نرگس گنجی

 

 

 

نزدیک بیا

ای آن‌که نه نوبت، نه انابت خواهی!

نزدیک بیا اگر قرابت خواهی

پس دست و زبان را ز چه بابت خواهی؟

ای بی‌خواهش! از که اجابت خواهی؟

 

دستی که تهی شد

دل‌های شکسته را به حق بسپارند

دستی که تهی شد، به دعا بردارند

آنان که از این دو خیر برخوردارند

خیرات جهان را به جوی نشمارند

 

سلام و بَرد

می‌سوزم و از سلام و بَردم گویم

از گرمی اشک و آه سردم گویم

گر دوست دمی به آه من گوش کند

در دم گویم آنچه ز دردم گویم

 

اشک

از دل که غبار غم بشوید جز اشک؟

با سر، تا پای وی که پوید جز اشک؟

گر دلبر دل‌شناس حالی پرسد

درد دل عاشق که بگوید جز اشک؟

 

آه

ای اشک ز من نشان درگاه مخواه!

هر جای افتی، فتاده‌ای بر درگاه!

هستی همه لوح نقش اســـماء‌الله

وز این همه حرف، من چه دانم جز آه؟

 

بی وی نروم

نی آخرت اندیشم و نی دنیا دوست

از هر دو جهان چه مقصدم الا دوست؟

بی وی نروم گر به بهشتم خوانند

دوزخ بروم، بهشت گردد با دوست!

 

یک دوست

دردی دارم چو نوش‌دارو، شافی!

جانی دارم چو آب نوشین، صافی

در ژرفِ دلم حک شده، گر بشکافی:

یک دوست به صدهزار دشمن، کافی!