سحر از زلف تو آمد خبری
حاصلش شد غمی و چشم تری
دیدهام، نیست مثالش به جهان
دست و بازویی و چشمی و سری
مرغ دل گشته اسیر غم تو
نیست من را به خدا بال و پری
من دعا میکنم و مشتاقم
وا شود سوی تو این بار دری
اینچنین گوهر رخشان که تویی
قیمتت را نبود هیچ زری