گفتوگو با رحیما پترو، مبلغ اسلام
«آرلین پترو» معروف به «رحیما»، از فعالترین زنان مسلمان در ایالت مریلند است و مهمترین ویژگی اخلاقیشان مهربانی است؛ همین امر موجب لقب «آرلین» شده است و همه او را با نام «رحیما» میشناسند.
روز ملاقات وقتی به منزلشان رسیدم، همانطوری که شنیده بودم، بسیار مهربان و خونگرم به استقبالم آمد. آن روز، روز عید رسمی و مذهبی تنکسگیوین بود؛ روز شکرگزاری خداوند. ایشان یکماهمانده به کریسمس، داشت تدارک شام تنکسگیوین را میدید. یک بوقلمون بزرگ پختهشده و آمادهی وسط میز بود. همانطور که سرگرم کار در آشپزخانه بود، گفتوگو را شروع کردیم.
* خیلی ممنون که در این روز پرمشغله مرا پذیرفتید؛ خانم رحیما!
خواهش میکنم. خوشآمدید! ببخشید هنوز کمی در آشپزخانه کار دارم. باید تا یک ساعت دیگر همه چیز آماده باشد؛ چون قرار است به واشنگتن دیسی برویم.
* خسته نباشید! این همه تدارکات برای چیست؟ هدف شما از این کار چیست؟
من با افراد فقیر این کشور احساس همدردی میکنم؛ برای همین دوست دارم برای آنها غذا ببرم. میخواهم بدانند که مسلمانان انسانهای خوبی هستند و میخواهند به دیگران کمک کنند. هدف من از این فعالیت، پذیرایی از جنبش حمایت از فقیران است. بسیاری از شرکتکنندگان مسلماناند و غذای حلال میخواهند؛ برای همین ما برای آنها غذای حلال درست میکنیم.
این فعالیت همچنین برای حمایت از افرادی است که از مراقبتهای پزشکی دفاع میکنند. بسیاری از سناتورها و اعضای کنگره سعی میکنند آن را نادیده بگیرند که این برای افراد فقیر بسیار بد است. این یک کار گروهی است و نامش همبستگی چنددینی است. من و دوستم هاجر در این برنامه شرکت میکنیم و در واشنگتن کارهای مختلفی انجام میدهیم که این یکی از آنهاست. ما سعی میکنیم اسلام را به مردم معرفی کنیم. هدف کلی من برای شرکت در این گروه چنددینی، تعامل و تفاهم بین مسلمانان، مسیحیان و یهودیان است که همه با یک هدف مشترک دور هم جمع شدهاند تا صلح در جهان برقرار شود.
* آیا در این گروه عضو هستید؟
بله من عضو یک جمعیت بینالادیانی هستم که محل تجمع مسیحیها، یهودیها (نه صهیونیستها) و انسانهای خیرخواه دیگر است. ما هر ماه جلسه داریم، از طریق ایمیل با هم مرتبط هستیم و بسیار فعالیم.
* خانم رحیما! این گروه دقیقاً چه برنامههایی دارد؛ میشود لطفاً بیشتر توضیح بدهید؟
گروه چنددینیای که من عضو آن هستم، «گروه چنددینی صلح واشنگتن دیسی» است. هر ماه در یک کلیسا همدیگر را ملاقات میکنیم تا دربارهی مشکلاتمان در دیگر کلیساها، زمانی که دربارهی اعتقادمان سخن میگوییم، با هم صحبت کنیم. افراد بسیاری میخواهند بدانند چرا حجاب میپوشیم؟ چرا روزی پنجبار نماز میخوانیم؟ چرا در ماه رمضان روزه میگیریم؟ ما به همهی این سؤالها پاسخ میدهیم. چهار سال است با «هاجر» به این جلسه میروم. همچنین یک گروه دیگر به نام «همان قایق» راهاندازی کردهایم. ما احساس میکنیم در این کشور مسلمانان مورد تبعیض قرار میگیرند؛ همانگونه که زمانی مسیحیها و یهودیها مورد این تبعیضها بودند. این یک گروه مشترک بین مسلمانان، مسیحیان و یهودیان است که اطلاعات غلط دربارهی این ادیان را از جامعه بیرون کند.
* شما فعالیتهایتان را چگونه و از کجا آغاز کردید؟
من در مسجد اسلامی محمد h در بخش خدمات به زندان عضو بودم. ما به زندان میرفتیم و به زندانیان اسلام را یاد میدادیم. به آنها قرآن آموزش میدادیم که همه از جانب مرکز تعلیمات اسلامی در پاتومیک بود. در مدرسهی جمعیت مسلمانان در همان مرکز، در پاتومیک هم تدریس داشتم و آنجا معلم ابتدایی بودم. در سال 1976 مسلمان شدم و از همان زمان برای برنامههای متعددی داوطلب شدم. اکثر مواقع به زندان زنان میرفتم و به زنان تازهمسلمان دربارهی اسلام تدریس میکردم. به این کار خیلی علاقه داشتم و آنها را تشویق به نوشتن شعر دربارهی اسلام میکردم.
* بیشتر چه هدفی را دنبال میکردید؟ وقتی فهمیدم که اسلام دین برحق است، متوجه شدم خدای مهربان الله است. من خدا را دوست دارم و بسیار دوست میدارم که او را راضی کنم. کارهایی که میکنم به خاطر پول نیست، برای رضای خداوند است. سعی کردم تا میتوانم در زندانها و حتی مدارس مختلف به کودکان آموزش بدهم. امیدوار هستم که خداوند از من راضی باشد و جامعه جای بهتری برای زندگی شود تا همه بدانند اسلام چیست و بتوانند راه درست را انتخاب کنند! من خیلی دوست دارم به آنها آموزش بدهم؛ چراکه میخواهم آنها هم مانند من اسلام را دوست داشته باشند و مطمئن باشند که بهترین راهنمایی را دارند. همچنین در زندان میخواستم مجرمین احساس کنند میتوانند از استعدادشان استفاده کنند؛ پس آنها را تشویق میکردم که دربارهی اسلام شعر بنویسند. * آن شعرها الآن موجود هستند؟ بله، اینهایی که در اتاق میبینید، شعرها و نقاشیهای زندانیهاست. یکی از خواهرها این شعر را نوشته است: اسلام یک روش زندگی است؛ آن را امتحان کن. اسلام یک هدیه است؛ آن را بپذیر. اسلام یک سفر است؛ آن را به پایان برسان. اسلام یک مجادله است؛ برایش بجنگ. اسلام یک هدف است؛ به آن برس. اسلام یک فرصت است؛ از آن استفاده کن. اسلام یک روش زیبای زندگی است؛ آن را ببین. اسلام یک پیام به توست؛ آن را بشنو. شعرهای دیگری هم هست که بقیه نوشتهاند. مثل این: وقتی که روزبهروز سختیها بیشتر میشود، وقتی که نمیتوانی و هر آدم رویش را از تو برمیگرداند، به خاطر داشته باش که ایمان به الله در تو وجود دارد! مطمئناً ایمان به الله تو را نجات خواهد داد. آیا در مورد امتحان پیش رو چیزی نمیدانی؟ * زندانیان بیشتر چه مطالبی را طالب بودند؟ مسلمانها در زندان خیلی علاقهمند بودند بدانند پیامبران چه کسانی بودند. برایشان جالب بود که عیسی هم یک پیامبر در اسلام بود. یکی از راههای پیروی از عیسی مسلمانشدن است که خداوند را خشنود میکند. میخواستند بدانند چهطور باید نماز بخوانند و من به آنها یاد میدادم و با هم نماز میخواندیم. ما دربارهی نماز عید فطر، حج و دیگر وظایف مسلمانان با هم صحبت میکردیم. همچنین با هم قرآن میخواندیم و دربارهی اهمیت دانستن هدایت واقعی که در قرآن بود، با هم بحث میکردیم. ناگفته نماند که همیشه زندانیان از من قرآن میخواستند و تهیهی آن کار سختی شده بود. * چرا خانم رحیما؟ خب آن زمان مثل الآن نمیتوانستید خیلی قرآن ترجمهشده پیدا کنید. گران هم شده بود. خاطرم هست، همسرم به ایران رفت و 200 قرآن خریداری کرد و به آمریکا فرستاد تا به زندانیان بدهند. وقتی که قرآن خیلی گران شد، ایشان به قم رفتند و مؤسسهی آقای انصاریان بدون اینکه مبلغی دریافت کنند قرآن به آمریکا فرستادند. * خانم رحیما! شما در همین ایالت متولد و بزرگ شدید؟ چه شد که مسلمان شدید؟ من در گرینزبرو کارولینای شمالی متولد و در برون سامت بزرگ شدم. به دانشگاه کمبل رفتم و مدرک کارشناسی آموزش ابتدایی را گرفتم. برای تدریس پایهی پنجم ابتدایی به جورجیا رفتم. در آنجا با همسرم حسن پترو آشنا شدم، سال 1971 با هم ازدواج کردیم و به واشنگتن دیسی آمدیم. وقتی ازدواج کردم، اطلاعات زیادی از اسلام نداشتم؛ برای همین از همسرم سؤال میکردم. شروع به خواندن قرآن کردم. به من گفتند که برای بهتر متوجهشدن آن باید به کلاس بروم. با چند نفر از دوستان حسن ملاقات کردم. آنها نیز مانند همسرم اسلام را به من معرفی کردند. خیلی به اسلام علاقهمند شده بودم. در کلاسهای اسلامی شرکت میکردم. در شبهای دوشنبه در جلسهای در خانهی یکی دیگر از دوستان همسرم شرکت میکردیم و با خانمهای آمریکایی دربارهی اسلام چیزهایی فرامیگرفتیم. سال 1976 پس از چند سال تحقیق، به اسلام ایمان آوردم و مسلمان شدم. بعد از چند سال، در مدرسهی جمعیت مسلمانان در پوتمک مریلند شروع به تدریس کردم. چندین سال در آنجا و مدرسهی اسلامی پوتمک مشغول تدریس بودم. * خانم پترو! قبل از اینکه مسلمان بشوید در رابطه با دین اسلام چهقدر اطلاعات داشتید؟ آنچه من قبل از مسلمانشدنم دربارهی اسلام میدانستم، این بود که مسلمانان روزی پنجبار نماز میخوانند، به حج میروند و پیامبرشان محمد h است. اینها را از دبیرستان یاد گرفته بودم؛ اما بعد در دانشگاه با چند دانشجوی مسلمان آشنا شدم و از آنها سؤالهایی پرسیدم. چون در آن زمان صحبت زیادی دربارهی اسلام نمیشد، کنجکاوی من را برمیانگیخت. وقتی در دانشگاه بودم، شروع به زیرسؤالبردن عقیدهی خودم کردم. من یک متدیست (یکی از فرقههای مسیحیت) بودم. متدیستها به ابدیت که خدا بود و پدر، پسر و روحالقدس اعتقاد دارند و این هیچوقت برای من قابلدرک نبود. برایم بسیار گیجکننده بود و آن را نپذیرفتم. به خدابودن عیسی مسیح ایمان نیاوردم و به این نتیجه رسیدم که انجیل هم نمیتواند حقیقت باشد؛ چون انجیل میگوید که عیسی مسیح خداوند است؛ برای همین دنبال حقیقت بودم. زمانی که حقیقت را یافتم، مادرم، پدرم و خواهرم خوشحال بودند؛ چون نهایتاً دیندار شده بودم و در زندگی راهنمایم را یافته بودم. خانوادهی دورترم مثل خالهها، عموها و.... به خوبی پدر و مادرم ماجرا را نپذیرفتند. آنها تصور داشتند که من گمراهشدهام و بهتر است دوباره یک متدیست شوم.
* چه نکاتی در اسلام برایتان جاذبه داشت؟ نکات زیادی بود؛ اینکه چگونه اسلام شما را انسان بهتری برای جامعه میکند، بسیار برایم خوشآیند بود. اینکه میتوانید به دیگران کمک کنید، دنبال صلح و عدالت در دنیا باشید، برای رضایت خداوند کار انجام دهید، اینها به آدم اطمینان میدهد که در مسیر درست قرار گرفته است. اسلام و مسیحیت بیشتر با هم تشابه دارند تا تفاوت. ما همان پیامبرها و همان باورهای اخلاقی را داریم. تنها تفاوتمان این است که مسیحیها میگویند عیسی جزئی از ابدیت پدر، پسر، روحالقدس است و این همان قسمتی است که من نتوانستم آن را بپذیرم. بسیار خوشحال شدم دینی پیداکردم که شباهتهای فراوانی با دینی که با آن بزرگ شدم دارد. * سپس قدم به دنیای تبلیغ اسلام گذاشتید؟ البته سعی میکردم اینگونه باشد. ما قرآن و کتابهای دیگری دربارهی اسلام را از طریق پست برای زندانیان میفرستادیم. بعد، عضو گروههای چنددینیای مانند «صلح واشنگتن دیسی» و «همان قایق» شدم که تعلیمات اسلامی را آموزش میداد تا ترس از اسلام را از بین ببرد و گروه «بنیاد آزادی اسلامی» که آن هم برای آموزش اسلام به غیرمسلمانان است. * آیا کودکان به اسلام حس خاصی داشتند؟ بعضی بچهها حقیقتاً اسلام را درک میکردند. یکبار من در مدرسه، آخر هفته، مشغول تدریس بودم. پسری حدوداً ششساله با والدینش آمد. والدین او بیدین بودند؛ نه مسلمان، نه مسیحی و نه یهودی. آنها فکر میکردند به زیارتگاهها و معابد مختلف بروند و دربارهی هر کدام چیزهایی یاد بگیرند. آنها به مدرسهی اسلامی آمدند. من معلم فرزندشان بودم. هر سهی آنها مسلمان شدند. نمیگویم من آنها را مسلمان کردم؛ اما وقتی از آنان پرسیدم چه چیز باعث شد مسلمان شوید، گفتند فرزندمان ما را قانع کرد مسلمان شویم؛ چون وقتی به کلیسا میرفتیم، این میزان عشق و احساس در عبادتگاه نبود. آنها احساس کردند مسلمانان خونگرمتر و مهربانترند و این چیزی بود که آنها را به سمت اسلام کشاند. * خانم رحیما! آیا در کشور خودتان بهعنوان مسلمان با شما بدرفتاری شده است؟ بله. یکبار به علت عدم رانندگی از چپ توسط پلیس متوقف و جریمه شدم؛ چون نمیتوانستم از سمت چپ برانم. احساس کردم این درست نیست. از ماشین پیاده شدم. وقتی پیاده شدم، افسر پلیس روسریام را از روی سرم کشید و به من دستبند زد. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ برای همین از او خواهش کردم که روسریام را بدهد. او گفت نمیدهم. در واقع گرفتن این لباس من خیلی ناعادلانه بود. او به حقوق من تجاوز کرده بود. من را به ایستگاه پلیس بردند، انگشتنگاری کردند و عکس گرفتند. سرانجام با همسرم تماس گرفتند که بیاید و مرا ببرد. من را به سه جرم متهم کرده بودند؛ عدم رانندگی از چپ، عدم دریافت برگهی جریمه و حمله به پلیس؛ چون هنگامی که تقلاکردم روسریام را پس بگیرم، اشتباهی پایم به پلیس خورده بود؛ برای همین مرا به دادگاه فرستادند. آن زمان فکر کنم سال 1982 بود. به دادگاه رفتم. من قدرت مالی وکیلگرفتن نداشتم؛ اما آن دو افسر پلیس وکیل داشتند و در دادگاه دروغ گفتند. سعی کردم با سؤالهایم دروغشان را برملاکنم؛ اما موفق نشدم، بابت هر جرم پنجاه دلار جریمه شدم و پانزده سال تحت نظر بودم. * خانم رحیما! چند فرزند دارید؟ از زندگیتان راضی هستید؟ بیش از چهل سال است ازدواج کردم و چهار فرزند دارم. فرزندانم در مؤسسهی آموزش اسلامی با دیگر کودکان مسلمان دوست شدند و با دوستان مسلمان کنار هم جمع میشوند. آنجا زبان عربی، نماز و روزه به آنها میآموختند و با اصول و فروع دین آشنا میشدند. الآن بزرگ شدهاند و هنوز آن روزها را به خاطر دارند که در کنار دوستانشان به مؤسسهی آموزش اسلامی میرفتند، با هم نماز میخواندند و سالی دوبار اردو میرفتند. خدا را شاکرم که چنین فرزندانی به من عطا کرده و مرا در راه درست قرار داده و هدایت کرده است! * آیا سفری به ایران داشتهاید؟ سال 1981 به ایران رفتم. درست بعد از انقلاب و یک ماه آنجا ماندم. بعد دوباره در سال 1994 به همراه سه فرزندم به ایران رفتم. فرزندانم در مدرسهی ابتدایی ثبتنام شدند. من هم معلم زبان کلاس سوم بودم. از چند ماه زندگی در ایران لذت بردم. ما سفرهایی به قم و دیگر شهرها داشتیم و به پیستهای اسکی و ساحل دریا رفتیم. * و آخرین سؤال؛ چه پیامی برای کسانی که مصاحبهی شما را میخوانند، دارید؟ پیغام من به مسلمانان و آنهایی که میخواهند مسلمان شوند، این است که باید اسلام را اولویت اول زندگی خود قرار دهند. هر چه زندگیتان برای اسلام باشد، در مسیر درست است و برای رضایت خداست و ما را به خدا نزدیکتر میکند. این باید هدف همهی ما در زندگی باشد. * خانم رحیما! برایتان آروزی سلامتی و بهروزی دارم! امیدوارم که همیشه در کارهایتان مستدام باشید و خداوند همواره حامیتان باشد!