اگر اجازه دهید، صدایتان کنیم دباغها
مریم راهی
ما را که میشناسید. تا باغچهی یکی را بیل نزنیم روزمان شب نمیشود. خدا را چه دیدید، شاید روزی از همین راه، امرار معاش هم کردیم و شدیم یکی از همانهایی که هر وقت به کافیشاپ میروند، پول دُرشتی میگذارند زیر بشقابشان و به کافهچی میگویند: «بقیهاش هم مال خودت!» از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، اصلاً ما برای چرخاندن این باغچه، احساس تکلیف میکنیم. از همان تکلیفهایی که آقای قرائتی محترم، متعجبش است که چرا یکیتان برای کمک به من در ستاد اقامهی نماز، احساس تکلیف نمیکنید؟ مدیونید اگر فکر کنید دلیلش پول است ها! هیچ تکلیفی، تویش پول نیست.
بهانهای که باعث شد باز هم دستبهبیل شویم، زن بود و انقلاب، زن بود و پس از انقلاب. برای مقدمهاش نیز یاد دیالوگ ماندگار فیلم سینمایی «دیشب، باباتو دیدم آیدا»، افتادیم: «ساناز: من عاشق کارای یواشکیام، یواشکی نخ یکیو بگیرم، یواشکی سوزن بزنم به بادکنک بچهها توی پارک...؛ ولی اگه لو بره، دیگه سوختی، یواشکی نیست. همهی مردم دنیا یه یواشکی واسه خودشون دارن.
آیدا: ما نداریم.
ساناز: نداریم؟ پس اون بابای منه داره یواشکی واسه خودش میره؟ اون منم یواشکی نخِشو گرفتم؟ تازه، من مطمئنم مامانتم یه یواشکی واسه خودش داره... آدمای خوبم واسه خودشون یواشکی دارن؛ یواشکی به دیگران کمک میکنن، یواشکی خرج لباس و جهاز و خرج بچه یتیما رو میدن... ببین اصلاً اونی که یواشکی نداشته باشه، آدم نیست... یه یواشکی واسه یه آدم، خیلی خوبه؛ همش خیال میکنی یه چیزی داری که هیچکس تو دنیا نداره، اونوقته که حال میکنی.»
با استناد به همین دیالوگ، چه کسی وجودش را دارد که یواشکیهایش را دادبزند؟ برای پاسخ به این پرسش چالشبرانگیز، ناچاریم که پناه ببریم به آمار غیررسمی و غیرقابل چاپ این باغچه و باغچههای اطراف. آمارها بر این نکته اذعان دارند که زنان سه گروهاند: یواشکی، الکی، آزادکی. دقت بفرمایید که این تقسیمبندی از «بیاهمیت» به «پراهمیت» مرتب شده است. آزادکیها، زنانی هستند که در صدر قرار دارند و در همین منصب ازشان خواهش میکنیم مبادا حالا که در اوج قرار دارند، هوس خداحافظی به سرشان بزند؛ چراکه ایران است و اینطور اوجها.
گروه اول: «زنان یواشکی» که واویلا از دستشان، شکر خدا جمعیتی نیستند برای خودشان! اِنقد هستند، قدّ سر سوزن؛ اما زیاد دردسر درست میکنند. مرتب برای خودشان کمپینهای جورواجور راه میاندازند و توی کوچهپسکوچهها کارهای عجیب میکنند و هی یواشکییواشکی میخواهند جلو بروند؛ اما اگر حلزون به جایی رسید، آنها هم خواهند رسید.
رؤسای یواشکیها، آنطرف مرزها سکونت دارند و برخی از همین زنان را با وعده و وعید میکشانند آنطرف مرز. اول، چادر از سرشان میکشند، بعداً یک پروندهی سیاسی برایشان درست میکنند تا مثلاً جواز مُرفهبودنشان در خارج از کشور باشد؛ اما حقیقتش این پرونده برای این است که زنانِ این دسته، نه در غربت، دلشان شاد باشد و نه رویی در وطن داشته باشند. در نهایت هم میشوند کسی که با خودش، کشورش و دینش دشمنی دارد و تمام تلاشش را میکند تا به این سه، آسیب رساند. درست مثل معتادی عمل میکنند که چشمِ دیدن افراد سالم را ندارند و به هر شکل میخواهند مرضشان را به دیگران منتقل کنند؛ از این روی، یواشکی به یارکِشی میپردازند. کلاً کسی برای زنان ایندسته، تره هم خرد نمیکند؛ اما دعاگوی برگشتنشان به آغوش میهن با توبهای جانانه، هستیم. ما را از ذکر مثال، معذور بدارید و بروید اینجور درخواستها را از گوگل داشته باشید؛ اما یک راهنمایی کوچولو که دیگر کسی را نکشته: «من و تو»، «بیبیسی فارسی» و «یواشکی» میتوانند کلیدواژههای خوبی برای جستوجو باشند.
گروه دوم: «زنان الکی» که تعدادشان هم خیلیزیاد است. الکیپَلکی زندگی میکنند و با اینکه هیچ زحمتی در طول عمرشان متحمل نمیشوند، دستآوردهای چشمگیری دارند و معروفاند به زنان پیشانیبلند؛ زیرا بدون داشتن هیچگونه برتری، به مراتب بالای خوشبختی صعود میکنند و گاهی مدال طلا را از حریفان خود ربوده و به گردن خود میآویزند. بیشک، یکی دو نمونه از این زنان در تمام خانوادهها یافت میشود تا دیگر زنان خانواده را که دچار دق شدهاند روانهی اورژانس بیمارستانها کنند. درجهی سلامتشان به قدری بالاست که باغچهی ما فعلاً نمیتواند هیچ کاری با این دقدهندگان داشته باشد.
گروه سوم: «زنان آزادکی»، زنانی که «دمت گرم»، «گلی به گوشهی جمالت»، «رحمت به شیری که خوردی»، «منور فرمودی» و اینطور چیزها، برای دریای وجودشان، ذره است. این زنان، نه ایرادهای چشم و ابرو و لب و دهانشان را زیر خروارها رنگ، یواشکی مخفی میکنند و نه برای مبارزههای بهاصطلاح حرفهایشان نیازمند کوچه و پسکوچههای یواشکی هستند. فرق بارز زنان آزادکی با زنان یواشکی این است که آنها با دشمن میجنگند، نه با خودی. وقتش است مثالی بیاوریم؛ وگرنه متهم میشویم به مغالطهگویی. زنان آزادکی، مبارزان زمان شاه هستند؛ زنانی که جنگیدند تا ایران شاهنشاهی بدل شود به جمهوری اسلامی ایران؛ زنانی که سالها در زندانهای شاه، در برابر شکنجهی ساواکیان ایستادگی کردند و لحظهای جا نزدند.
حال بروید سراغ همین زنان یواشکیِ از خود برگشته که تازگیها مد شدهاند، یک سیلی بهشان بزنید تا ببینید که چهقدر سریع موضعشان را عوض میکنند و میشوند بردهی شما. اگر به یک سیلی بند نبودند، ما اسممان را عوض میکنیم میگذاریم «آسفالت».
دباغها، زنان آزادهای هستند که هنوز کابوس آویزانکردن از سقف، دستبند قپانی، آویزانکردن صلیبی، شوک الکتریکی، آپولو، قفس هیتِردار، باتوم برقی و سوزنهای زیر ناخن را میبینند و بوی هیچ عطری، نمیتواند بوی تعفن و خون را از مشام آنها دور کند. هر صدایی آنها را از جا میپراند و هربار که کسی نامشان را میبرد، یاد مرد نگهبانی میافتند که میآمد و نامشان را میبرد برای رفتن به اتاق تمشیت یا اتاقی دیگر نزد شکنجهگری دیگر. حالا اگر در قصرهای رؤیایی هم منزل کنند، محال است تصویر بازداشتگاه کمیتهی مشترک، محوطهی دوار و سلولهای انفرادی آن از ذهنشان خارج شود.
اکنون اوضاع زنان ما چگونه است؟ البته باید مشاهدهگران نیمهی پر لیوان باشیم؛ اما این باعث نمیشود نپرسیم که چرا آن یکینیمه، خالی مانده است؟ فعلاً روی سخنم با باعث و بانی نیمهی خالی لیوان است؛ زنان بهاصطلاح روشنفکر، زنان بیحجاب، دانشجویان متمایل به جنس مخالف، زنان جوان متواری از وطن، زیبارویان مدلینگ، فریبایان تنفروش، صاحبان صفحههای اجتماعی با لایکهای بسیار بالا به موجب نمایشدادن بیعفتیها، و دیگر گردانندگان نیمهی خالی لیوان. فعلاً روی سخن من با اینهاست که بلاتکلیفاند، نه خودشان راضی میشوند و نه میتوانند چشمان هرزه و خیابانگرد را راضی کنند. تمام هویتشان بندِ طرهمویی است که به نمایش میگذراند و رنگی که دارد و ماهبهماه عوض میشود. شمایی که نیمهای از پُری لیوان را خالی کردهاید، زمین و طاقت دوری از لوازم نقاشی روی صورتتان را ندارید! آیا حاضرید لحظهای را با هراس شکنجه سر کنید؟ اگر روزی با نگاه درد کشیدهی دباغها روبهرو شوید، غیر از تعداد لایکها و کامنتها و فالوکنندههایتان، چه چیزی برای ارائه دارید؟ چهقدر قرآن خواندهاید؟
خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)! فرماندهی سپاه غرب کشور، استاد دانشگاه، قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی، محافظ شخصی امام خمینی در سالهای تبعید! الآن حالِ رضوانه، دختر 13سالهی آن روزهایتان چهطور است؟ آن شبهایی که رضوانه را شکنجه میکردند و شما در تاریکی انفرادی صدای فریادش را میشنیدید، چه حالی داشتید؟ زنگ فریادهایش هنوز هم در گوشتان میپیچد؟ راستش را بگویید، دلتان به چه چیزی قرص بود که نلرزید؟ ما که حتی تحمل خارش بهجامانده از نیش یک پشه را هم نداریم و خودمان را در پشهبند حبس میکنیم.
خانمها طاهره سجادی، زهرا و معصومه جزایری، اکرم شیخحسنی، فاطمه موسوی، اختر رودباری! حال زخمهای خودتان و همسلولیهایتان چهطور است؟ حق دارید اگر بخواهید سالهای بازنشستگی داشته باشید؛ اما بیایید و ما زنان ایران اسلامی را به چالش بکشید، مغز و دل و دستانمان را. اجازه ندهید کسانی بیایند و ما را با ابزار بچگانه و خرتوپرتها، نزاعهای این و آن، بیانیهها و شاخوشانهکشیدنها سرگرم کنند. اجازه ندهید همان کسانی که شما را تا حد مرگ شکنجه کردند و شکست خوردند، حالا برای ما کمپینهای یواشکی راهبیندازند و مغز دختران جوانمان را بدزدند. مشتهای گرهکردهی معروفتان را از زیر چادر درآورید و بالا ببرید تا سیلی از زنان، همراهتان شوند. عدهای خواباند، بر بستر خوابشان حاضر شوید و پسورد شهامت را توی گوششان زمزمه کنید، تا به فضای پرامید و پراعتقاد شما وارد شوند.
باغچهی ما مدیون مبارزه و شجاعت شمایی است که گفتید اگر تکهتکهام کنید هر قطرهی خونم فریاد میزند خمینی! ما خودمان مراقب چادرمان هستیم و مراقب تمام خوبیهایی که رهبرمان برایمان آورده؛ اما گاهی چرتمان میبرد و بیم آن را داریم که مبادا دشمن، یادگاریهای شما را از دستمان بقاپد. پیش از آنکه کارمان به ضربههای مشت و لگد بکشد بیایید و دوستانه مشکلهای ما را برایمان حل کنید. بانوان مبارز مسلمان! ماشاءالله، تعدادتان زیاد است؛ اگر اجازه دهید، دباغها صدایتان کنیم!