میکی گاوا سوکی

مترجم: رفیع افتخار

 

مالایی سرش را به شیشه چسباند. بیرون، باد در هیاهو بود و برف دیوانه‌وار می‌بارید. مالایی برگشت سرجایش و کتابش را به دست گرفت. گرمای اتاق مطبوع و دل‌پذیر بود. کمی دورتر، مادربزرگ بافتنی می‌بافت. مادر نیز در آشپزخانه مشغول شستن ظرف‌ها بود. باد، زوزه می‌کشید و خود را خشم‌ناک به در و پنجره می‌کوبید. دانه‌های برف خود را به پنجره می‌آویختند؛ سپس آرام‌آرام سُر می‌خوردند پایین. سکوت مطبوع خانه با صدای مالایی درهم شکست: «مادر! کفش‌های اسکی‌ام خشک شده‌اند؟ فردا مسابقه‌ی اسکی داریم.»

صدای مادر از میان شرشر آب به گوش رسید: «چند تکه روزنامه چپانده‌ام توی کفش‌هایت. تا الآن باید خشک شده باشند.» مالایی سراغ کفش‌هایش رفت و روزنامه‌های خیس را از توی کفش‌ها درآورد. از اسکی بعدازظهر هنوز جوراب و کفش‌هایش خیس بودند و در آن هوای سرد نمی‌شد پوشیدشان. به آشپزخانه رفت و با ناراحتی گفت: «چه‌کار کنم مادر؟ کفش‌ها هنوز خیس‌اند.» مادر گفت: «چند صفحه روزنامه‌ی خشک بچپان تو کفش‌ها و حسابی فشار بده. احتمالاً تا فردا خشک می‌شوند.»

ـ من که فکر نمی‌کنم. هنوز دارد از آن‌ها آب می‌چکد.

از اتاق نشیمن صدای مادربزرگ آمد: «اگر تا فردا کفش‌هایت خشک نشدند، چکمه‌های حصیری را بپوش. آن‌ها گرم و راحت‌اند.» مالایی همان‌طوری‌که تند و تند روزنامه‌ در کفش اسکی فشار می‌داد، با بی‌حوصلگی گفت: «حالا دیگر هیچ‌کس چکمه حصیری نمی‌پوشد. آن‌ها قدیمی و از مد افتاده‌اند!»

سایه‌ای از رنجیدگی در چهره‌ی مادربزرگ پدیدار شد: «چکمه‌های حصیری زیبا و راحت‌اند. پاهایت را هم خوب گرم نگه می‌دارند. به‌علاوه، چکمه‌های حصیری هدیه‌ای از طرف خداوند هستند.» مالایی رفت پیش مادربزرگش. انگشت‌هایش یخ کرده بودند که گفت: «شما چی گفتی مادربزرگ؟ هدیه‌ای از طرف خداوند؟ من که باور نمی‌کنم.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد: «کاملاً واقعیت دارد.» سپس از پشت شیشه‌های عینکش به مالایی چشم دوخت: «دوست داری قصه‌ای بشنوی؟ قصه‌ی چکمه‌های حصیری را؟»

مادربزرگ بعد از گفتن این حرف سکوت کرد و به بارش برف چشم دوخت و پس از نفسی عمیق، آرام و شمرده قصه‌اش را شروع کرد: «سال‌ها پیش، در دهکده‌ای نه‌چندان دور از این‌جا، دختری زندگی می‌کرد که اومیتسو نام داشت. او خوش‌قلب بود و زیاد کار می‌کرد. یک صبح زود پاییزی اومیتسو مثل همیشه از خانه بیرون آمد و برای فروش سبزی‌هایش به طرف شهر کوچک نزدیک دهکده‌ی‌شان راه‌افتاد. در اولین خیابان شهر، اومیتسو ناگهان چشمش به یک جفت کفش اسکی افتاد که در جلو مغازه آویزان بود. بی‌اراده از زبانش گذشت: «اوه! چه کفش‌های زیبایی!»

تخت کفش‌ها از چوب سفید بود و تسمه‌هایی با رنگ نارنجی به آن‌ها جلوه‌ای خاص می‌بخشید. داخل کفش‌ها قرمز بود و با تکه‌هایی از خز تراش خورده بودند. اومیتسو عاشق کفش‌ها شد؛ اما با خود گفت: «آه! آن‌ها باید خیلی گران باشند.» و با کم‌رویی برچسب قیمت کفش‌ها را خواند. درست حدس زده بود. آن‌ها واقعاً گران بودند. در واقع قیمت کفش‌ها بیش‌تر از هزینه‌ی سفر اومیتسو و حتی تمام پولش بود.

اومیتسو به سرعت از مغازه دور شد. به بازار رفت و بساطش را در جای همیشگی‌اش پهن کرد؛ اما حتی تا زمانی که تمام سبزی‌هایش به فروش رسید، همه‌ی فکرش پیش کفش‌های زیبای اسکی بود. اومیتسو نمی‌توانست از فکر کفش‌ها بیرون بیاید. او دختر کم‌توقعی بود؛ اما با دیدن کفش‌ها شیفته‌ی آن‌ها شده بود. زمانی که به خانه برگشت، با شجاعت خواسته‌اش را با والدینش در میان گذاشت. پدر عصبانی شد و گفت: «چی؟ یک جفت کفش تجملی! ما به چیزهای غیرضروری احتیاجی نداریم.»

اومیتسو شب هنگام با خودش فکر کرد: «زندگی ما سخت می‌گذرد. پدرم حق دارد اگر می‌گوید نمی‌تواند برای من آن کفش‌ها را بخرد.» و با خود تصمیم گرفت: «باید آن‌قدر خودم کارکنم تا پول خرید کفش‌ها کامل شود.»

پدر اومیتسو چکمه‌های حصیری خوبی می‌بافت. او بارها پدرش را در حال کار کردن دیده بود. اومیتسو تصمیم گرفت برای تهیه‌ی پول خرید کفش‌ها، چکمه‌های حصیری ببافد. او بعد از تمام شدن کارهای روزانه‌اش، شب‌های درازی را صرف بافتن چکمه‌ها می‌کرد. بافتن چکمه‌ها کار آسانی نبود. آن‌ها مطیع دستانش نبودند؛ آن‌طوری که در دست‌های ماهر پدرش بودند.

اومیتسو ساعت‌های زیادی را صرف چین‌زدن حصیرها کرد. رنج بسیاری کشید و انگشت‌هایش تاول زدند. ظاهر چکمه‌ها برای اومیتسو اهمیتی نداشت. در عوض سعی می‌کرد آن‌ها گرم و راحت باشند و با خوش‌قلبی برای صاحب‌شان بهترین آرزوها را می‌کرد.

عاقبت چکمه‌ها بافته شدند؛ اما، آه! چه‌قدر زشت شده بودند. یک لنگه‌ی‌شان بزرگ‌تر از آن یکی بود و وقتی جفت می‌شدند، نوک چکمه‌ها به طرف پایین می‌افتاد. آن‌ها حتی روی زمین مستقر نمی‌شدند. چون تسمه‌‌ی‌شان ناقص بود. اومیتسو قبول داشت چکمه‌هایش شیک و زیبا نیستند و نقص دارند؛ اما از یک چیز مطمئن بود و آن این‌که خوب و محکم بافته شده‌اند. سرتاپای چکمه‌ها حکایت از دوام‌شان داشت، آن‌قدر که او می‌توانست تضمین‌شان کند.

فردای روزی که کار بافتن چکمه‌ها تمام شد، او چکمه‌ها را به سبزی‌هایش بست و با قلبی لبریز از امید، به طرف بازار راه‌افتاد. وقتی از جلوی فروشگاه می‌گذشت، با گوشه‌ی چشم به کفش‌ها نگاهی انداخت؛ هنوز سرجای‌شان بودند. بی‌اختیار لبخندی به لبانش نشست. احساس می‌کرد کفش‌ها قدمی به او نزدیک شده‌اند. به محض رسیدن به بازار، سبزی‌هایش را روی حصیر چید و چکمه‌ها را در گوشه‌ای به معرض نمایش گذاشت. وقتی مشتری‌ها برای خرید به سراغش می‌آمدند، امیدوارانه می‌پرسید: «نظرتان در مورد این چکمه‌های حصیری چیست، آن‌ها را می‌پسندید؟»

اما، اومیتسو در فروش چکمه‌ها ناموفق بود. تا ظهر تمام سبزی‌ها به فروش رسیدند و او آماده می‌شد به خانه برگردد. در این موقع، مرد جوانی جلویش ظاهر شد. اومیتسو حدس زد آن مرد نجار باشد؛ جعبه‌ی ابزاری به دوش داشت و مانند کارگری چارقدی به دور سرش پیچیده بود. مرد جوان پرسید: «اجازه هست نگاهی به این چکمه‌ها بیندازم؟» اومیتسو ساعت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بود. ناگهان احساس کرد صورتش داغ شده است. سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «بله، بله، البته؛ اما آن‌ها زیبا نیستند.»

نجار جوان با دقت چکمه‌ها را وارسی کرد. وقتی کارش تمام شد، به چشم‌های اومیتسو نگاه کرد و پرسید: «این‌ها را خودت بافته‌ای؟» اومیتسو آهسته گفت: «بله، کار خودم هستند. این‌ها اولین چکمه‌هایی هستند که من بافته‌ام؛ به همین دلیل خوب از کار درنیامده‌اند.» مرد جوان گفت: «خب، من آن‌ها را می‌خرم. قیمت‌شان چند است؟» سپس پول را پرداخت، چکمه‌ها را با تکه‌ای نخ به شانه‌اش انداخت و به سرعت دور شد. اومیتسو از فرط هیجان و شادی می‌خواست پرواز کند.

چکمه‌های بعدی بهتر از آب درآمدند و اومیتسو امیدوار بود آن‌ها هم به فروش برسند. مثل دفعه‌ی قبل چکمه را در گوشه‌ی حصیر و در کنار سبزی‌هایش گذاشت؛ اما این بار زیاد معطل نماند: «لطفاً آن چکمه‌های حصیری را به من بدهید.» اومیتسو سرش را به طرف صدا چرخاند. همان جوان نجار بود. اومیتسو خیلی تعجب کرد؛ اما چکمه‌ها را داد و پولش را گرفت. از آن به بعد هر بار که او چکمه‌ها را می‌آورد، مرد جوان از راه می‌رسید و آن‌ها را می‌خرید. کم‌کم اشتیاق به دیدن مرد جوان در دل اومیتسو جوانه می‌زد؛ در عین حال کنجکاوی‌اش به شدت تحریک شده بود که آن همه چکمه‌ی حصیری به چه کارش می‌آید.

یک روز اومیتسو به خود جرئت داد و گفت: «واقعاً از شما متشکرم که چکمه‌هایم را می‌خرید؛ ولی شما این همه چکمه را برای چه کاری می‌خواهید؟ آیا چکمه‌های حصیری من بادوام نیستند و زود از بین می‌روند؟ اگر این‌طور است، من، من، واقعاً متأسفم! من...» مرد جوان خندید و گفت: «آه، نه، کاملاً برعکس. آن‌ها محکم‌ترین چکمه‌هایی هستند که به عمرم دیدم.» اومیتسو با خوش‌حالی پرسید: «واقعاً؟ خیلی خوش‌حالم که این حرف را می‌شنوم؛ ولی شما برای چه این همه چکمه می‌خرید؟» مرد جوان سرخ شد: «آه! چون چکمه‌های شما خیلی بادوام‌اند. من آن‌ها را به کارگرهای دیگر یا به همسایه‌هایم می‌دهم.» دختر گفت: «شما خیلی مهربانید؛ اما چکمه‌های من زیبا به نظر نمی‌رسند.»

ـ من هرگز برای خودم چکمه‌ی حصیری نبافته‌ام؛ اما یک کارگرم و کار خوب را از بد به راحتی تشخیص می‌دهم. یک چکمه‌ی خوب باید محکم، بادوام و راحت باشد و شخصی که از آن استفاده می‌کند، از داشتن‌شان احساس رضایت کند. من هنوز خیلی جوانم؛ اما امیدوارم روزی نجاری بشوم که کارهایی با کیفیت عالی تحویل مشتریانم بدهم.

در تمام مدتی که او حرف می‌زد، اومیتسو با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد و سرش را به علامت موافقت تکان می‌داد. در قلب اومیتسو، به جوانی که شاید سنش کمی از او بیش‌تر بود حس احترام جوانه زده بود! دختر در افکارش غوطه‌ور بود که این کلمه‌ها در گوشش نشست: «بیا برای خودم چکمه‌های حصیری بباف!» مرد جوان جلوی اومیتسو زانو زده بود و این کلمه‌ها را بر زبان می‌آورد. اومیتسو با حیرت به او نگاه کرد. او از اومیتسو تقاضای ازدواج کرده بود.»

مادربزرگ افزود: «نجار جوان هم‌چنین گفت چیزهایی که از صمیم قلب برای مردم ساخته می‌شوند و برای تولیدشان زحمت کشیده می‌شود، در حقیقت هدیه‌های آسمانی خداوند به مردم هستند و افرادی که این چیزها را می‌سازند، مورد لطف خداوند بزرگ قرار می‌گیرند.» پیرزن نفس راحتی کشید و با لبخند شیرین و پرمعنایی پرسید: «قصه‌ی جالبی بود؛ نه؟» سپس چایی‌اش را سر کشید. مالایی که کاملاً راضی به نظر می‌رسید، گفت: «بله، بله. مادربزرگ، بالأخره اومیتسو با مرد نجار ازدواج کرد؟»

ـ بله، او همین حالا هم با خوش‌حالی زندگی می‌کند و از زندگی‌اش لذت می‌برد.

ـ آه مادربزرگ، مگر او هنوز هم زنده است؟

ـ بله دخترم، او هنوز هم زنده و سرحال است.

مادربزرگ لبخندی به لب داشت. مالایی پرسید: «او الان کجاست؟» مادر پرسید: «تو اسم مادربزرگت را نمی‌دانی، می‌دانی مالایی؟» مالایی شادمان دست‌هایش را به هم زد. اومیتسو همان مادربزرگش بود. نجار جوان هم پدربزرگش بود.