گفتوگو با مهری فلاحی، پرستار دوران دفاع مقدس
مرضیه وزیریمقدم
در پنجم جمادیالاول، بانویی چشم به جهان گشود که در حماسهی عاشورا، پرستاری حضرت سجادa را بهعهده داشتند. بانویی که صبر و بردباری را از مادر بزرگوارش، حضرت فاطمهd به ارث بردند. مادری که خود اولین پرستار بود. هنگامی که خبر آوردند پدرشان در جنگ مجروح شدهاند، حضرت فاطمهd همراه با چهارده زن دیگر، بهطرف جبهه حرکت کردند و به پرستاری و مداوای مجروحین پرداختند. همینهاست که سالگرد میلاد حضرت زینب را، روز پرستار نامیدهاند.
در میان جمع پرستاران و سفیدپوشان صبور، سراغ بانویی رفتم که همراه دیگر زنانِ پرستار، از جان، مال و خانوادهی خود در آن روزهای سختِ هشتسال دفاع مقدس گذشتند و در پشت جبههها و گاه در چندقدمی خاکریزهای جبهه، فعالیت کردند.
خانم «مهری فلاحی» یکی از پرستاران فعال در دوران دفاع مقدس است که خاطرههای زیادی از آن دوران دارند. وی فارغالتحصیل دانشکدهی پرستاری و مامایی شرکت نفت آبادان، در سال 1358 است و الآن دوران بازنشستگی خودش را میگذراند. دورانی که بهمرور خاطرهها میگذرد، خاطرههای تلخ و شیرین هشتسال دفاع مقدس.
*خانم فلاحی! وقتی جنگ شروع شد، شما کجا بودید؟
وقتی جنگ شروع شد، من باردار بودم. همسرم در تهران بود و خودش را بهسختی به ما رساند. روزهای اول جنگ، هیچکس نمیتوانست بدون داشتن مجوز، وارد آبادان شود. او مرتب به من زنگ میزد و میگفت میخواهم اعزام بشوم و بیایم آبادان تا پیش تو باشم. من فقط نگران فرزندم بودم. از خدا و ائمه میخواستم که کمکم کنند تا زنده بمانم، فرزندم را بهدنیا بیاورم و او را ببینم. انگار صدایی در وجودم مرا تسکین میداد. از خانه تا بیمارستان، گاهی با آمدن هواپیماهای عراقی به آسمان شهر آبادان، با مردم در سنگرها پناه میگرفتیم. غذایی در منزل نداشتیم. مواد غذایی بازار فاسد شده بود. خرماهایی را که روی زمین ریخته بودند، میشستم و میخوردم. با آمدن همسرم، دلگرمیام صدچندان شده بود. میگفت: قوی باش و احساس خستگی نکن. آنقدر اوضاع روزهای اول محاصره، سخت بود که برای رفع تشنگی باید آب را میگذاشتیم تهنشین شود، بعد آن را میجوشاندیم و مصرف میکردیم. بهخاطر نبود برق و هوای گرم، لباسهایی را که باید عوض میکردیم، روزها تنمان میماند؛ اما با مقاومت مردم، آن دوران بحرانی گذشت و توانستیم به موقعیت خودمان آگاهتر شویم.
* روزهایی که آبادان در محاصره بود و بیمارستان هم در حساسترین نقطهی مقابل شرکت نفت آبادان قرار داشت، برایتان حضور با آن وضعیت سخت نبود؟
سخت بود؛ اما برکتهایی داشت که آن هم خواست خداوند بود. من نوزدهسال در شیفت شبکار کردم که هم در شغل پرستاری فعالیت داشته باشم و هم کنار خانواده باشم. آنموقع هم، یکی از شبهایی که شیفت شب در بیمارستان آبادان بودم، بعد از رسیدگی به مجروحین، احساس کردم باید کمی استراحت کنم. زیاد سرپا ایستاده بودم. هنوز مدتی نگذشته بود که سه سرباز وارد بخش شدند و گفتند یکیشان باید بستری شود. شخص بیمار بهعلت مسمومیت در بخش بستری شد. دو نفر دیگر باید از بخش بیرون میرفتند؛ اما گفتند ما دستور داریم که بمانیم. گفتم من مسئول بخش هستم و اینجا من دستور میدهم. اصرار کردند و بالأخره پیش مسئول بیمارستان رفتند و دستورِ ماندن در بخش را گرفتند. دکتر به من زنگ زد و گفت میتوانند بمانند. گفتم چون اسلحه دارند اگر داخل بخش بمانند، بیمارانِ دیگر، احساس ناامنی میکنند؛ اما دکتر گفت باید در بخش باشند. به آنها گفتم اگر امکان دارد پشت در بخش باشند و آنها هم قبول کردند. فقط مرتب میگفتند خانم مسئولیت این آقا که بستریشده به عهدهی شماست. من هم با اعتمادبهنفس گفتم: اتفاقی نیفتاده است، با تزریق یک سرم مسمومیتش برطرف میشود. همانطور روی صندلی نشسته بودم و استراحت میکردم که در دفتر باز شد و یک سرباز جدید وارد دفتر شد. گفت: در این بخش سربازی بستریشده؟ دلیل سؤالش را پرسیدم و او گفت: چرا سؤال میپرسی، بگو آره یا نه. گفتم: نه. احساس کردم خیلی مضطرب و سراسیمه است. گفتم: حالا چرا اینقدر اضطراب داری؟ گفت: به شما ارتباط ندارد. او به جای اینکه از در خارج شود، به انتهای بخش رفت و از پنجره خارج شد. بلافاصله به حراست تلفن زدم و گفتم یک سرباز از پنجره خارج شد. بعد از پانزدهدقیقه جستوجوی حراست و پاسداران حاضر در بیمارستان، متوجه شدیم چهار نفر از جاسوسان عراقی برای کشتن همان سرباز مسموم که سرهنگ تیپ قوچان بود، وارد بیمارستان شدهاند.
به یکی از محافظین گفتم: چرا به من نگفتید؟ گفتند محرمانه بوده است و سرهنگ برای شکستن حصر آبادان اعزام شدهاند. ترس و اضطراب زیادی به من وارد شد؛ اما شکرگزاری از خدا، مرتب ورد زبانم بود. با این فکر که اگر مرا زخمی میکردند، میکشتند، یا با خودشان میبردند، ترس وجودم را گرفت و لرزش دستهایم را میدیدم. با فرزندم نجوا کردم که خداوند من و تو را در پناه خودش گرفته که با بودن سرهنگ در بخش، بگویم کسی بستری نشده است. سرهنگ از بخش به مکانی دیگر منتقل شد. صبح شد و رادیو و تلویزیون سرود ملی و جشن پیروزی پخش کرد و حصر آبادان شکست.
وقتی فرزندم در تهران بهدنیا آمد، مجبور بودم برای حفظ جانش و اینکه امکان نگهداری از بچهها در آبادان نبود، او را پیش خانواده و همسرم بگذارم و به آبادان برگردم. فقط من نبودم، خیلی از پرستاران دیگر که فرزند کوچک داشتند، در اوایل جنگ بهخاطر کمبود نیرو، در مشاغل پزشکی و پرستاری، تماموقت در بیمارستان خدمت میکردند. آن روزها، فرصتی برای انتخاب نبود. باید میماندیم؛ چون آنقدر تعداد مجروحین زیاد بود که حتی فرصتی برای فکرکردن به خانواده پیدا نمیکردیم تا زمانی که داوطلب غیر از کارکنان نفت، به بیمارستان اعزام شدند و تا حدودی بهطور استاندارد فعالیت کردیم. گاهی با همکاران دربارهی دوری از فرزندان و خانوادههایمان صحبت میکردیم. در این میان یکی از دوستانم «مهری رهانجام» که او هم مثل من از فرزندش دور بود، دلداریام داد و گفت: دعا کن که بچههایمان بدون مادربزرگ نشوند. واقعاً هم اگر آنها نبودند و از بچهها نگهداری نمیکردند ما حداقل همان خیال راحت را هم نداشتیم. مسافت طولانی بود و دلتنگی ما بینهایت. وقتی دلم بینهایت میگرفت برای فرزندم نامه مینوشتم. بعد نامه را ریز پاره میکردم و روزی که باد تند بود، خردهها را به بالا پرتاب میکردم تا باد آنها را به سمت فرزندم ببرد، تا بداند مادرش در هرزمانی به فکر اوست. فقط هرروز با نامهنوشتن، از دلتنگیام میکاستم. من یک پرستارِ مادر بودم.
* از روزهایی بگویید که فقط ایثار و فداکاری حرف اول را میزد، از خاطرههای تلخ و شیرینتان.
زمان جنگ، کشتهشدن عزیزان، تلخترین وقایع را رقم میزد؛ اما اینکه زندگی و انسانیت جریان داشت، شیرینی خاص خودش را داشت. سال دوم جنگ بود. در بخش نوزادان بودم. نوزادی به علت بیماری بستریشده بود. وقت تغذیهی شیر مادر بود و مادر نوزاد برنگشته بود. مجبور شدم از شیرخشک برای نوزاد استفاده کنم. ساعتها گذشت و مادر نوزاد نیامد. فکر کردم شاید از آبادان خارج شده است. شخصی را به آدرسی که داده بود فرستادم و پیغام ناگواری برایم آورد. خمپاره، خانه را ویران کرده بود و کل خانوادهی نوزاد شهید شده بودند. خیلی ناراحت شدم. چندروز فکر این نوزاد، ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه متوجه آدرس دیگری در پروندهی نوزاد شدم. پیگیر آدرس شدم و باکمک خانوادهی یکی از همکاران، که در شیراز بود، خواهر نوزاد را پیدا کردم. خواهر نوزاد، تلفنی با من صحبت کرد و گفت تو را به خدا مواظب برادرم باشید که تنها یادگار خانوادهام است. قول دادم تا آمدنش از او مواظبت کنم. خوشحال بودم که در پناه خواهرش بزرگ خواهد شد. نوزاد وزنش کم شده بود. دکتر گفت باید شیر مادر بخورد. گفتیم مادرش در بمباران شهید شده. آن زمان، من ششماه بود زایمان کرده بودم و شیر داشتم. فکر کردم اشکالی ندارد بهجای پسر خودم، به این نوزاد شیر بدهم. دکتر خیلی خوشحال شد و من دو روز به نوزاد شیر دادم. وزن نوزاد نرمال شد و رو به بهبودی رفت و خواهرش آمد، نوزاد را با خود برد. از این دست خاطرههای تلخ و شیرین زیاد برایمان اتفاق افتاده است که امیدوارم بتوانم همهی آنها را بهزودی چاپ کنم.
*ما هم آرزو داریم هرچه زودتر، خاطرهها و تاریخ شفاهی شما از آن دوران ثبت و ضبط شود. همچنین روز پرستار را هم به شما و همکاران تبریک میگوییم.