انتظار شکسته


مریم جهانگشته

همیشه کارَت همین بود؛ تا می‌خواستم در کنارت آرامش بگیرم، تو بودی و عملیات و جنگ و خون! دور می‌شدی از من و از همه‌ی عاشقی؛ گرچه می‌دانستم خیلی دوستم داری و تنها کسی بودی که آن‌ روزها شعر و غزلم را می‌فهمیدی.

با سوت قطار، عبور کردی و مثل ثانیه‌هایی که می‌گذرند از من گذشتی. آن ‌روز که رفتی، بی‌قرار، شعرهایم را برای باران مویه کردم. آن‌ روز که رفتی، فقط نگاهت را به‌ یاد دارم که عاشقانه مرا وراندازکرد. از آن نگاه، فقط نجابتش را به‌ یاد دارم. دل زخمی‌ام هر شب خواب‌های ‌آشفته‌ای می‌بیند. وقتی از آن کابوس می‌هراسم، به عکست پناه می‌برم و شب را نظاره می‌کنم.

روبه‌روی دیوار آجری که پیچکی روی آن قد کشیده، می‌نشینم. صدایش را می‌شنوم. شاید این یکی‌ ـ ‌دو هفته، بیش‌تر از ده‌بار سراغم را گرفته است. مثل همیشه کنارم می‌نشیند و می‌پرسد: «آخر تا کی؟ تا کی باید منتظر بنشینی؟»

 با نگاه غمگینانه‌ی خود، دهانش را می‌بندم. نگاهم را متوجه پیرمردی می‌کنم که چشمان بی‌فروغش را به آبشار موهای دخترکی کوچک دوخته است.

از این‌که او را از سر خود باز کردم، خوش‌حالم. آخر باید ‌دنبال تو می‌آمدم و هنوز دخترمان برای عبور از این جاده، کوچک بود؛ اما هیچ‌کس نمی‌خواهد بفهمد دوستت دارم و تو رفتی و من ماندم با انتظاری شکسته و یک عالم گلایه.

 قلم را که برمی‌دارم، تصویری از تو می‌بینم که کنار حوض قدیمی‌ نشسته‌ای و مثل همیشه دلت برای ماهی‌های گلیِ توی آب می‌سوزد و من هم دلم برای تو... آن ‌روز را می‌بینم که در ایوان خانه، زنان سیاه‌پوش، ضجه می‌زدند و همه با نگاهی پر از غم مرا می‌نگریستند.

پلاک نقره‌ای‌ات‌ را بالای تختم آویخته‌ام. اتاقم، دنج و نم‌دار است و آسمان ابری. پاییز همه‌جا را خاکستری کرده است. درخشش پلاک را به ‌وضوح می‌بینم و هم‌زمان صدای سوت قطار بزرگی که از جلوی من عبور کرد و تو را که توی قطار برایم دست تکان دادی؛ تصویری از خیالی سبز!

 می‌گویند این‌جا بخش روانی‌هاست؛ اما من که می‌دانم این‌جا با فرشته‌ها سروکار دارم و کار هر کسی نیست که لبخند معطر نیلوفرهای باغچه را ببیند. تازه هیچ‌کس ندیده و نمی‌بیند که آن ‌‌روز کاسه‌ای آب و یک جلد سبز قرآن، گواه سبز ماندن دل‌های‌مان بود.

 بوی لباس‌های خاکی‌رنگت، مشامم را می‌نوازد. وقتی رفتی و نیامدی، من هر روز با ماهی‌های توی حوض آبی و قدیمی‌حرف می‌زدم و آن‌ها مرا به این‌جا آوردند. کاش بودی و می‌دیدی! پیرمرد مُرد و تنها تصویری از سکوت و بی‌رنگی از او به‌ یاد دارم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بی‌تو دلم بپوسد و در جاده‌ی سرنوشت، سینه‌خیز و نفس‌گیر، مثل ماهی بیرون از آب، کم‌کم جان بدهم.

امروز آسمان، جور دیگری است. تنها آهنگ گنگی را می‌شنوم که از دلم آرام پرمی‌زند و باغ وجودم از شکوفه خالی می‌شود. مدت‌هاست شعر نگفته‌ام. فقط تصویرهای بی‌روح و گونه‌های کبود و فضایی پر از تیرگی را با نگاه‌های مأیوس و ریزم می‌کاوم. دیگر از این فکرها خسته شده‌ام؛ پریشان و سرگردان. نمی‌دانم چند روز می‌شود که پلک برهم نگذاشته‌ام. مدام مرگ و اوهام همیشگی ‌سراغم می‌آید. یک ‌لحظه پلک می‌زنم و صورتت دوباره مَحرم تنهایی‌هایم می‌شود. می‌دانم همیشه با من هست؛ همیشه و همه‌جا، حتی توی بخش روانی، پیش ماهی‌های گلیِ توی آب، حتی...

سرم درد می‌کند. شقیقه‌هایم را میان دستان استخوانی‌ام می‌فشارم. حس عجیبی دارم. می‌دانم انتظار بی‌فایده نیست. من با او دل‌خوشم! با آن فرشته‌ی کوچک که هر روز بر بال قاصدک‌های خوش‌خبر روی پیچک تنیده بر تنه‌ی سیمانی دیوار برایم خبر می‌آورد. خبری جز این‌که شاید روزی برگردی؛ اما من همیشه منتظر عبور تو از کنار پنجره‌ام هستم.