شب سفید


زینب خسروجردی

سهم او از زندگی همین بود و من دلم برایش می‌سوخت. این روزها دلم یک‌سره بی‌تاب است و فقط تصویرهای کودکی‌ام را در قابی از خیال، مدام مرور می‌کنم. هر شب کنار پنجره، تنها گریه‌های پنهانی‌ام مونسی برای بی‌خوابی‌ام می‌شوند. نگاهش می‌کنم. ماسک اکسیژن روی صورتش حالا بزرگ‌تر از هر وقت جلوه می‌کند. تنها مشتی استخوان، کنار اتاق کوچک و نمور، روی تشک مخملی قرمزرنگ، ولو شده و ملحفه‌ای سفیدرنگ روی آن است. دیگر مغز استخوانم تیر می‌کشد، از آن ‌سوی ‌اتاق صدای چرخ خیاطی مادرم به ‌گوش می‌رسد. آن‌قدر مادرم از آن کار کشیده که دیگر به ‌زور کار می‎کند و صدایش خفیف به ‌گوش می‌رسد و من، تنها مادرم را در سایه‌روشن مهتاب می‌بینم که از لای تور، توی اتاق تابیده است. نمی‌دانم چه‌طور کار می‌کند. دیگر قوتی برای دستان رنجور و خسته‌اش نیست. کاش می‌شد کاری کرد! پدر با صدای لرزان صدا می‌زند. از زیر ماسک هیچ به ‌گوش نمی‌رسد. خودم را کنارش می‌رسانم. ماسک را برمی‌دارم. صدای یخ‌زده‌اش خانه را تکان می‌دهد: آب... آب... و من لیوان آب را از بالای سرش درست روی چارپایه‌ای که داروهایش روی آن است برمی‌دارم؛ حتی آب هم از گلویش پایین نمی‌رود. اشک، گوشه‌ی چشمان میشی‌رنگ و برآمده‌اش جمع شده است. من پشت این چهره‌ی بیمار و رنجور، پدری پر از عشق را می‌بینم که حالا بعد از سال‌ها مجروحیت، دیگر قدرت تکلّم هم ندارد. کاش می‌شد صدایش را بشنوم! طاقت نمی‌آورم. نمی‌دانم می‌خواسته تشکر کند یا...

نگاهم را به مادرم می‌دوزم. او کنار چرخ خیاطی خوابش برده و صورت مهتابی‌اش که گرد پیری روی آن نشسته، زیر نور ماه می‌درخشد. اعتراف می‌کنم خیلی خسته‌ام. بریده‌ام. ساعت ده را نشان می‌دهد و تمام حجم فضا سنگین است. کاش امشب تمام اندوهم در سیاهی شب جابماند و فردا در اوج شکفتنِ دیگری آرام بگیرد و پدر برای یک‌بار هم که شده، سلامم را بی‌پاسخ نگذارد! پدر ناله می‌کند و پیکر خاموش او در تب می‌سوزد. نسیم ملایمی‌ از لای پنجره می‌دود و صورتم را نوازش می‌دهد. سکوت سنگین حیاط، حالم را به ‌هم می‌زند. دلم برای جیرجیرک تنگ شده؛ تنها مونس تنهایی‌ام هم او بود. غم دردورنج تنهایی مادرم را چه سنگین روی دوش می‌کشم. مادرم را می‌بینم که حتی چادر سفید گل‌داری را برای روی سجاده‌اش یک‌بار تجربه نکرد و در اوج جوانی‌اش پرستار شب‌های بیماری و بی‌تابی پدر شد. صدای بال‌زدن کبوتری سفید، نگاهم را از مادر ‌روی نرده‌های ایوان می‌کشاند. خرده‌نان‌هایی که غروب روی ایوان پاشیده‌بودم، کار خودشان را کرده‌بودند. کبوتر بق‌بقو می‌کرد و زمین را نوک می‌زد. خیلی‌ زود، دیگر اثری از خرده‌نان‌ها نبود. لحظه‌ای بعد، نگاه خسته‌ی من دنبال کبوتری بود که حالا در سیاهی شب اوج گرفته‌بود.

صدای اذان در گوشم که پیچید، از جا پریدم. صدای نفس‌های دنباله‌دار همراه با ناله‌ی پدر را که شنیدم، کنارش نشستم. دستان کشیده و استخوانی‌اش را در دستم گرفتم. بابا نماز! و او مثل هر روز تیمم کرد و نمازش را در آستانه‌ی طلوع آفتابی دیگر خواند و من فقط نگاهش می‌کردم. یک دریا سکوت شده‌ بودم و کوهی از بغض، نمازم که تمام شد، نفهمیدم کی خوابم برد. آن‌قدر در خواب بودم که اطرافم را ندیدم. وقتی دوباره چشم باز کردم، مادرم را دیدم که سر در گریبان، کنار پدر نشسته و آفتاب، درست روی صورت پدر  افتاده است. چشمانش نیمه‌باز مانده و دیگر ماسک اکسیژن روی صورتش نیست و من صورت رنجور پدر را می‌بینم که از فرط لاغری دندان‌هایش بیرون زده. می‌نشینم کنار مادر. دستانش را می‌گیرم؛ یخ کرده است. همه‌چیز را فهمیده‌ام. پدر در وسعتی که حرف اول را می‌زند، به ‌سهم خود رسیده‌ بود. سهم او پرواز و بیچاره دل من که هم‌نفس تنهاییِ عمیق‌تر شده‌ بود. صدای مادر می‌آید که غزل همیشگی‌اش را دیگر زمزمه نمی‌کند. زیر لب می‌خواند: «آن‌ شب در آستانه‌ی میلاد سبز تو در دلم، بی‌تاب شدم و حال بعدِ جدایی‌ات، تنهایی تمام شعرم غزلی ناب می‌شود و شمع حوصله‌ام آب می‌شود...»

او هنوز زمزمه می‌کند و من اشک می‌ریزم. مادرم مرا در آغوش استخوانی‌اش فشار می‌دهد. چه‌قدر احساس راحتی می‌کنم؛ اما دلم شکسته و دیگر بی‌پروا فریاد می‌کنم و پدر را صدا می‌زنم. صدای پدر، بعد از سال‌ها سکوت در گوشم می‌پیچد: «تا آخر دنیا دوستت دارم!» و من راز پرواز کبوتر سفید را در سیاهی آن‌ شب فهمیدم.