نسرین پرک
او آنجاست، درون تابوت، پیچیده در پارچهای سفید، بدون هیچ خویشی در اطرافش و من ایستادهام، مات و مبهوت کنار گودال کمعمقی که قرار است تا ساعتی دیگر خوابگاه ابدی او باشد.
باغ بابلان تاکنون چنین روزی به خود ندیده است. اینهمه جمعیت عزادار و پریشان. نگاه میکنم به آسمان ابری و نیمهتاریک، به خورشیدی که میدانم پشت ابرهاست؛ اما نور و گرمایش را از ما دریغ کرده است. صدای فاطمهی معصومهd در گوشم میپیچد: «حرم ما قم است و به زودی دختری از فرزندانم که نامش فاطمه است در آنجا به خاک سپرده میشود.»
این حدیث را بارها از او شنیده بودم و گفته بود که از جد بزرگوارش شنیده است. پس او میدانست به مرو نمیرسد؛ با اینحال، چه شوقی داشت برای رسیدن! از همان روزی که کاروان علیبنموسیالرضاa رهسپار مرو شد، انگار دل او هم همراه کاروان رفت. یکسال گذشت. فاطمه در نامههایی که به برادرش مینوشت، از دلتنگیهایش میگفت و از رنج دوری. تا اینکه یک روز چاپاری آمد و نامهای آورد. نامه از برادر غریبش علیبنموسیالرضاa بود.
با خواندن نامه از شوق چون کودکی اینطرف و آنطرف میدوید، تا وسایل سفر را مهیا کند که گفت: «ریحانه! آمادگی سفر داری؟ با من به مرو میآیی؟» گفتم: «این چه حرفی است، بانو! من کنیز شما هستم؛ هر کجا بروید با شما خواهم آمد.» ناگهان همهمهها فرومینشیند: «چه کسی فاطمهی معصومه بنت موسیبنجعفر را به خاک میسپارد؟» دقیق میشوم. این صدای بزرگ خاندان اشعری است که روی تلی از خاک ایستاده. یکی از زنان آلسعد میگوید: «کاش کسی به خویشانش خبر میداد! کاش یکی از برادرانش اینجا بود!»
کثرت جمعیت در باغ بابلان هر لحظه بیشتر میشود. به نظر میآید که همهی این آدمهای مصیبتزده، منتظر رویدادی غریباند. نگاههای محزونشان گاه روی تابوت خیره میماند، گاه به آسمان سرد. آنها میدانند دختری که پس از هفده روز زندگی در شهر قم، کنون بیهیچ محرمی درون تابوت خوابیده، چندی پیش به شوق دیدار برادر از مدینه رخت سفر بست. درون کجاوه نشست و با رؤیاهای خویش همسفر شد. با من گفت: «ریحانه! اگر به مرو برسیم من دیگر برنخواهم گشت. همانجا پیش علی میمانم.»
نزدیک ساوه رسیده بودیم که مأموران حکومتی راه را بر ما بستند. گفتند: «برگردید. علیبنموسیالرضاa از دنیا رفته است!» باور نکردیم. آنها به زور متوسل شدند. جنگ سختی درگرفت. من و فاطمه پشت تختهسنگی پناه گرفتیم و دیدیم گماشتگان مأمون با علویان چه کردند. ساعتها گذشت. غرّش سربازان خاموش شد. کاروان از هم پاشیده بود. در دوردستها، سایههایی خزنده به سوی مقصدی نامعلوم پیش میرفتند. گفتم: «فاطمه! بیا ما هم برویم.»
ایستاد. نگاه کرد به خاک سرخی که خون برادرها و برادرزادههایش را میمکید، به شتران زخمی که از درد، زانو زده بودند و به اجساد پراکندهای که بهزودی در دل خاک میآرمیدند. این منظره، بیحالتر از آنش کرد که بتواند به راهش ادامه دهد. جادهی دراز مدینه به توس، راهی که میبایست به میان بازوان آرامشبخش برادر منتهی میشد، به صخرهای ختم شده بود. دیگر کسی یا جایی نبود که بتواند بهسویش روی آورد. پدرش سالها پیش در زندان مسموم شده و از دنیا رفته بود. از سرنوشت برادرهایش اطلاعی نداشت. پرسید: «تا قم چهقدر مانده؟» دستش را گرفتم. دستهایش سرد بود و صورتش سرخی بیمارگونهای داشت. در وجود او چیزی مرده بود. انگار جوانی و شادابی او ناگهان به پایان رسیده بود. پیرمردی مقابلمان ایستاد. با چهرهای گرفته و نگاهی مهربان گفت: «چند فرسخ بیشتر نمانده!»
فاطمه پرسید: «از علویان هستید؟ به کمک ما آمده بودید؟ آیا از افراد کاروان کسی مانده است؟» مرد با چهرهای غمگین و اشکآلود گفت: «موسیبنخزرج هستم. از اقوام شما کسی نیست. به خانهی من بیایید، امن است.» ما با جامههایی نمناک، گیوههایی پرگِل و بدنهایی کوفته از فرسخها راهپیمایی و تکانهای کجاوه، راهی منزل او شدیم. انگار بار دیگر عاشورا تکرار شده بود.
***
ناگهان کشمکش بر سر دفن فاطمه پایان مییابد. چشمها خیره میشوند. آوای سم اسبان میپیچد زیر درختان برهنه. دو سوار سبزپوش، پیش میآیند. چهرههایشان در هالهای از نور و غرور پنهان است. نزدیک که میرسند، پیاده میشوند. یکی میرود داخل قبر، دیگری جنازه را بلند میکند و میدهد به او. پس از دفن میت، مردان سبزپوش سوار بر مرکبهایشان، در مقابل دیدگان حیرتزدهی مردم در چشمهای از نور فرومیروند. فاطمه به همانی که آرزو داشت رسید: دستان پرمهر علیبنموسیالرضاa!