لبهی تخت نشست و چراغخواب را خاموش کرد. باید به همسایهی روبهرویی تلفن میکرد و از او میخواست فردا شب برای گربهاش روی دیوار کمی شیر بگذارد. زن خوبی بود، همیشه قبول میکرد؛ ولی حتماً دلیلش را میپرسید و حدسهایی میزد. چیزی میگفت، مثلاً میپرسید: «میروید مسافرت؟ یا وقت دکتر دارید؟»
مثل آندفعهای که رفت ملاقات جلیل. آنهمه راه، کوبیده بود رفته بود تا تهران، خپل را تنها گذاشته بود، تنهای تنها هم که نه. خپل فقط شبها میآمد و شیرش را میخورد و میرفت. مثل گربههای دیگر نبود که هر روز در حیاط خانه پلاس شود. عادت نمیکرد. دل نمیبست. جلیل میگفت: «عین خودت میمونه.»
در تاریکی چیزی نمیدید، جز شکل درهم و غلوشدهای از اجسام. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. اثاث خانه همزمان دور بودند و در عین حال نزدیک. پنجره که نور چراغ برق را به داخل میتاباند، پر نورتر میشد. تلویزیون هیبت غولی پیدا کرده بود؛ اما کنار دستش تاریک بود. دستش کورمال کورمال به دنبال تلفن گشت. وقتی آن را لمس کرد، از سردی بدنهاش جاخورد. گوشی را برداشت. به نظرش سنگین شده بود؛ خیلی سنگین. سر انگشتانش روی شمارهها گشت. پنج را پیدا کرد و فشرد. بعد باید چهار را میزد. بعد شش را و بعد سه را.
به جای سه، عدد دیگری را فشرد. مطمئن بود عدد دیگری است. گوشی را گذاشت. یادش آمد خانم همسایه پنجشنبهها میرفت سر خاک و زودتر از هشت برنمیگشت. اگر تا آنموقع آمبولانس میآمد چه؟ مهم نبود. تلفن نمیزد. خپل که به یک کاسه شیر او وابسته نبود. میتوانست برای خودش گنجشک شکار کند. دیده بود چهطور در کمین مینشیند. لای برگ درختان مخفی میشود. روی پاهایش تکیه میدهد و آمادهی پریدن میماند. کافی بود گنجشکی حواسش نباشد. همیشه یکی ـ دو پرندهی سبکسر پیدا میشدند که سرشان گرم دانه برچیدن باشد یا مشغول آوازخواندن. همیشه هم صبحها بعد از طلوع آفتاب، سمفونیشان را شروع میکردند. اگر تنبلیاش میگرفت و میخواست تا دیروقت در رختخواب بماند، صدای جیکجیک منصرفش میکرد. هر وقت آثار شکمچرانی خپل را پای دیوار میدید، به جای اینکه مثل جلیل دلش به حال گنجشک بسوزد، لبش به خنده وامیشد. با خودش میگفت یک مزاحم کمتر؛ ولی جماعت گنجشکها آنقدر زیاد بود که نمیشد با سربهنیست شدن یکی ـ دوتا از شر آوازخواندنشان در امان ماند. جلیل به غرزدنهایش میخندید و میگفت: «اگه نمیخوای بیان دم پنجرهات؛ چرا براشون نون خشک میریزی.»
دلش نمیخواست گنجشکها یخ بزنند. یکبار یکیشان را دید که روی برفها افتاده و یخزده است. خپل لاشه را بویید و راهش را کشید و رفت. جلیل گفت: «حیوونا بیشتر از ما به فکر سلامتیشون هستند»؛ اما نبودند. گنجشکها از سرما یخ میزدند. گربهها زیر ماشین میرفتند. گوسفندها زیر آوار میماندند.
صدای میو آمد. خپل بود. بعضی شبها روی پله مینشست و شیرخوردن خپل را تماشا میکرد که چهطور بعد از سیرشدن، بدنش را تاب میدهد. دمش را میچرخاند و نرم و چابک روی دیوار راه میرود. انگار تنها گربهای است که میتواند روی این دیوار راه برود! جلیل میگفت: «حس مالکیت گربهها قوی است.»
چشمهایش به تاریکی عادت کردند. حالا میتوانست کمد را ببیند. حتی لیوان خالی را و بستهی قرص را میدید که روی عسلی جامانده بود. ساعت جیبی جلیل را که کف دست راستش بود، سنگین بود و مثل تلفن سرد به دست چپش داد. عرق کف دستش را به دامنش مالید. عقربههای ساعت دیده میشدند. ساعت تقریباً هشت بود؛ یکربع به هشت.
هشت برایش عدد مقدسی بود. مادرش میگفت سر ساعت هشت به دنیا آمده است؛ سر ساعت هشت، روز هشتم، ماه هشتم. راست و دروغش را نمیدانست. همهی فامیل او، شناسنامههای غیرمعتبر داشتند؛ پسرها کوچکتر از سن واقعیشان بودند و دخترها بزرگتر. نفیسه، دختر عمهاش، در دهسالگی توانست از قید قانون حداقل سن ازدواج بگریزد. شناسنامهی خواهر بزرگترش را برای او نگه داشته بودند. از سرخک مرده بود یا آبله؛ واژهای که عمه به کار میبرد، چیچک بود. حیف چه کلمهی قشنگی، آن روزها که ته دلش بچه میخواست، یه دختر مو فرفری مثل جلیل، دوست داشت اسمش را بگذارد چیچک.
سهبار بچه بهدنیا آورد. هیچکدام دختر نبودند و هیچکدام آنقدر زنده نماندند که صاحب اسمی شوند. اگر دختر بودند، حتماً یکی از آنها زنده میماند. شاید هم هر سه زنده میماندند و لازم نبود او اینوقت شب اینجا بنشیند و از زنگزدن به همسایه بترسد که همسایه بپرسد کجا به سلامتی! و او نداند آنچه پیش آمده سلامتی است یا نه؟
حالا ده دقیقه به هشت بود. عدد ده را دوست داشت؛ عدد کاملی بود؛ عدد معیار برای حساب و کتابهای بشر؛ یکی از آن کشفهای اعجاب برانگیز؛ ولی سادهی آدمها. اگر عدد ده نبود، پلی ساخته نمیشد، هواپیمایی به آسمان نمیرفت؛ آن هم به لطف ده انگشتی که در دستان آدم جاگرفته. چهقدر به انگشتانش افتخار میکرد؛ به همانهایی که جلیل میگفت مثل انگشت فرشتهها میماند. او هیچوقت مطمئن نشد فرشتهها دست دارند یا انگشت؛ اما از فرشته بودن خوشش میآمد. خوشش میآمد ناخنهایش را کوتاه کند و آنها را لاک بزند تا وقتی به دکمههای پیانو فشار میآورد، ترکیب رنگ سفید آنها با رنگ قرمز ناخنهایش موسیقی شادی را به پرواز درآورد. این اولین درسی بود که خانم ادهم به او آموخت. او میگفت: «اگه با ظاهر مرتب آهنگ بزنی، آهنگت پرواز میکنه، از پنجرهها میگذره و به گوش فرشتهها میرسه!»
تیک تیک! حالا عقربهی بزرگ روی عدد یازده ایستاده بود؛ پنج دقیقه به هشت. از پنج بدش میآمد؛ اما نه به اندازهی نُه، هفت و سه. از اعداد فرد بدش میآمد؛ یعنی چه که پانزده را نمیشود به دو تقسیم کرد یا نُه را. همیشه یکچیز اضافی باقی میماند که نه به درد این نیمه میخورد و نه به درد آن نیمه. مثل اینکه سهتا گربه را بین دو بچه تقسیم کنی یا پول پنج شاخهگل را داشته باشی و بخواهی سر خاک والدینت بروی که یکی این سر شهر است و دیگری آن سرش. بخشپذیری اصلاً پدیدهی جالبی نبود؛ چون در هر صورت، بوی جدایی و تفرقه داشت.
دو دقیقه به هشت. از دو هم بدش میآمد. از مرگ هم بدش میآمد که دو را به دو تقسیم میکرد و حاصلش هرگز یک نمیشد. وقتی مرگ، والدینش را از هم جدا کرد، مادر با پدر ماند و پدر با مادر. قسمتی از وجود هر کدام در وجود دیگری ماند. مادر میگفت: «مثل شبهای، چالهای نامرئی، مثل باری که به روی دوش میماند و نمیتوانی آن را بر زمین بگذاری؛ ولی هست، درست وسط گردهات چسبیده و جم نمیخورد. تو چیزی کم داری، سنگین میشوی؛ اما سبک میمانی.»
عقربه جنبید و روی عدد دوازده ایستاد. حالا ساعت هشت است. صدای آژیر آمبولانس را شنید. ایستاد. تاریکی وجود نداشت. او بهراحتی جلوی پایش را میدید. به کفشهای تمیزش که از تمیزی برق میزد نگاه کرد. چند گام اول را آرام برداشت. میخواست سرش را برگرداند و به اطراف نگاه کند. میخواست چشمان جلیل را اگر باز شده دوباره ببندد. میخواست صورت او را بپوشاند، میخواست رو به قبله درازش کند... .
صدای آژیر متوقف شد. نور آمبولانس لحظهای در اتاق بود و لحظهای دیگر نبود. تلفن را برداشت و رفت دم پنجره. پنج را فشار داد و بعد صدایی گفت: «الو!» بغضش شکست. تلفن سرد بود و سنگین. بهسختی سه کلمه گفت: «جلیل تموم کرد!» قطرههای اشک از چشمانش جاری شد. صدای جلیل در گوشش میگفت: «مثل خودته؛ حالا حالاها دل نمیبنده.»