بهرام رحمت‌زاد

تاجیکستان، شهر خُجَند

 

دل من خسته و رنجور، ای شب!

چو تو از روشنی مهجور، ای شب!

چه تلخ افتاده داروی حیاتم

چو پرسش در درون گور، ای شب

بیا این بی‌خودی را برخود آور

که گشتم بی‌عصایی کور امشب

مگر تو نیستی شوریده عارف

به خاموشی ولی مجبور، ای شب؟

مگر تو نیستی یک شیشه مستی

به مهتابی چنان انگور ای شب؟

عجب! شاعرتر از روزی تو امّا

به مثل من تو نامشهور؛ ای شب!