مرتضی نظیف

صدای شادی در کوچه پیچیده بود. دخترهای فامیل دور فرشته و یدالله دم گرفته بودند: «آهای دخترآمو دست و پا حنایی، تش دِ چهارگوشه دلم نیایی»، یک‌دفعه اوضاع شلوغ شد. عروسی به هم ریخت. عروس، غرق به‌خون، چون پروانه‌ای سفید با بال‌های خیس و خال‌های قرمز افتاده بود. سربازان شاهنشاهی داماد را کشان‌کشان می‌بردند و ناسزا می‌گفتند: «خائن! کمونیست! دشمن مملکت!» مرد با سر و روی خونین با آخرین توان سر برگرداند و نعره زد: «فرشته!... دخترآمو!»

*

یدالله، خیس‌عرق ناله می‌کرد که با انفجاری به خود آمد. فریاد بغض‌آلودش سکوت شب را خراشید و افراد کمین‌گاه را متعجب کرد. سیاهی شب بر دشت هویزه که زیر گام‌های دشمن می‌لرزید سایه‌ای سنگین و نفس‌گیر انداخته بود. صدای تانک‌ها که هر لحظه جلوتر می‌آمدند، انگار بر ستون فقرات دکتر چمران و گروه اندکش می‌چرخیدند! دکتر روی تپه‌ای قدم می‌زد و چشم به صحرا داشت و خداخدا می‌کرد که نقشه‌اش بگیرد؛ وگرنه خوزستان از کمر قیچی می‌شد.

ـ یدالله دسته رو ببر جلو. مسیر رو ناامن کن. شاید فرصتی باشه، آب به عهدش وفا کنه!

مسئول، دسته را برپا داد! همه لبخندزنان با مین‌های قابلمه‌ای آویزان بر شانه‌ها راه‌افتادند. فرمانده با سری پرشور و دلی پرآشوب دعا می‌کرد. سومین تانک که آتش گرفت، ستون زرهی دشمن متحیر ایستاد و بی‌هدف دشت را گلوله‌باران کرد. صبح تا چشم کار می‌کرد، دشت از آب، برق می‌زد. آب، چنان پاورچین آمده بود که سربازان غافل‌گیرشده‌ی دشمن، تجهیزات در گل مانده را گذاشته بودند و می‌گریختند!

سحرگاه، یدالله با ریشی انبوه که صلابتی خاص به او بخشیده بود، چمران را بعد از نماز، ناغافل در آغوش کشید: «خواهشی دارم مصطفی‌جان! تا قبول نکنی ول نمی‌کنم.» دکتر لبخندی زد: «بازم می‌خوای کارو با زور پیش ببری؟» مرد، شرمنده جواب داد: «نه؛ ولی من عطشم بیش‌تره؛ به‌خصوص حالا که آب راه‌شون رو سد کرده.» دکتر ناراضی گفت: «کار مشکلیه.» ولی بسیجی سری جنباند و گفت: «قول می‌دم شبم با چشم باز بخوابم؛ آخه فرشته تو شوش تنهاست!» اشک در چشمانش حلقه زد. چمران قاطع بود: «مطمئنم اون همراته. کافیه صداش کنی!» با شنیدن این کلام با قلبی محکم راه‌افتاد.

    *

حرکت در گِل‌های چسبنده‌ی جنوب طاقت‌فرسا بود و توان مرد را زود تحلیل برد. با وجود خنکای اوایل پاییز، عرق از سر و رویش می‌ریخت، نفسی تازه کرد و سر و گوشی آب داد؛ به‌جز زوزه‌ی شغالان صدای دیگری به‌گوش نمی‌رسید. نیروی زرهی دشمن، هیبتی اسرارآمیز به‌خود گرفته بود؛ اما یدالله صدای فرشته را که در سکوت دشت پیچیده بود، می‌شنید: «ای وطن! آباد بووه خاک زمینت، گل بشینه دِ او صحرا که دل‌نشینت...»

زوزه‌ی شغالی او را به خود آورد. خشمگین آهی کشید و راه‌افتاد. نیمه‌شب به تپه‌ماهورها رسید. حرکت در میان شیار تپه‌ها مکان مناسبی برای پوشش بود. از دور هیاهوی عراقی‌ها در باد می‌پیچید. میان تپه‌ها، گورکن‌ها و شغال‌ها دهلیزهای زیادی حفر کرده بودند و بوته‌های زیادی اطراف آن‌ها روییده بود. خیلی‌زود مکان مناسبی یافت و درون دهلیزی سُرخورد. با تاریک‌شدن هوا و وزیدن نسیم، از حفره بیرون آمد و به وارسی اطراف پرداخت. هوا ابری بود و می‌توانست پوشش خوبی برایش باشد. راه‌افتاد. در دل تپه‌ها، هیبت سیاه تانک و نفربرهای استتارشده، چشم را خیره می‌کرد. چمران را تحسین کرد: «دست مریزاد فرمانده!»

جست‌وجوی بیش‌تری کرد. پاس‌بخش‌ها مشغول جابه‌جایی سربازان خواب‌آلود بودند. موقع برگشت، توجهش به نور ملایمی که از روزنه‌ی یکی از سنگرها بیرون می‌زد جلب شد. با احتیاط جلو رفت. سنگر با توجه به آنتن‌های بزرگ، به مقر فرماندهی شبیه بود. زیر لب غرید: «انگار خیال موندن دارند!»

باید همه‌چیز را خوب به‌خاطر می‌سپرد. اطراف را دید زد. خودش را به پنجره‌ی کوچکی چسباند و سرک کشید. نور زردرنگی آن را روشن می‌کرد. صدای موزیک ملایمی گوشش را نوازش داد. بیش‌تر دقت کرد. افسر بعثی با بدنی پشمالو، مست و نیمه‌برهنه با مانکن زنی، مضحکانه می‌رقصید.

مرد، حس کرد چیزی روی رانش می‌جنبد. ناگهان کشاله‌ی رانش سوخت. ناخودآگاه فریاد فروخورده‌ای برآورد. هراسان چنگ در شلوارش انداخت. عقربی سیاه زیر نور ماه، دمش را بالا آورده بود. دیگر ماندن جایز نبود. لنگ‌لنگان دور شد. در اولین شیار، بالای رانش را بست و با چاقو محل گزیدگی را نیشتر زد. خون گرم و چسبناکی بیرون زد. ضعف و بی‌حالی را به‌خوبی احساس می‌کرد. کم‌تر کسی از دست آن عقرب جان به‌در برده بود. با آخرین توان سعی کرد دورتر شود. نامتعادل و زار، خودش را میان خارها می‌کشید و به‌دنبال جان‌پناهی می‌گشت. به سختی خودش را درون حفره‌ای کشید و در عمق آن جای گرفت. با آخرین رمق، جای گزیدگی را میان دو انگشتش فشرد. تنش عرق کرده بود و می‌سوخت. نفسش به شماره افتاده بود. وحشت مُردن در آن سوراخ تنگ و تاریک بر دلش چنگ می‌انداخت. تصویر زندگی‌اش جلو چشمانش رژه می‌رفت. استوار شاه‌بختی کف پاهایش کوبید: «پشت سر شاه مملکت بد می‌گی!» و هن‌هن‌کنان ضربه‌اش را محکم‌تر زد: «رفتی دانشگاه آدم بشی یا علیه اعلاحضرت شب‌نامه بنویسی... حکومت اسلامی؟ ‌ها؟» یدالله کابل می‌خورد و آرام ناله می‌کرد: «پدرم دراومد تا پیدات کردم. حالا ایقد می‌زنمت تا بری پیش اون دخترآمو دس و پا حنایی‌ت.»

از سرمایی که در تنش ‌پیچید، می‌لرزید. در تنور تب می‌سوخت و بالأخره بی‌هوش افتاد. چند روز بحرانی که ساعت‌هایش را نمی‌شناخت گذشت. نیمه‌شبی تلخ و متحیر از جا پرید. سرش به سقف حفره اصابت کرد. احساس کرد، موجودی خیس از کنارش لغزید و رفت. هنوز نمی‌دانست کجاست. در تاریکی به اطرافش دست کشید. جایش تنگ بود. پاهایش فرمان نمی‌برد. از حسی ناخوش‌آیند جیغ کشید: «نکنه این‌جا گوربه‌گور شدم... نه هنوز کارام مونده!» نسیم خنکی از دهلیزهای حفره به درون تونل می‌آمد. سرش گیج بود و دلش ضعف می‌رفت. آهی عمیق کشید و به یاد آورد: «وای! چند وقته این‌جام؟ چرا زیرم گل‌آلوده؟»

 احساس سرما و مورمور کرد. بوی تند و مشمئزکننده‌ای مشامش را آزار داد. گلویش خشک شده بود. کورمال‌کورمال دنبال قمقمه و غذا گشت. صدای ضعیف حیوانی از حفره شنیده می‌شد. نگاهش را به اطراف گرداند. چشمان فسفری روباهی از عمق تونل روبه‌رویش برق می‌زد. دانست آن جسم خیس که احتمالاً تبش را پایین آورده، همان روباه است. حتماً خیالاتی شده بود.

 چشمان روباه هنوز می‌درخشید. با مهربانی نگاهش کرد: «ببخش که جاتو تنگ کردم!» روباه جابه‌جا شد و گوش تیز کرد. هوا داشت روشن می‌شد. توله‌های گرسنه از سر و گردن مادرشان بالا می‌رفتند. روباه بی‌قرار و ناآرام چشم از غریبه برنمی‌داشت. گویی نتوانسته بود در آن اوضاع و احوال، غذای کافی برای خود و بچه‌هایش بیابد! بلند شد. نزدیک‌تر آمد و ایستاد.

 حیوان به سرعت در هوای سرد صبحگاهی بیرون خزید و توله‌ها را با غریبه‌ی آشنا تنها گذاشت. ساعاتی گذشت. مرد هنوز تنش کرخت بود. به‌سختی خودش را این دست و آن دست کرد. توله‌ها تا پایین پای آشنا، بوکشان آمده بودند. ناگهان روباه به سرعت درون سوراخ خزید و غرشی کرد. توله‌ها جست‌وخیزکنان به طرف مادرشان دویدند. صدای خشن سربازی عراقی از دور می‌آمد: «واوی! واوی!»

 بانگ اعلام خطر را روباه خوب می‌فهمید. یدالله جز مقداری آب ته قمقمه و چند تکه شکلات جنگی، خوراکی دیگری نداشت. تن تب‌دارش را به خاک‌های نم‌دار چسباند و کمی آرامش یافت. روباه با بچه‌هایش ته حفره نگران به او می‌نگریستند. بسیجی تکه‌ای شکلات به طرف حیوان انداخت و روباه آرام آن را بو کشید و لیسید. لحظه‌ای بعد، مادر زبان شکلاتی‌اش را که ناخودآگاه بزاق از آن می‌چکید، به دهان توله‌ها نزدیک کرد. توله‌ها زبان مادرشان را لیسیدند و صدای‌شان تغییر محسوسی کرد.

حال رزمنده رو به بهبودی و تعرقش کم‌تر بود. در عضلاتش احساس قدرت می‌کرد. باید هرچه زودتر از آن وضعیت خلاص می‌شد. کنترل توله‌ها که از زور گرسنگی به هر طرف سرک می‌کشیدند، مشکل شده بود. حیوان دریچه‌ها را به دنبال راهی امن چک کرد. بعد، چنان در چشمان مرد زل زد که حتم داشت، می‌خواسته چیزی بگوید. او هم بی‌اختیار در نگاه روباه چشم دوخت: «قول می‌دم مواظب بچه‌هات باشم تا برگردی.»

 روباهِ مادر، با حرکتی سریع بیرون جهید. یدالله با قطعه‌ای شکلات تا غروب با آن‌ها مشغول بازی شد و آن‌ها برای گرفتن سهم‌شان به هوا می‌پریدند که باز شلیک عراقی‌ها بلند شد: «ابوواوی! ابوواوی!»

 چند دقیقه بعد روباه زخمی و بی‌رمق خودش را درون حفره انداخت. چشمانش بی‌فروغ و غصه‌دار بود. خودش را لنگان پیش توله‌ها کشاند. کنار آن‌ها دراز کشید و پاهای خونینش را لیس زد. چشمان روباه مادر، خیس بود. چند لحظه بعد، سربازها با بیل و کلنگ سوراخ‌ها را یکی‌یکی بستند. تونل هر لحظه تاریک‌تر می‌شد. ترس در عمق چشمان به‌هم گره‌خورده‌ی مرد و روباه رسوخ کرده بود. هیچ روزنه‌ی امیدی نبود. نمی‌دانست چه کند.

 لحظات به سرعت سپری می‌شد. روباه چندبار بچه‌هایش را به دندان گرفت و عرض تاریک دهلیز را طی کرد. راه امنی نبود. سربازان لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شدند. صدای رعب‌آور قهقهه‌ی‌شان، نفس را در سینه‌ها حبس می‌کرد. یک راه بیش‌تر به بیرون نمانده بود. روباه مادر لحظه‌ای ایستاد. بچه‌هایش را بویید و دور شد. دوباره برگشت و آن‌ها را لیسید. زمان تنگ بود. گرد و خاکی که وارد تونل می‌شد، تنفس را مشکل می‌کرد. حیوان مستأصل بچه‌ها را که دنبالش می‌آمدند با غرش دور کرد. چشمان روباه پر از تمنایی مادرانه بود. حیوان، آخرین نگاه حسرت‌بارش را به بچه‌ها دوخت و به سرعت از آخرین خروجی حفره خودش را بیرون انداخت!

صدای سربازان عراقی که از هر طرف شلیک می‌کردند و نعره می‌کشیدند، دشت را می‌لرزاند. ناله‌های دردناک روباه که در مسافتی دورتر، زوزه می‌کشید و دور می‌شد، توله‌ها را به یک‌دیگر می‌چسباند. لحظاتی بعد صدای سربازان که پیروزمندانه رو به ‌هوا تیراندازی می‌کردند به گوش رسید!

یدالله، بی‌اختیار توله‌ها را بغل کرد و با صدای بلند گریست. روباه بلا را به جان خریده بود. بسیجی در میان خارها و بوته‌زارها یک نفس دوید. گویی از میان جهنم، فرصتی دیگر برای زندگی یافته بود. سپیده‌ی صبح، توله‌ها در سنگر دکتر چمران، فارغ از درد یتیمی، سیر خورده و خوابیده بودند.