زهره شریعتی

 

چهره‌اش زیر تور سیاه، انگار سایه است. سایه که می‌گویم، نه اسمش سایه باشد ها! نه، مثل سایه‌ی پرشاخ‌وبرگ یک درخت. گل‌وبوته‌های تور سایه انداخته‌اند روی صورتش. گل تور، نشسته روی بینی‌اش. بینی‌اش برق می‌زند. مریم می‌گوید: «دماغ‌های عمل‌کرده براق‌اند.» هوس می‌کنم دست بزنم بهش. زود سرم را می‌اندازم پایین. چون از آن هوس‌هاست که دق‌مرگم می‌کند. وسط مجلس که نمی‌شود بروم انگشت بگذارم روی دماغش. می‌ترسم اگر نگاهش کنم، طاقت نیاورم. هر وقت از این‌جور هوس‌ها می‌افتد به دلم، تا برآورده نشود ول‌کن نیستم. نگاهم را از روی تورش سُرمی‌دهم روی دست‌هایش. دست‌های سفید و انگشتان کشیده‌ای که یک دستمال کاغذی مدام بین‌شان جابه‌جا می‌شود. انگشترش خیلی قشنگ است؛ طلای سفید و زرد، با نگین‌های الماس درشت که به‌ شکل یک گل لاله‌ی برجسته شده است. طفلک دماغم تیر می‌کشد؛ ولی اشکم نمی‌آید.

یک‌دفعه، همه‌جا ساکت می‌شود و هم‌همه‌ی ملایم مهمان‌ها می‌خوابد. فقط صدای فین‌فین مریم را می‌شنوم که نشسته کنارم. آبروی‌مان رفت. همه در سکوت دارند عزاداری می‌کنند، آن‌وقت این دختر چنان هق‌هق و فین‌فینی راه انداخته که همه برگشته‌اند و دارند ما را نگاه می‌کنند. با گوشه‌ی آرنج می‌زنم توی پهلویش. بی‌هوا می‌گوید: «آخ!» بدتر شد. از حرص، گوشه‌ی چادرم را مچاله می‌کنم و در صورت مریم چشم‌غره می‌روم؛ اما انگار نه انگار! اصلاً توی باغ نیست. اخم‌هایش را می‌کند توی هم و پچ‌پچ‌کنان می‌گوید:‌ «چته؟ چرا همچین می‌کنی؟» از لای دندان‌هایم می‌گویم: «هیچی، فقط یواش‌تر گریه کن. یه‌کم سنگین‌تر!»

مریم، بی‌حوصله نگاهش را از من می‌گیرد و همان‌طور آهسته می‌گوید: «خب، دلم می‌سوزه. بیچاره خاله مگه چند سالش بود؟ تازه، نگاه کن شیدا چه حالی داره.» و دوباره اشک‌هایش سرازیر می‌شود. چشم‌های مامان از بس گریه کرده قرمز شده و گود رفته است. نگاهش مات است. مسیر نگاهش را که دنبال می‌کنم، می‌بینم از پنجره‌ی قدی اتاق پذیرایی به رفت‌وآمد مهمان‌ها توی حیاط خیره شده است. گونه‌های همیشه سرخش هم بی‌رنگ شده‌اند. زیر ابروهای نازک مامان سیخ‌سیخ بیرون آمده. هیچ‌وقت نمی‌گذاشت این‌طوری بشوند. همیشه زودبه‌زود می‌رفت آرایشگاه. تنها وقتی که عزیز و آقاجون مردند، ابروهایش مثل حالا زشت شده بودند. جفت‌شان با هم تصادف کردند. می‌خواستند از بزرگ‌راهی که خانه‌‌ی‌شان آن طرفش بود رد شوند؛ اما تنبلی‌شان آمده بود از روی پل هوایی بروند. یک نگاه انداخته بودند این طرف، یک نگاه هم آن طرف، بعد با خیال راحت دست هم را گرفته بودند؛ اما از شانس‌شان جوانکی هفده ـ هجده‌ساله که آن روز بعدازظهر سوییچ ماشین مدل‌بالای بابایش را کش رفته بود، با سرعت 150کیلومتر زد بهشان. مردمی که بعد از تصادف دورشان جمع شده بودند، تعریف کردند که آقاجون هنوز دست عزیز توی دستش بود.

آن‌ موقع، خاله توی بیمارستان بود. سرطانش دوباره عود کرده بود. چیزی بهش نگفتند. مامان می‌گفت اگر بگوییم، او هم یک‌راست می‌رود سینه‌ی قبرستان. آقاجون را زیاد دوست نداشتم. او هم از من خوشش نمی‌آمد. نمی‌دانم چرا هروقت می‌رفتیم خانه‌ی‌شان، فقط جواب سلامم را می‌داد و بعد می‌رفت دنبال کارش. نگاهم نمی‌کرد. از در هر اتاقی وارد می‌شدم، آقاجون از آن در می‌زد بیرون؛ حتی سر سفره هم، جوری می‌نشست که روبه‌روی من نباشد. فقط با من این‌طور رفتار می‌کرد. با مریم و بقیه‌ی نوه‌هایش خیلی هم گرم بود.

مامان و بابا به‌ روی خودشان نمی‌آوردند. یعنی هیچ‌کس به ‌روی خودش نمی‌آورد؛ نه مریم، نه خواهرم، نه دایی‌حسن، نه حتی عزیز که برعکس آقاجون مرا خیلی دوست داشت. کسی علت تنفرش را از من به‌ زبان نمی‌آورد.  فقط یک‌بار از خاله‌مهری شنیدم که دختر ته‌تغاری آقاجون و عزیز، وقتی شانزده سالش بوده، سیل می‌بردش؛ سیل شمیران سال 66. هیچ‌وقت هم پیدا نشد. آن ‌موقع من دو سالم بود. چیزی یادم نمی‌آمد. خاله می‌گفت من خیلی شبیه خاله‌مهتاب مرحوم هستم.

به همین خاطر وقتی خبر مرگ‌شان را شنیدم، اصلاً برای آقاجون دلم نسوخت. یک‌ذره هم گریه‌ام نگرفت. نمی‌دانم چرا هر کاری کردم، برای عزیز هم اشکم نیامد. شاید برای نوع مرگش بود. برای آبروداری، یک تور سیاه گل‌وبوته‌دار، درست مثل شیدا دخترخاله‌ام، انداختم روی سرم تا خشکی چشمم معلوم نباشد. برای مراسم، همه ریخته بودند خانه‌‌ی‌شان. تا چهل همسایه آن طرف‌تر هم می‌آمدند و زار‌زار گریه می‌کردند؛ اما من نتوانستم. البته دلم برای عزیز، خیلی سوخت. هیچ، فکر نمی‌کردم یک‌ روز این ‌طوری بمیرد. این‌که ماشین با آن سرعت بزند به آدم و جوری پرتت کند وسط باند مخالف بزرگراه که دوتا ماشین دیگر هم از رویت رد شوند؛ تصویر مزخرفی از یک مرگ به ‌نظرم می‌آمد. تصادف، آن‌ هم به این شکل، آبرومندانه و درست و حسابی نبود. بهترین مرگ برای پیرها، مردن در خواب است. نه دردی حس می‌کنند و نه اصلاً می‌فهمند که مرده‌اند. کسی هم توجه‌اش جلب نمی‌شود؛ اما کشته شدن در تصادف، برای یک پیرزن 75ساله و یک پیرمرد 80ساله، اصلاً جالب نیست.

باز صد رحمت به خاله؛ حداقل سرطان گرفت. این ‌طوری می‌شد در طول بیماری‌اش کلی هم مظلوم‌نمایی کنی و از دست روزگار گله‌وشکایت که خواهرش جوان‌مرگ شد، شوهرش وفا نداشت، دخترش نصف‌سال از او دور بو،؛ چند ماه پیش پدر و مادرش هر دو با هم مردند و حالا خودش هم از سرطان مرد.

دقیقاً حرف‌هایی که مامان می‌زد، همین بود. مرگ هیجان‌انگیزی بود؛ آن ‌هم برای خاله‌مهری. چند سال این دکتر و آن دکتر می‌رفتی، دو سه‌بار عمل جراحی، بعد دوباره آن توده‌ی مزاحم غریبه توی بدنت رشد می‌کرد و برای آخرین بار توی بیمارستان بستری می‌شدی؛ عالم و آدم می‌آمدند ملاقاتت و دل‌شان برای تو می‌سوخت. سعی می‌کردند حرف‌های امیدوارانه بزنند، قربان‌صدقه‌ات بروند و بگویند چه‌قدر خوب، مهربان و عزیزی؛ البته توی دل‌شان فعل بودی را به‌کار می‌بردند.

مریم به این فکرهایم می‌خندید. گاهی هم تعجب می‌کرد. این آخری‌ها که دیگر وحشت کرده بود. جا می‌خورد و با چشم‌های از حدقه درآمده، نگاهم می‌کرد. دیگر مدت‌ها بود حرف‌های دلم را به مریم نمی‌گفتم. واکنش‌های مسخره‌اش به‌کنار، دهنش هم لق بود. تا عطسه می‌کردی، بابا و مامان که هیچ، همه‌ی فامیل پدری و مادری‌ام و دوست و آشنا خبردار می‌شدند. آن‌وقت تا مدت‌ها، چپ‌چپ نگاهم می‌کردند و دهان‌شان را می‌بردند توی گوش بغل دستی به پچ‌پچ و خنده.

من، کاری به حرف‌های‌شان نداشتم. مهم نبود از من چه می‌گفتند؛ به درک! بگذار فکر کنند خُلم. مهم این بود که مرگ خاله، خیلی شرافت‌مندانه و افتخارآمیز بود. سیر طبیعی خودش را طی کرده بود: تولد، ازدواج، بچه‌دارشدن، طلاق، بیماری و مرگ. درست برعکس خاله‌مهتاب شانزده‌ساله‌ی گم‌شده در سیل و آقاجون و عزیز کشته در تصادف. خوشم آمده بود. دوست داشتم توی مراسم ختم، یک نفر به این مسئله اشاره کند؛ اما چیزی گفته نشد. خیلی دلم می‌خواست به شیدا این را می‌گفتم. حتماً خیالش راحت می‌شد و کم‌تر غصه می‌خورد.

ولی شیدا گیج و منگ به نظر می‌آمد. پانزده سال با پدرش خارج از کشور زندگی کرده بود. گه‌گاه برای دیدن مادرش می‌آمد و این‌بار با خبر مرگ مادرش برگشته بود. توی فرودگاه ما را که دید خودش را کشت؛ ولی گریه‌اش نگرفت. فقط اخم‌هایش را کرد توی هم.

حالا هم نشسته روبه‌روی من و الکی دستمال کاغذی را توی دستش ریزریز می‌کند. دستمالش خیلی کوچک شده؛ ولی نه از اشک، از عرق است. دلم برایش می‌سوزد. حال من را دارد،  وقتی چند‌ماه پیش آقاجون و عزیز مرده بودند. آن موقع، امتحان‌های دانشگاهش را می‌داد و نیامد. بابایش هم باواسطه، یک دسته‌گل با کارت فرستاد. تور، روی صورتش سایه انداخته است. یک گل توری بزرگ، نشسته روی دماغش. دماغ ظریفی که مطمئنم اگر نگاهش کنم، باید بلند شوم و بروم انگشت اشاره‌ی دست راستم را بگذارم رویش.

لبم را گاز می‌گیرم. چشمم را می‌بندم. رویم را می‌کنم به مریم؛ ولی فایده ندارد. قیافه‌ی مریم با آن صورت خیس، بیش‌تر خنده‌دار شده تا ناراحتکننده. نمی‌توانم بیش‌تر از این تحمل کنم؛ اول کمی آهسته، بعد با قدم‌های تند می‌روم آن سر پذیرایی و روبه‌روی شیدا که روی مبل راحتی نشسته، می‌ایستم. انگشت اشاره‌ی دست راستم را می‌گذارم روی دماغش. چه حس عجیبی! چه‌قدر نرم است! آدم دلش می‌خواهد بپیچاندش؛ مثل دماغ بچه‌ها و آرام می‌پیچانمش. شیدا مات‌ به ‌من خیره شده است. آه آهسته‌ای می‌کشد و تند دستم را از روی دماغش می‌زند کنار. تور سیاه از سرش می‌افتد. سایه‌ی آن گل توری از روی بینی‌اش می‌رود و همان بینی عمل‌کرده، درشت‌تر به‌نظر می‌آید. مامان، مریم و بقیه بلند شده‌اند و هاج‌وواج ما را نگاه می‌کنند. شیدا عصبانی شده و گونه‌هایش یک دفعه گُر می‌گیرند و فریاد می‌کشد: «مرگ مزخرفی بود! از مریضی بدم میاد. کاش مثل آقاجون و عزیز می‌رفت زیر ماشین!» و محکم خودش را پرت می‌کند توی بغل من. جیغی می‌کشد و های‌های می‌زند زیر گریه. دماغم تیر می‌کشد. اشک‌هایش صورتم را خیس کرده؛ ولی هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم گریه کنم.