش دعوت میکند. خانهای مرتب و آرام؛ به اندازهای که مناسب باشد برای نوشتن از عشق سربازان وطن. پس از لحظهای که مرا به حال خودم میگذارد، با لیوان شربتی میآید و دعوتم میکند به اینکه با خنکایش به جنگ عطش بروم. لبی تر میکنم و دنبال اولین فرصت برای آغاز گفتوگو میگردم. به نظرم کتابی که در دستان خانم «موسوی» بود، بهترین فرصت است.
خوب که از کتاب و مطالعه حرف میزنیم، میگوید متولد سال 1337 در ملایر است. کارشناسیاش را ادبیات فارسی خوانده و برای کارشناسی ارشد رفته سراغ الهیات، گرایش تمدن اسلام. حالا هم سالهاست که شده داستاننویس دفاع مقدس.
* حماسه برایم زندگی است. حدود بیست مجموعهداستان و رمان دارم که همگی در حوزهی جنگ و دفاع مقدس است؛ قهرمانانش را از بین همین مردم انتخاب میکنم و اگر داستانهایم را بخوانید، حتماً شبیه شخصیتهایش را بین دوست، آشنا و فامیل خواهید یافت. سربازی که شهید شده، مردی که مفقود بوده و به خانه برگشته، زنی که به دنبال همسرش میگردد و شهید میشود، نوجوانی که سودای شهادت در سر دارد، زن و مرد عاشقی که در عشق به وطن به رستگاری میرسند، خاطرات پیرزنی از زمان انقلاب و...
از اولین رمانش میپرسم که نامش «جنگ و عشق» است، و او ترجیح میدهد کمی از دوران تحصیلش بگوید؛ سال 56 و بعد از آن 57 و پیروزی انقلاب. میگوید: «آن سال که درسم آغاز شد، مبارزات دانشجویی بود؛ اول در دانشگاهها و بعداً در خیابان. فاصلهی بین خیابان انقلاب و دانشگاه تربیت معلم، همه در دست دانشجوها بود و اقدامات مبارزی آنها. آن زمان دانشگاه جایی برای تحصیل نبود؛ باید مبارزه میکردیم و من مبارزهام را با نوشتن در نشریهی دانشگاه آغاز کردم و شدم طرفدار حاکمیت.»
جنگ جنگ تا پیروزی را تنها کسی میگوید که به آن اعتقاد داشته باشد و کسی که به آن اعتقاد دارد، به یقین مرد جنگ است؛ چه زن باشد، چه مرد و چه نوجوانی که از خانه گریخته تا از خانه دفاع کند. اتفاقاً خانم «موسوی» نیز لابهلای حرفهایش همین را میگوید: «من در خانوادهای بزرگ شده بودم که همگی مبارز بودند؛ از پدربزرگ گرفته تا برادرها و دیگر پسرهای فامیل. ما برای خاکمان شهید و جانباز دادهایم. عمهای داشتم که تمام طول عمرش، درِ خانهاش را بازمیگذاشت؛ چون منتظر بود روزی پسر مفقودش به خانه بازگردد. من جنگ را با چشمهای خودم دیدهام.»
نمیدانم ربط ادبیات خواندن و دانشجوی مبارز بودن به نوشتن داستانهایی که مایهی اصلیاش جنگ و جبهه است، چه میتواند باشد؛ آن هم حالا که سالها از جنگ گذشته. وی آرام و مطمئن پاسخم را میدهد: «خودم روحیهای مبارز دارم و آنقدر بوی جبهه را در خانهام حس کرده بودم که با خودم گفتم چرا از جنگ ننویسم؟ و بالاتر از این، وظیفهام بود از جنگ بنویسم. این شد که رمانها و داستانهایم را برای وطنم و برای کسانی نوشتم که از تمام سرمایهی خودشان گذشتند و به جبهه رفتند، بدون اینکه حواسشان پرت زن و بچهشان شود، بدون اینکه در برابر دشمن، دست و دلشان بلرزد و میدان را ترک کنند.»
نمیدانم سوژههایش را از کجا میآورد؛ واقعی هستند یا کاملاً تخیلی. که در جوابم میگوید: «حتی اگر سوژهها و شخصیتهای داستانهایم واقعی نباشند، مشابهشان در هر خانه و هر خیابانی پیدا میشود؛ زیرا وجه مشترک تمامیشان این بوده که برای آزاده بودن، خود را گرفتار دفاع از میهن کردهاند.»
قهرمانان داستانهایش برایم جالب هستند؛ بانوانی که نمونهیشان در تمام خانههای ایرانی پیدا میشود و چراغ خانه را روشن نگاه میدارند، حتی اگر سایهای بالای سرشان نباشد. میپرسم و او پرشور پاسخ میدهد: «شخصیتهای زن داستانهای من همگی زنهایی شجاع و سرسخت هستند که تمایل زیادی به دفاع از میهن خود دارند. آنها هرگز گریه نمیکنند، فریاد نمیزنند و حاضرند از همسر و فرزند و برادر خود بگذرند؛ اما ذلت را نپذیرند.»
میپرسم چرا همهاش جنگ؟ مگر سوژه برای نوشتن کم است؟ و خانم «موسوی» جواب میدهد: «میخواهم دِینم را به کشورم اداکنم و به دوستان نویسندهام نیز همیشه گفتهام حتی اگر شده با یک صفحه، دِین خودتان را به کشور و شهدای کشورتان اداکنید؛ شهدایی که رفتند تا ما باشیم. البته همهاش هم جنگ نیست؛ من زندگینامهی حلاج، دقیقی طوسی و ملاهادی سبزواری را نیز نوشتهام. همچنین زندگینامهی شهید کاظمزاده و شهید آندی.»
داستاننویس باید از دل مردم برخیزد! در تالارهای هزارتویی که پردههای ضخیمش مانع عبور نور و صدا میشود، نمیتوان مردمی نوشت. از او همین را میپرسم تا بدانم شیوهاش در پروش داستان چیست. در پاسخ به سؤالم میگوید: «با اتوبوس و مترو رفتوآمد میکنم، با مردم حرف میزنم و به حرفهایشان گوش میدهم. گوشم تیز تحسینهای مردم نیست؛ بلکه لابهلای حرفهایشان به دنبال گلایهها میگردم. میخواهم بدانم چه چیزی از جنگ آزارشان میدهد و من همانها را مینویسم.»
گویا سکان گفتوگو دست من نیست. پیش از اینکه با خانم «موسوی» روبهرو شوم، تصمیم داشتم از تجربههای داستاننویسیاش هم بپرسم؛ اما سخن از دفاع که پیش میآید و نام شهید، جبهه و پیشانیبند که برده میشود، کلام نافرمانی میکند. خانم نویسنده برای اینکه نشانم دهد چگونه جنگ هنوز در خانهاش زنده است، میگوید سمبل جنگ را همیشه در اتاقش دارد؛ جلوی چشمش و این سمبل، پرچم ایران است با پایهای ساخته شده از پوکههای فشنگ. آن را میآورد و میگذارد روبهروی من و ادامه میدهد: «تا زمانی که دستهایم توان حرکت دارد و مغزم توان اندیشیدن، خواهم نوشت و همگی از دفاع مقدس خواهد بود. شما هم دعایم کنید.»
معتقدم صرفاً دفاع مقدس نیست که دفاع مقدس است و مسیرهای دیگری نیز برای ادای دِین به میهن وجود دارد؛ اما خانم «موسوی» میگوید: «اینها همه بستگی دارد به روحیهی خود من که چونان مردی همیشه در پی مبارزه با دشمن بودهام. عاشق حماسه هستم و دوست دارم بروز عرفان درونی افراد را در صحنهی جنگ و جبهه به نمایش بگذارم.»
خانم نویسنده معتقد است همهی آدمها نوعی عرفان درونی در ذات خود دارند که سر بزنگاه بروز میکند و آنها را به سمت خلق حماسه میکشاند؛ درست مانند جوانان دیروز که داوطلبانه به جبههها آمدند و اسطوره شدند.
اینکه آیا شهدا از اول برای شهیدشدن خلق شدهاند یا بهتدریج در طول زندگی به این درجه از کمال رسیدهاند، سؤالی است که بسیاری از ذهنها را به تفکر وامیدارد. میخواهم بدانم او چگونه این لایه از شخصیت شهدا را به تصویر میکشد، که او بدون لحظهای مکث میگوید: «من همیشه انسانها را روشن میبینم؛ روشنی هنگام فلق، که محیط روی آنها اثر میگذارد؛ هم محیط زندگی و هم محیط جبهه که خودش یک مدرسهی فشرده شده است و از آنها کسانی میسازد که دیگر خودشان نیستند، بلکه تمام آنچه را که دارند برای حفظ اعتقاداتشان تقدیم خداوند میکنند. آنها در داستانهای من بهتدریج آمادهی شهادت میشوند.»
مشتاقم کتابهایش را در دستان خودش ببینم که گویا ندای قلبم را میشنود و به اتاقش میرود و وقتی برمیگردد، برخی از آثارش را در دست دارد: «جنگ و عشق»، «فصل رازهای صورتی»، «میخواستیم زندگی کنیم»، «صعود با فرمانده»، «آخرین قزاق»، «نیلوفر و ماه»، «امشب با من برقص» و...
میگوید قرار است به زودی بخشهایی از «فصل رازهای صورتی» به فیلم بدل شود. «جنگ و عشق» تاکنون چندین جایزه را نصیب خود کرده و «آخرین قزاق» در نمایشگاه کتاب امسال با استقبال بالایی روبهرو شده است.
موفقیت بانوی معتقد ایرانی مرا سر ذوق میآورد. میخواهم خودم را در برابر عمل انجام شده قرار دهم؛ پس میگویم فرض کنید من کسی هستم که امروز با شنیدن فعالیتهای شما در زنده نگهداشتن روحیهی دفاع از میهن، تصمیم میگیرم مردان و زنان مبارزی را به فضای داستانهایم راه دهم، چه توصیهای برای من دارید؟ و جواب روشن است: «خیلی از اوقات برای به سرانجام رساندن داستانهایم نماز میخوانم و از خود شهدا کمک میخواهم؛ شما هم همین کار را بکنید.»
وقت خداحافظی نه صدای توپ و تانک در سرم میپیچد و نه بوی جبهه را حس میکنم، بلکه تنها به سرمایهی گرانبهایی میاندیشم که بدون چشمداشت، تقدیم خدا و خلق خدا شده است؛ بیجهت نیست که زندگان جاویدند!