نخل‌هایت سربلند، ای سفر


گفت‌وگویی دوستانه با محبوبه معراجی‌پور، نویسنده‌

مریم راهی

کتاب «عباس دست‌طلا»، کتابی است که مقام معظم رهبری، نگاهی ویژه به آن داشته‌ و درباره‌ی آن فرموده‌اند: «این کاری که اخیراً شروع شده، که از شماها با این جزئیات و ریزه‌کاری‌ها خاطرات می‌گیرند، کار خیلی‌خوبی است. ما دو جلد از این کتاب‌های شما را خواندیم. یکی کتاب آقای بنایی را خواندم؛ یکی هم این آقای حاج‌عباس دست‌طلا را که مفصل و با جزئیات خواندم. خیلی‌خوب بود انصافاً، به‌ویژه کتاب ایشان، هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان می‌دید. خداوند ان‌شاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبرh محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد!»

عباس این داستان، دستش طلاست؛ چون دست به ماشین‌های خراب و فرسوده که می‌زند، تعمیر و احیا می‌شوند و به میدان جنگ برمی‌گردند؛ چون قادر است مردی تلاش‌گر، امیدوار و بااراده باشد و در همه‌حال، توکلش به خداوند باشد.

 «گلبانگ سربلندی»، «برق غیرت»، «عاشق‌ترین صیاد»، «مسیح من سلام»، «چای‌خانه»، «لطفاً ساکت» و «عباس دست‌طلا» هفت اثر منتشرشده، از میان شانزده اثر بانوی نویسنده‌ای است که هنگام مطالعه از دنیای پیرامونش فاصله می‌گیرد و به عمق کتاب سفر می‌کند. مطالعه به اندازه‌ای برایش دل‌چسب است که روزی باعث شد او از پرواز به مازندران جا بماند و دیر به جلسه‌ی داوری برسد. او آن لحظه روی صندلی فرودگاه، مشغول مطالعه‌ی کتاب «بیست کهن‌الگوی پیرنگ» نوشته‌ی رونالد. بی. توبیاس بود.

این نویسنده‌ی متولد اسفندماه 1351، کارشناس علوم سیاسی و فارغ‌التحصیل انجمن خوش‌نویسان ایران است. گویا سفر برای این بانوی خوش‌فکر و خوش‌قلم، نشانه‌ و اشاره‌ای به همراه دارد. وی می‌گوید: «تا سال 79 خوش‌نویسی می‌کردم و بسیار هم موفق بودم تا این‌که برایم سفری به جنوب پیش آمد؛ خرمشهر، لب کارون. با دیدن دوکوهه، دهلاویه، فکه، قبرهای دسته‌جمعی و نخل‌های بی‌سر، از خون پاک شهدا خواستم یاری‌ام کنند تا بتوانم از آن‌ها بنویسم. به تهران که برگشتم برای این‌که بر عهد خود وفادار باشم، آموزش داستان‌نویسی را شروع کردم و حالا شده‌ام نویسنده‌ای که حتی اگر بخواهد از عشق هم بنویسد، در کتاب «چای‌خانه» از عشق زن و شوهری می‌نویسد که برای ماه عسل به قصد مشهد از خانه بیرون می‌آیند؛ اما به جنوب می‌روند. مرد به خط مقدم برای جنگ و زن به پایگاه شهید علم‌الهدی برای خیاطی؛ بعد از یک‌هفته‌، جنازه‌ی مرد به دست زن می‌رسد. خلاصه بگویم، من راوی عشق‌‌هایی هستم که انتهایش خداست.»

عباس‌علی باقری، مردی که در مکانیکی لنگه ندارد، با عنوان سوژه، برایم کمی عجیب است. به جای این‌که مرتباً از خودم بپرسم چرا از میان این‌همه سوژه، عباس‌علی مکانیک باید انتخاب شود، سؤالم را از خانم معراجی‌پور می‌پرسم. «این سوژه از طرف سردار مشایخی به سردار ناظری، رئیس نشر فاتحان، پیشنهاد شد. ایشان هم به من خبر دادند و گفتند می‌خواهیم زندگی‌نامه‌ی داستانی بنویسید. با اولین سؤالی که پرسیدم، فهمیدم این سوژه، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. پرسیدم: آیا به فکر شهادت هم بودید؟ گفت: ای بابا! این‌قدر کار در جبهه زیاد بود که اصلاً فرصت نمی‌کردم به شهادت فکر کنم. از صداقت و صراحت بیانش خوشم آمد. مصاحبه، شش‌ماه طول کشید. شش‌ماه هم نوشتنش زمان برد. از ساعت شش صبح کار را شروع می‌کردم و تا دوازده شب، ادامه می‌دادم.»

اتفاق‌های داستان «عباس دست‌طلا» روند کندی دارد. بنا بر عقیده‌ی خانم معراجی‌پور، عباس‌علی باقری، در همین ریتم کُند، بزرگ می‌شود. حرفش را قبول دارم و از نویسنده می‌پرسم: «چرا مدام در حال تعمیر ماشین است و کار دیگری نمی‌کند، دنبال چه بودید لابه‌لای این‌همه ماشین؟»

«نشان‌دادن کارِ گروهی، مدیریتِ جهادی و اقتصادی از اهداف اصلی من بود. خواستم بگویم مردم ما در دوره‌ی جنگ، خیلی به هم‌دیگر کمک می‌کردند. عباس‌علی در هر رفت‌وبرگشت به جبهه، با ماجراها و کمبودهایی روبه‌رو بوده است. یک‌بار می‌بیند، همه دارند غذا می‌خورند و کسی به آن‌ها توجه ندارد؛ با پول خودش برای گروهش غذا می‌خرد. بار دیگر که می‌رود جبهه، متوجه می‌شود امکانات نیست. برمی‌گردد و مغازه به مغازه، کمک‌های مردمی جمع می‌کند. بار دیگر، کلی نیرو می‌برد؛ اما با برنامه‌ریزی‌های نامناسب، بیش‌ترشان پراکنده می‌شوند. خودش می‌ماند و با اصرار و حتی با دعوا به جبهه می‌رود تا ماشین‌های ترکِش‌خورده را تعمیر کند. او می‌داند که حتی آمبولانس هم نیست؛ پس با برداشتن صندلی‌های اتوبوس یا مینی‌بوس، آن‌ها را روانه‌ی خط مقدم می‌کند. عباس‌علی معتقد است هرطورشده، باید چرخ جبهه بچرخد! او یکی از بازوهای جبهه است. همت والای او و خستگی‌ناپذیربودنش از موارد مهمی است که به آن‌ها اشاره داشتم. عباس‌علی، نمونه‌ای از مردم ایران اسلامی است که می‌خواهد بگوید با تمام مشکل‌ها، می‌مانم و از وطن، دین و رهبرم دفاع می‌کنم.»

بی‌طاقتم که برسم به ماجرای نظر مقام معظم رهبری درباره‌ی کتاب «عباس دست‌طلا» و خاطره‌ای از آن. بانوی نویسنده می‌گوید: «گویا اصناف جنگ در پایان سال 92 با مقام معظم رهبری دیدار داشته‌اند. متأسفانه، من دعوت نشدم! آقای عباس‌علی می‌خواهند خودشان را معرفی کنند که آقا می­فرمایند: «شما عباس‌علی باقری هستید. من کتاب شما را دوبار از اول تا آخر خوانده‌ام. پر از صفا و صمیمیت و ریزبینی بود.» چند روز بعد، خبر دادند که رهبر انقلاب از کتاب تعریف کرده‌اند. من خوش‌حال شدم که آقا به قلم من توجه کرده است. تا این‌که سال 93، درست یک‌هفته قبل از نمایشگاه کتاب، ناشر با من تماس گرفت و گفت: «کاری پیش آمده، حتماً تشریف بیاورید.» ساعت ده صبح، در اتاق سردار ناظری، ریاست انتشارات بودم. چند جوان هم نشسته بودند که وضع بسیار ساده‌ای داشتند. یک‌ربع گذشت. از این‌که وقتم داشت هدرمی‌رفت و به من نمی‌گفتند چه کار دارند، حوصله‌ام سررفت و به سردار اعتراض کردم. ایشان گفتند: «من بی‌تقصیرم! امر این آقایان بود که به شما نگوییم چه خبر است. این‌ها از دفتر مقام معظم رهبری آمده‌اند. هر اعتراضی دارید به خودشان بگویید.» به محض شنیدن این خبر، متحیر شدم. یکی از آن‌ها گفت: «امسال کتاب شما بهترین کتاب سال شناخته شده و به تأیید مقام معظم رهبری رسیده است. ایشان دو بار کتاب شما را خوانده‌اند. اغلب هر کتابی را که می‌خوانند، پیشنهادهایی می‌دهند یا می‌فرمایند اگر این قسمت از کتاب این‌طور بود، بهتر می‌شد؛ اما راجع به کتاب شما فرمودند که پر از صلح و صفا و معنویت بود.»

باورم نمی‌شد. چه‌طور ممکن است که رهبر انقلاب این کتاب را، آن‌هم دوبار خوانده باشند. حیرت‌زده به جوان‌ها خیره شدم. از این که نزد آن‌ها به رئیس انتشارات اعتراض کرده بودم، خجالت کشیدم. از توی پلاستیک‌های‌شان، دوربین‌ها را درآوردند و آماده‌ی ضبط شدند. دو ساعتی ضبط برنامه طول کشید و من به یاد روزهایی افتادم که داشتم این کتاب را می‌نوشتم. گاه خسته می‌شدم، گاهی گریه می‌کردم و گاهی از دست عباس‌علی و رفقایش می‌خندیدم. وقتی که به خانه برگشتم، از خدا تشکر کردم و دو رکعت نماز شکر خواندم. کتاب «عباس دست‌طلا»، کتاب پرفروش ناشر بود؛ اما پس از پیام معظم له، به چاپ‌های متعدد رسید. جالب است بدانید روزی من به پیشنهاد ناشر به غرفه‌ی انتشارات رفتم. صف طویلی از مردم مشتاق را مقابل غرفه دیدم که خواهان خرید کتاب بودند و می‌گفتند: «چون آقا فرمودند این کتاب را بخوانید، آمده‌ایم که اطاعت امر کنیم.» البته ناشر هم قیمت کتاب را همان شش‌هزار تومان، یعنی قیمت سال 91 گذاشته که مردم راحت‌تر بتوانند تهیه کنند و به‌خاطر پیام آقا، همه بخوانند.

راستش من فکر می‌کردم رمان حُسنیه، شاگرد امام جعفرصادقa، که پنج سال است دارم روی آن کار می‌کنم، شاه‌کار زندگی‌ام باشد، نه عباس دست‌طلا!»

برای دقیقه‌ای، داستان عباس دست‌طلا را کنار می‌گذارم و از او می‌پرسم در روزگاری زندگی می‌کنیم که جنگ از سروکولش بالامی‌رود. زن کجای این‌ همه جنگ است؟ خانم «معراجی‌پور» در پاسخ، نام مبارک زینب کبریd را بر زبان می‌آورد. با شنیدن نام مقدسش، جایگاه زن برایم روشن می‌شود؛ به اندازه‌ای که نیازی برای شرح و بسط این پاسخ نمی‌بینم.

بانو اگر از بانو بشنود، حرفش را بهتر می‌پذیرد؛ به همین ‌خاطر، از خانم معراجی‌پور می‌خواهم حرفی برای بانوان خواننده‌ی نشریه به یادگار بگذارد.

 ـ خواهران خوبم! بدانید که از توانایی و استعداد بالایی برخوردارید. کافی است بخواهید و تلاش کنید تا موفق شوید. ظرافت و دقت نظر یک خانم، کم‌نظیر است؛ فقط باید به‌کار گرفته شود. بارها به من گفتند: «نمی‌شود، نمی‌توانی و...»؛ اما با کار و تلاش بسیار زیاد به همه ثابت کردم که هم می‌شود و هم می‌توانم! شما هم از خدا بخواهید تا کمک‌تان کند. آن‌وقت خواهید دید که از اراده‌ای قوی و آهنین برخوردارید که قادر است کوه‌ها را به‌راحتی جابه‌جا کند. شعار من این است: «توکل، کار، تلاش و احترام به بزرگ‌ترها، به‌ویژه پدر و مادرها که دعای خیرشان کاری می‌کند، کارستان!