مریم بصیری
تو میآیی، از بهشت برین به خاک زمین
تو میآیی، از بهشت برین به خاک زمین. تو پری هستی، حوری هستی، فرشتهای که از پشت هفت آسمان به کرهی زمین هبوط کرده تا زمین را با عطر دلانگیز خود عطرآگین کند. تو «انسیهی حورا» هستی، حوریهای بهشتی هستی که به شکل انسان آفریده شدهای. تو بزرگِ زنان جهان، از گذشتگان و آیندگانی، بانوی بانوانی، «سیدةالنسا»یی. به خود میبالی که توانستهای چنین مقامی نزد پروردگارت بیابی؛ میبالی نطفهی تو از سیب بهشت و درخت طوبی است و آب گوارایی که پدر در عروجش نوشیده است، در لیلـﺔالمعراج.
وقتی زنان قریش بر جان خدیجه نیشتر میزدند که چرا با پدرِ یتیم تو پیمان بسته است، این تو بودی که از دلِ مادر، با او سخن میگفتی. این تو بودی که همه میگفتند با آمدنت بوی گل سرخ و یاس بهشتی در خانهی خدیجه و در محلههای مکه پیچید. زنان بهشتی به کمک خدیجهی تنها آمدند و تو پس از تولد، شهادتین گفتی و «زهرا» شدی، «مبارکه» شدی.
محشری کبراست این محشر شعب. تو در دامنهی کوه ابوقبیس و ریگستان سوزان شِعب، راهرفتن آموختى. هر روز و هر لحظه بر پاهاى کوچک تو تاولى تازه روئید و پدر از شدت عطش، سنگریزههاى داخل دهانش را مکید. پس تو نیز صبورى کردى. پدر همیشه ورد زبانش است که فاطمه، سَرور زنان هستی است. پس سَرور کودکان نیز باش، فاطمه! صبرت را با آنها قسمت کن! گرسنگی و تشنگی آنها را بر جان گرسنهات بخر! صبر کن، صبر هدیه بده و بشو «زکیه»، بشو «کریمه» و «مکرمه»!
چهرهی چون ماه مادر را نخواهى دید
از میان زنان عالَم، از میان تمام زنان نیک عالم، نام خدیجه همیشه بر لب توست. تو از مادرت، تمام خوبیهاى دنیا را به ارث بردهاى. تو آموختهاى که چون دیگر کودکان نباشى. تو آسمانىبودن را پذیرفتهاى و تازه داشتى در آرامش پس از شعب، بر میزان گنج دانشت مىافزودى و از وجود خدیجه فیض مىبردى که ناگاه در روزی از روزهای ماه قرآن، از حضور او محروم ماندى؛ هر چه خانه را گشتى، حامى دلسوزت را نیافتى. تا پدر به خانه مىآمد، به دامانش مىآویختى و پریشان و گریان دستان او را میگرفتی، سراغ مادر را مىگرفتى و از او جوابى نمىشنیدى، جز اینکه «آرامش دلم، صبورى کن، صبورى!» تو چهطور مىتوانى در مقابل بىنصیبماندن از کوه مهر و بزرگوارى خدیجه، صبورى کنى. آن دیگر گرسنگی شعب نیست که بتوانی صبر کنی. روحت گرسنهی محبت مادر است.
از وقتى پا به این جهان گذاشتهاى، پر از مهر پدر شدهای و مهر مادرى غمخوار از براى دلِ غمدیدهی پدر. تو در دامان پدر قد کشیدهاى و جرعهجرعه از چشمهی وحى نوشیدهاى. در عین کوچکى، بزرگ شدهاى فاطمه! همدل و همراه پدر، و در کنار پدر چهها که ندیدهای فاطمه! چهها که ندیدهای! با اینهمه تو راضی هستی به رضای رب و همین رضایت است که میشوی «راضیه»، میشوی «مرضیه».
تو مادری! مادر تمام جهانی!
کیست نام تو را شنیده باشد و نداند تو مادری! مادر پدری! مادر خلقتی! مادر تمام امامان جهان شیعهای! تو میکوشی مهرمادری را به پدر ببخشی که پدر، خود سرشار از مهر و محبت است. پدر بارها و بارها آشفتهحال و پریشانموى به خانه بازمیگردد و کسى جز تو نیست که با اشک چشم، سر و روى پدر را شستوشو دهد. هیچکس نمىتواند عمق غم و غصه را در دیده و دل تو دریابد. آخر وقتى تو دلشکستهاى، چگونه تاب دیدن این دنیا را داشته باشی. مگر مىشود یکتنه و تنها در مقابل مشرکان ایستادگى کرد و گذاشت آنها هر روز پدر را ساحر و مجنون بخوانند و او را به تمسخر بگیرند.
تو تنها ماندهاى فاطمه و چارهاى ندارى جز حلشدن در حزن پدر؛ و پدر چارهاى ندارد، جز اینکه در مقابل اندوه بىحساب تو بگوید: «تو مایهی آرامش منى فاطمه! تو هر روز به زخمهاى دل ریش من مرهمى تازه مىگذارى و براى پدر، مادرى مىکنى.» آنوقت، تو از شرم، دیده از رخسار پدر برمیگیری و دیگر اشک نمیریزی؛ چراکه مىترسی مبادا زلال وجود تو، باعث رنجاندن وجود زلال پدر شود. سعى میکنى براى پدر هم دختر باشى و هم مادر و با دستانى چون دستان خدیجه، اشکهاى پدر را پاک کنى و همانسان که او با لبخندش به قلب پیامبر اکرمh روشنى بخشیده بود، تو نیز شکوفههاى لبخند را بر سر و روى پدر بپاشى تا از دردِ دل او بکاهى؛ تا دیگر نشانى از اندوه در چهرهی تابندهی پدر پیدا نشود.
تو جدهی ساداتی!
قدم در راه قدمهای استوار امیرالمؤمنینa که میگذاری، میشوی جدهی سادات فاطمی، حسنی و حسینی؛ میشوی دلسوز و غمخوار فرزندانت. میشوی «حانیه»، میشوی «حنانه». قلبت پر از مهربانی میگردد و محبت از آن سرازیر میشود. میشوی «حبیبه»، میشوی «رحیمه».
حسن تو چه خوشبخت است! حسین تو چه نیکبخت است، فاطمه! مىدانی حسین تو نسل پدر را برقرار خواهد کرد و نسل شجاعان هرگز اَبتر نخواهد ماند! گرچه تو نتوانى آن روزگاران را به چشم ببینى؛ ولى شهادت مىدهی که پس از تولد تکتک فرزندانت، دنیا دگرگون خواهد شد. خون حسین دنیا را دگرگون خواهد کرد. حسین بزرگوار است. حسین فرزند امام است. حسین خودِ امام است. حسین پدرِ امامان است. حسین پسر حجت است. حسین خودِ حجت است. حسین پدرِ حجتهای خداوند است.
زینب کبرا که میآید، غنچهی گلی در آسمان عشق میشکفد و خانهی گِلین شما را سرشار از عطر گل یاس خویش میکند. زینب، صدف دریای عصمت است؛ مریممَنش، سارهسیرت، خدیجهخصلت و زهرازینت است. دخترت آمده است تا پس از تو برای پدرش، برادران و خواهرش، مادری و خواهری کند. دخترانت عصارهی وجود تو هستند، فاطمه! الگوی الفت و التفات به فقرا هستند. هر آنچه از گنجینهی غیب و گوهرهای دانش میدانی، به پایشان میریزی؛ همانطور که پسرانت را از اسرار دانستههایت سیراب کردی. دختران تو از اشک دیده و احساس دل تو برآمدهاند؛ پس برای دخترانت «سلیمه» میشوی، «شریفه» میشوی، فاطمه!
غصهی در و دیوار از قصهی تو
داغدار دل داغدیدهی پدری. در این هیچستان، همه بیپدرِ تو، هیچاند فاطمه! در هیچی و پوچیِ خود غرقاند، کسانی که در سقیفهی بنیساعده گرد هم میآیند و طرح و توطئه میریزند تا قلادهی خلافت را بر گردن خود آویزند. بیتالاحزان، خانهی حزن و اندوه تو برای پدر است؛ پس میشوی شبزندهدار و گریان؛ میشوی «قوامه» و «باکیه».
بعد از پدر، حُرمتِ حریم کاشانهات را نگاه نداشتند؛ همان کاشانهای که پیامبرh برای ورود به آن، از تو اذن میخواست. چهطور جرئت آن یافتند که پشت در خانهات هیزم بریزند و به آتش بکشند؟ چهطور توانستند هیمههای آتش را در دلت روشن کنند؟ چهطور جرئت یافتند به صورتت سیلی بزنند؟ زبانههای آتش بر صورتت سیلی زد؛ همانگونه که پیامبرh و خدیجه بر آن بوسه زده بودند. بر صورتت سیلی زدند و استخوانهای پهلویت را شکستند. بازوبند تازیانه، دور بازویت حلقه زد و رد همان تازیانهها تا ماهها بر بازوان تو ماند.
روح از جان محسنت رفت؛ محسنی که آخرین نبی، نامش را گذاشته بود. تو میخواستی «کوثر» شوی و صاحب فرزندان بسیار؛ اما میشوی «معصومه»، میشوی «مظلومه»ی روزگار. روزها و شبها معصومیت و مظلومیت خود را زیر بالاپوشت پنهان میکنی تا چشمان علیa، نخستین امام بر حق که به ناحق، حق خلافتش را غصب کردهاند، بر تو نیفتد؛ کبودی تن تو را نبیند و اندوهی بر اندوههایش نیفزاید. در برابر هر پرسشِ بر زبان نیامده و هر نگاهِ نگرانش، تنها میگویی: «علیجان! روح من فدای روح تو! جان من، سپر بلاهای جان تو!»
تا آخرین دمِ حیات، تو را دلِ آن نیست که ذرهای، حتی ذرهای موجب رنجش امیرالمؤمنینa شوی. قصهی پرغصهی در و دیوار، نباید بیش از آن دل شوهرت را به آتش بکشد. چارهای نداری جز آنکه به مسجد پیامبرh بروی و سخن بگویی. در پشت پرده، خطبه بخوانی و بشوی بانوی پردهنشین و دلشکسته، بشوی «مخدره»، بشوی «مکروبه». خطبهای به خاطرماندنی بخوانی و از آخرین پیامبر و اولین امام بگویی. از نامردی نامردمان بگویی و از جفای جفاکاران. از اذهان فراموشکار و از بیعتهای فراموششده بگویی که در کنار خُم غدیر، بر زبانها سرازیر شده بود. چه زود حُب دنیا، گرد نسیان آخرت را بر دلهای بیمار میپراکند! چه زود سودای سکهها، جای خویش را به شیرینی بهشت میدهد! چه زود وصیت رسول خداh از دلهای بیخبران کوچ میکند و دلها، انبان آتش دوزخ میشود! چه زود!
بهشت از آن توست، ای فیروزهی فردوس
تو مهاجر شبهای تار مکه، به روز روشن مدینـﺔالنبی هستی. تو «صفیه» و «صابره»ای؛ برگزیده و ثابتقدم در راه پدر. وقت هجرت تو نیز رسیده است، فاطمه! همانطور که سالها قبل جسمت به مدینـﺔالنبی هجرت کرد، اینک زمان آن است تا روحت نیز به بهشت نبی هجرت کند. همین لذت تو را بس که پدر فرموده بود: «اولین کسی که داخل بهشت میشود، تو هستی.» زمانی که قیامت فرارسد، تو سوار بر شتری آراسته از شترهای بهشت میآیی؛ شتری که مهارش از رشتهای مروارید، زینش از مرجان، پاهایش از زمرد سبز، دمش از مُشکی تیز بوی و دو چشمش از دو یاقوت قرمز است. بهشت بر تو گوارا باد!
به جبرائیل و عزرائیل سلام میکنی. پر میگشایی، در شبی تار به نزد پدر، پر میگشایی؛ اما لحظهای، تنها لحظهای بر زمین بازمیگردی. دستانت از میان کفن رها میشود و کودکانت را به آغوش میگیرد. علیa با چشم گریان، تو را به خاک میسپارد. از آن هنگام، خاک فخر میکند که جسم «شهیده» را در دل خویش، در دل خاکی آشنا و بینشان به امانت نگاه داشته است؛ پس بگذار همه بانوی بینشان بخوانندت.
ملحق شدنت به بهشت برین و نزد پاکترین پیامبر زمین، مبارکباد فاطمه! چنان در محشر، محشور میشوی که وقتی تمامی بشر از اولین و آخرین، یکجا جمع میشوند، منادی ندا میدهد: «چشمانتان را ببندید و سرهایتان را پایین بیندازید، تا فاطمه دختر محمدh از صراط بگذرد.» تو از پل صراط میگذری. دست دوستان را هم میگیری و میگذرانی. مردم در کنار پل صراط بر گوشهای از دامان تو دخیل میبندند؛ پس تو نیز شفاعت کن، فاطمه! بگذار شیعیان مولا علیa، در زیر درخت طوبا پاداش خویش را بستانند.