چشم بگشای، ای زینت پدر!


 

تو می‌آیی. پنجم جمادی‌الاولی می‌آیی. درست وقتی که شش‌سالی از هجرت پدربزرگ به مدینــة‌النبی گذشته است. چشمانت که به آسمان شهر می‌افتد و عطر خانه‌ی پدر، عطرآگینت می‌کند. زنده می‌شوی. تازه می‌شوی و از بودنت در دامان مادر، به خود می‌بالی. می‌دانی در بهترین خانه‌ی جهان، چشم‌به‌جهان گشوده‌ای. نور ایمان را در میان دیوارهای خانه می‌بینی. کلام وحی را می‌شنوی. بوی بهشت را استشمام می‌کنی و مِهر پدر و مادرِ پُرمهرت را، جرعه‌جرعه می‌نوشی. خیلی‌ زود می‌شوی زینتِ پدر؛ پدری که در میان تمام نامردان روزگار، اولین مردی است که پشت پدربزرگ به نماز ایستاده است. پدربزرگی که نام تو را زینب می‌گذارد؛ نامی که جبرائیل از نزد خداوند عزّوجل آورده‌ است.

بوسه‌های پدربزرگ، همیشه بر گونه‌های کوچک‌ات شیرین است. وقتی که با چشمان زیبایش به تو می‌نگرد و می‌گوید تو چون مادربزرگت هستی؛ مادربزرگی که هرگز او را ندیده‌ای؛ اما شنیده‌ای فداکار بود و دل پدربزرگ، همیشه به یاد اوست. این شباهت، قرار است با تو چه کند زینب؟ یعنی تو می‌خواهی چون مادربزرگ، قدمی در راه جاودانگی اسلام برداری؟

پدربزرگ باری دیگر، گل‌بوسه‌ای بر صورتت می‌کارد و می‌گوید: «تو چون خدیجه‌‌ی‌کبرا، باشخصیت و باوقار و بلندقامت و نیکوچهره‌ای، چون مادرت باحیا و عفیفی، چون پدرت بیانی رسا و شیوا خواهی داشت، چون برادربزرگت، حلیم و بردبار و چون برادر کوچکت، شجاع خواهی بود.» می‌گوید: «بعد از مادربزرگ و مادرت که حورای بهشتی هستند، تو باید سومین زن باشی؛ سومین زنی که جهان اسلام از بودن‌تان به خود می‌بالد.»

گویا از همین کودکی باید خودت را برای آن‌چه در پی‌خواهی داشت، آماده کنی! باید یاد بگیری با قامت برافراشته در برابر دشواری‌ها، قد علم کنی. چه دشوار است، کودکی بیش نباشی و اندیشه‌هایی سُترگ در سر بپرورانی! در دامان پدربزرگ، پیامبر زمان بنشینی، با نوازش‌های او بزرگ شوی، آغوش او را ببویی و بشوی میوه‌ی دل پدر؛ پدری که تو را بسیار دوست دارد؛ اما تو از او می‌خواهی محبتش را فقط مختص قادر متعال قرار دهد؛ چراکه تنها پاره‌ای از مهربانی او، تو را کفایت می‌کند.

شفقت بین تو و برادرهایت، از همین محبت است. هر دو را دوست داری و خواهر کوچکت را نیز؛ خواهری که تازه چشم به دنیای آن‌خانه گشوده است؛ اما نمی‌دانی چه سّری در صدای حسین است که هر وقت و هر کجا صدایش را می‌شنوی، اشک‌های کودکانه‌ات خشک می‌شود، لبخند بر لبت می‌روید و دلت آرام می‌گیرد. برادرها هم تو را دوست می‌دارند؛ اما تو بیش‌تر. آن دو نور دیدگان تو هستند و همه‌‌ی‌تان خمیره‌ی وجودی‌تان از ذات پیامبر اسلام است. غیر از برادرانت، تو و خواهرت، چه کسی پدری چون علیa و مادری چون فاطمهd دارد؟ چه کسی معارف‌ الهی و آداب اسلامی را در همان کودکی از چنین پدر و مادری آموخته است؟ تو باید به کمال برسی، ببالی، بشوی «معصومه‌ی صغرا»، بشوی «عصمت ‌صغرا».

تو نیایش‌ها و شب‌زنده‌داری‌های مادر را دیده‌ای؛ نازل‌شدن سفره‌ی آسمانی را در خانه دیده‌ای؛ دست‌های تاول‌زده‌ی مادر را دیده‌ای؛ دیده‌ای پدر چه‌طور هیزم و آب رحمت الهی را به خانه می‌آورد؛ دیده‌ای مادر چه‌طور با خمیر عشق‌ خدایی، نان می‌پزد. دستان پینه‌بسته‌ی مادر، مدام دسته‌ی دستاس را می‌چرخاند و تو می‌دانی کارِ خانه‌داری، پاداشی بزرگ دارد.

با تمام خُردیت، از چشمه‌ی معرفت و محبتِ بهترین پدر و مادر دنیا سیراب می‌شوی. خوشه‌های زرین دانش را از خرمن داناییِ بی‌کران آنان می‌چینی. با بهترین برادران دنیا، هم‌بازی و هم‌کلام می‌شوی. تو بهترین‌های دنیا را می‌بینی تا لیاقت زینب‌شدن را بیابی، تا لیاقت زینتِ پدرشدن را بیابی؛ پدری که خود، آیینه‌ی تمام‌نمای تمام زیبایی‌هاست.

زیباست؛ چه زیباست که تو هم صحابی پیامبرh می‌شوی! تو از تلألو و تابش نور او روشنی می‌گیری. از کلامش، صبوری و استواری می‌آموزی. دلت در کنار او لبریز از عشق به خدا و اهل‌بیت او می‌شود. دلت به عشق او، به وسعت تمام آب‌ها و خاک‌ها و به استقامت و سربلندی تمام کوه‌های جهان می‌شود. پیامبرت می‌گوید: «تو باید اسوه‌ی پویندگان راه حق شوی و راوی روایت اهل‌بیت او.» تو در کنار او ـ که شهر علم است و پدر دروازه‌ی آن شهر ـ باید گنجینه‌ای از دیده‌ها، شنیده‌ها و آموخته‌هایت را در لوح دل، ثبت کنی. باید شاهد باشی که پیامبرت، عبایش را روی پدر، مادر و برادرانت می‌کشد و جبرائیل ندا می‌دهد که خداوند می‌فرماید: «به عزت و جلالش سوگند که آسمان‌ها، زمین، ماه تابان، مهر درخشان، فلک‌ چرخان، دریاهای روان، همه و همه را برای این پنج‌تن آل‌عبا آفریده است.»

تو باید راوی حدیث کسا باشی؛ باید آن را به گوش جان بسپاری و از خوشی، نفس‌هایت به شماره بیفتد که هم‌نشین این پنج‌بهانه‌ی خلقتی؛ هم‌تای پنجمین کس از کسایی. باید «عدیلــة‌‌الخامس من اهل الکساء» بشوی. باید بیش از این‌ها، دل به دیدار پیامبرت بسپاری. باید با کلام و نگاهت، مرهمی تازه بر دلِ ریش آنان، از بی‌مهری مردمان باشی؛ حتی در خواب‌هایت به او پناه ببری؛ اما می‌ترسی، از رؤیاهای کودکانه‌ات می‌ترسی؛ از خوابی که دیده‌ای، می‌ترسی. از طوفان سهمگینی که همه‌جا را در ظلمت فرو برده بود، می‌ترسی. از این‌که چون شاخه‌ای کوچک به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌شوی، می‌ترسی. از این‌که به درخت بزرگی پناه می‌بری و درخت، ناگهان ریشه‌کن می‌شود، می‌ترسی. از این‌که چهاربار به شاخه‌های درخت پناه می‌بری و همه پی‌درپی می‌شکنند، می‌ترسی و تعبیر تمام ترس‌های کودکانه‌ات نزد پیامبرت است؛ پیامبری که قصه‌ی خواب تو را می‌شنود و می‌گرید. می‌گرید و می‌داند که خواب تو تعبیر خواهد شد، زینب! خواب تو تعبیر خواهد شد و اهل کسا به دیدار یار خواهند شتافت و جهان در جهل و جفا فرو خواهد رفت.

جهان با عروج دوباره‌ی پدربزرگ به بهشت، در سیاهی فرو خواهد رفت. حال، گویا نوبت مادر است تا آخرین لحظه‌های زندگی را با غصه‌ای که قصه‌اش را فقط در و دیوار می‌داند، سپری کند! همراه مادر به مسجد می‌روی و کنار مادر، پشتِ پرده‌ی سپیدی می‌نشینی. چه سخت است! شاهد آه عالم‌سوز مادر باشی و بشنوی او از غصب خلافت پدر و تعبیر کتاب وحی بگوید؛ از طلوع سپیده‌ی ایمان پیامبر در مغاکی تیره‌وتار بگوید و از شجاعت پدرت در پیش‌قدم‌شدنِ پذیرفتن پدرش. از شمشیر از نیام‌کشیدن علیa بگوید تا آن‌جا که ابلیس، بعد از پیامبرh، جرئت خروج از کمین‌گاه خویش را بیابد و مردمان فراموش‌کار، وصیت رسول حق را به باد نسیان بسپارند و درپیِ آواز ابلیس‌های زمانه، به دست‌افشانی و پای‌کوبی مشغول شوند.

چه سخت است! در بغض مادر، شریک باشی؛ مادری که دلی نرم‌تر از حریر و شفاف‌تر از بلور دارد. چه سخت است! کودکی شش‌ساله باشی و دل به سخنان صدیقه‌ی‌کبری بسپاری و «صدیقه‌‌ی‌صغری» شوی. تمام خطبه‌ی مادر را در مسجد رسول‌اکرمh بشنوی و راوی آن بشوی. از فدک بشنوی و فدیه‌ی پیامبر. بشنوی و بیاموزی که به‌حتم، در طالعت روزی خواهد آمد که چون مادر با خطبه‌ات، پرده از چهره‌ی پلشت پلیدان ‌خواهی کشید.

چه زود! آل‌عبا مظلوم می‌شوند. چه زود! پدر کفن مادر را گره می‌زند و کودکانش در دامان فراغ می‌افتند. چه سخت است! دستان مادر را ببینی که از میان کفن بیرون آمده و برادرانت را در آغوش گرفته است. چه سخت است! شاهد اشک‌ریختن خواهر کوچکت باشی و غم هجران را در قلب خویش، جای دهی. چه سخت است! شاهد اشک‌ریختن ملائک آسمانی بر ملکه‌ی زمین و آسمان باشی. چه سخت است! دیگر شاهد شمع سوزان این ملکه در خانه نباشی. چه سخت است! هر آن وجود شما کودکان، عطر مهرمادری چون فاطمهd را در خانه بپراکند و امامِ داغ‌دار را، داغ‌دارتر کند. چه سخت است! در کودکی چون مادرت، بی‌مادر شوی. چه سخت است! برای کودکان مادرت و جگرگوشه‌های او مادری کنی؛ مانند مادر برای پدر، تو هم مادری کنی و به عشق فاطمــة‌الزهراd، «نائبــة‌الزهرا» شوی، «سلیلــةالزهرا» شوی.

صدای ماتم ملائکِ هفت‌آسمان تا هفت‌مرتبه به زمین خواهد رسید. خانه‌ی وحی، غرق غم خواهد شد و مادر، چشم بر دنیا خواهد بست. پدر، اسطوره‌ی عشق سرمدی را شبانه تدفین خواهد کرد. تو اینک حافظ ودایع ‌الهی و اسرار محمدی هستی، زینب! می‌دانی دوستی با اهل‌بیت، سبب ریزش‌گناهان است از کارنامه‌ی عمل؛ همانند وزش بادی پاییزی که برگ زرد و سرخ درختان را فرومی‌ریزد؛ پس بوزید ای بادها!

باید پس از این، پدر و برادرانت را دریابی. شاهد تعبیر خوابت باشی و عاقبت در دشت کربلا، خودت را به حسینa برسانی. باید در میان خاک و خاشاک بدوی و جلوی پای برادر، بر زمین بیفتی تا سپر تیرهای بلایی باشی که از هر سو، بدن برادر را نشانه گرفته‌اند. حسینت، پاره‌ی جگرت، روی زمین افتاده است. خونِ صورت برادر را چون خونِ چهره‌ی پدر، با اشک‌هایت می‌شویی. سر بلند می‌کنی، تا جایی که می‌توانی قد می‌کشی و سر بلند می‌کنی، سر بر آسمان قربان‌گاه می‌سایی و می‌گویی خداوندا! این قربانی را از خاندان پیامبرت بپذیر! چه‌قدر کوتاه است عمر پرستاریت از حسینa! چه‌طور دلت می‌آید او را تنها بگذاری و تنها پرستار کودکان او و زنان بنی‌هاشم شوی. آن‌هنگام که قوم اشقیا، گوش‌های‌شان را می‌درند، چادر از سرشان می‌کشند، پوستینِ زیر پای‌شان را به غارت می‌برند و خیمه‌ها را آتش می‌زنند. دلت را به آتش می‌کشند زینب! آن هنگام که زین‌العابدینa در خیمه‌ی سوزانش، تنهاست و تو او را از میان شعله‌های آتش می‌ربایی و پرستاریش را می‌کنی. مادرش به عزایش بنشیند، هر آن‌که خاندان پیامبرh را عزادار کرده است. جایگاهش در غاشیه، در هاویه باد!

سردبیر