مرتضی نظیف
خرمگسی سرگردان چون جاهلی مست، عربدهکشان بالای جمعیت دور میدان میچرخید و به هر گوشهای سرک میکشید؛ ولی با حرکات عصبیِ مردم هیجانزده، به هر سو رانده میشد! مغازهداران دور تا دور سبزهمیدان، کرکرهها را پایین کشیده بودند. نگرانی میان جمعیت موج میزد، مادران دلواپس حادثه، زمزمهی دعا بر لب، دست عرقکردهی کودکان را در دست میفشردند. حشرهی سنگینوزن، چون به مقصد رسیدهای بیقرار و خسته روی سر مرد سیهچرده و استخوانی میدان فرود آمد و با صدایی گوشخراش هوار کشید!
رادیوی کوچک یکی از حاضران با پخش اخبار لحظه به لحظهی شهر، عدهای را دور خودش جمع کرده بود و با پخش سرود «دایه دایه وقت جنگه» به لرها روحیهای مضاعف میبخشید. خرمگس، هنوز هم با سماجت حرکاتش را تکرار میکرد. مرد، عصبی و کلافه شده بود. عینک دودی قابدرشتش را پایین کشید، نگاهش را رو به بالا سر داد و ماهرانه با انگشتان بلند و ناخنهای درازش، خرمگس را حین بلندشدن در هوا قاپید تا مهارتش را بار دیگر اثبات کند! لب ترکخوردهاش را گزید و خونآلود تف کرد: «هیچکس نمیتونه سر به سر سعدون بذاره، بعدشم راحت در بره! نکنه تو هم منو تو کنسولگری عراق دیدی؟» و بعد حرفش را با تهدید همراه کرد: «یه خرمگس عشیرهدار و اصیل، باید فقط روی پِهن بشینه، نه رو سعدون! اِفتهم!»
مرد، خرمگس گرفتار در مشت را بالا آورد. با صدای تحقیرآمیز و خفهای زمزمه کرد: «تو هم مثه اینا انقلابی شدی؟ شایدم مأموری!» باز تهدیدآمیز، پوزخندی زد و گفت: «مگه نمیبینی خرمگس بگیریه، ابوحمار! پس چه مرگته اینقد آژیر میکشی!» خرمگس به دام افتاده، بیهوده تقلا میکرد و نیمچه صدایش زیروبم و قروقاطی میشد.
مردم دور یک وانت شمارهی خرمآباد جمع شده بودند و هیاهو اوج میگرفت.
ـ کار منافقاست...
ـ نه بابا! کار کومله است با لرا لج دارن...
ـ نه اشتباه نکنین؛ صدام یزید کافر از همه بدتره...
بیسیم خشخشی کرد: «سلول داغ، سلول داغ!» فرمانده، فریاد خفهای کشید: «برادرا! هرچه زودتر میدون رو خلوت کنید. این اتومبیل مورد داره!» و نگاه جستوجوگرش را بین جمعیت سُراند. حسی گنگ و وحشی پردهی ذهنش را درید.
ـ این کار چند بچهدبیرستانی تحریک شده نیست! این کار یه حرفهایه، حرفهای!
فرمانده دندانهایش را به هم سایید و گفت: «دشمن، دستبردار نیست! شک ندارم همینجا داره میلوله!» نگاهش را بین مردم گرداند. واحد خنثیسازی بمب به سرعت راهها را از چهار طرف بست. مردم کنجکاو دورتادور میدان صف بسته بودند. فرمانده انگشتش را تهدیدآمیز رو به جمعیت تکان داد و گفت: «نباید از هیچکس صدایی دربیاید. این بمبهای لعنتی، به نور، به صدا، به همه چیز حساساند!» هیاهو خوابید. مأمور ویژه، چابک و نرم مانند ماری به طرف اتومبیل سُرخورد و بدنهاش را لمس کرد. با نگاهی کاوشگرانه درون آن را کاوید و ماهرانه دستگاه ردیاب را روشن کرد.
انگشتان دراز و عرقکردهی مرد سیهچرده هنوز باز نشده بود و خرمگس گرفتار، جان میکند. سعدون مشتش را آرام بالاآورد و با تأنی بازکرد: «دیگه اینورا پیدات نشه، سگ فضول!»
نفس در سینهی سبزهمیدان حبس شده بود. فرمانده با گامهای استوار به اتومبیل نزدیک شد. مأمور ویژه، عرقریزان و کلافه، دست از کار کشید: «نوریجان! اگر از من و این عزرائیل فاصله نگیری، قسم میخورم دست به هیچی نزنم!» نورالدین به عمق چشمهایش زل زد: «مگه قرار نبود همهجا با هم باشیم. یادت باشه من چن دقیقه از تو بزرگترم.» صدای حسین بغضآلود بود: «احترام بزرگتر واجبه؛ اما میخوام مادر، حداقل دلش به تو خوش باشه!» فرمانده میخواست چیزی بگوید که حسین ریشش را بوسید و انگشتش را جلوی لبهای فروبستهاش گرفت و سعی کرد با چشمها، احساسش را به او انتقال دهد. وقت تنگ بود و مجال هیچ بحثی نبود.
فرمانده با درک شرایط، غرغرکنان تسلیم شد و از او فاصله گرفت.
ـ پس مواظب باش؛ طرف خیلی حرفهایه!
اما انگار زیر لب دعایی زمزمه میکرد. نگاهی به آسمان کرد. آفتاب با شدت هرچه تمامتر میتابید. خرمآباد گرمایی به این شدت را کمتر به خودش دیده بود!
حسین با دهانی گس، محتاطانه و مسلط خودش را زیر وانت کشید و به وارسی دقیق آن پرداخت. خرمگس که جانی تازه گرفته بود، حالا دور حسین میچرخید و عصبیاش میکرد.
ـ بر خرمگس معرکه لعنت!
سعی کرد آن را دور کند. سعدون که با چشمان شرربارش صحنه را میپایید، صورت سنگی و نگاه بیاحساسش را برگرداند و از جمعیت فاصله گرفت. همه نگران و منتظر، چشم به وانت دوخته بودند. نورالدین نگاه مضطرب و تلخش را بین مردم چرخاند. باز احساس ناخوشآیندی درونش را برآشفت و موجی قوی و منفی او را دربرگرفت. انگار نگاهش به دنبال گمشدهای میگشت! بوی گرگ خونآشام و نگاه زهرآلودش را روی تن خود حس میکرد.
یکی از میان جمعیت فریاد کشید: «مرگ بر آمریکا» و جمعیت ناخودآگاه تکرار کرد. فرمانده یک لحظه از وقوع فاجعهای بر خود لرزید و عصبی تشر زد: «هنوز که اتفاقی نیفتاده. وقتی من تیکهتیکه شدم، اونوقت هرچی خواستید شعار بدین!»
بمبگذاریهای چند ماه گذشته حسابی کلافهاش کرده است. حاج ممدشاه، ریشسفید بزرگ محله، پادرمیانی و مردم را دعوت به آرامش کرد. حسین همچنان بیحرکت زیر وانت مانده بود. جمعیت که انگار متوجه شعار بیموقعش شده بود، ساکت و بیحرکت خشکش زد!
فرمانده زیر لب غرغر کرد: «نمیفهمم چرا اینجا جمع شدن؛ مگر نمیبینین اینا به هیچکی رحم نمیکنن.» جوانی، جمعیت را شکافت، مأموری راهش را سد کرد. جوان با لبخندی برگشت و سوئیچ را نشان داد. خرمگس سمج هیاهوکنان از راه رسید و دور جوان چرخید و روی شانهاش نشست! مأمور کمیته، فرمانده را صدا کرد: «برادر نورالدین! صاحب وانت...» فرمانده نزدیکتر آمد. چشمانش را ریز کرد و با نگاهی کنجکاو سرتاپای جوان را وراندازکرد.
ـ اخوی تا حالا کجا بودی؟ همه را نصفالعمر کردی که...! تو شهر چو افتاده این اتومبیل دزدیه... بمبگذاری شدهس!
جوان نگاه شرمندهاش را به داروها دوخت و گفت: «بهخدا سر صف معطل شدم. آخر دا، غیر مه کسی ناره!» نورالدین دستی به شانهی جوان زد و سعی کرد خرمگس را از او دور کند.
ـ احسنت برار! احسنت! رفتی پی دات، خوب ما را مچل خودت کردی! زود برو، برو منتظرش نذار!
و تبسمکنان برای حسین دست تکان داد. برادر خوشحال مشغول جمعآوری وسایلش شد. فرمانده رو به بیسیمچی نفس متراکمش را بیرون داد: «برادر! منطقه بیخطره، اعلام سلول سرد کنید!» جنبشی بین جمعیت افتاد، مردم خوشحال صلوات فرستادند. جوان شرمگین از نگاه سنگین مردم، در اتومبیل را باز کرد و سوار شد. مأموران هنوز مشغول جمعآوری وسایل بودند، جمعیت دورتادور اتومبیل جمع شده بودند و هر کس چیزی میگفت. خرمگس ویزویزکنان و بهسرعت دور شد.
جوان در حالیکه خیس عرق شده بود، سوئیچ را در جایش چرخاند. ناگهان همه چیز لرزید و اتومبیل با صدای مهیبی در میان شعلههای سرکش چند متر از زمین بلند شد و دست و پاهای قطع شده بر زمین بارید. سبزهمیدان سرخفام شده بود و لحظاتی نبض نداشت. دود و گردوخاکی بزرگ، چون قارچی سمی از مرکز شهر سربرآورده بود و فریاد و نالهی مجروحان کمکم اوج میگرفت و میدان را به تسخیر خود درمیآورد. زن و مرد هیجانزده از اطراف به سمت میدان میدویدند! تنها سعدون بود که خلاف جهت همه از میدان زخمخورده دور میشد و نگاه موذیانهاش را پشت عینک دودیاش پنهان میکرد.
خرمگس با چشمانی به خون نشسته، خاکآلود و نامتعادل بالای میدان میچرخید و به هر گوشهای سرک میکشید و صدای گوشخراشش خشنتر و برندهتر شده بود و سرعتش تندتر و بیقرارتر؛ انگار در تعقیب ناشناسی بیتابی میکرد! ناگهان بهطرف چپ چرخید و به سمت انتهای خیابان و با تمام قدرت به سوی اتومبیل سیاهرنگ شیرجه زد! سعدون در اتومبیل را باز کرده و با چهرهای بیاحساس و بیتفاوت به مردم هراسآلود و بدنهای پاره مینگریست.
خرمگس با صدای آزاردهندهای، چون صفیر گلولهای رها شده، به سمت مرد سیهچردهی صورت سنگی آمد و خیالاتش را پارهپاره کرد و قبل از هر حرکتی، آژیرکشان در عمق حفرهی گوشش جا خوش کرد و آن را عمیقاً خراشید.
درد تا انتهای مغزش تیر کشید و آن را ریشریش کرد و مرد را چون سنگی بیدست و پا بر آسفالت داغ کوبید. درد دیوانهاش کرده بود. سر را میان دو دست میفشرد و نعرههای جگرخراش میکشید. روی آسفالت تفتیده غلت میزد و به عربی فحش میداد و با مشت بر سر و صورتش میزد و گوشهایش را دیوانهوار میکشید. صدای خشن خرمگس لحظهای قطع نمیشد و سعدون را به چپ و راست میغلتاند. لباسهایش کثیف و چروک و موهایش پریشان میزد.
دستگاه کوچک کنترل از راه دور بمب، از جیبش بیرون افتاده بود. دیگر نای نفسکشیدن نداشت. عدهای از مردم و مأموران توجهشان به مرد غریبه جلب شده بود و به حرکتهای عجیب و غریب او چشم دوخته بودند. مرد بیحال و بیرمق دست و پا میزد و خون غلیظی از سوراخ گوشش بیرون میچکید. مأموران، مرد غریبه و ماشین سیاهرنگ را محاصره کردند. خرمگس خسته و متورم بیرون آمد. نیش خونآلودش را پیروزمندانه با خاک پاک کرد و تلوتلوخوران با بالهای آسیبدیده به پرواز درآمد.