علیاصغر شیری
بنشین برایت از نداریها بگویم
از روزگار، از بدبیاریها بگویم
از قلکی که حسرتش شرمندهام کرد
از جمع و تفریق هزاریها بگویم
از خاطرات روز مادر، تلخ و شیرین
از خندهها، از شرمساریها بگویم
حالا که حال دردسر داری، کمی هم
میخواهم از چشمانتظاریها بگویم
شاعر شدم، اما غزلهایم پر از بغض
شاعر شدم تا از قناریها بگویم
از خاطرات مادرم پرسیدم، او گفت:
بنشین برایت از نداریها بگویم
دختر همسایه
با اولین نگاه پسندیده مادرم
از دوردست فاصله سنجیده مادرم
از بین ارغوان و گل اندام و یاسمن
تنها تو را به نیت من چیده مادرم
اهل محل تمام تو را میشناختند
نام تو را برای چه پرسیده مادرم
یا زینب است نام تو یا که رقیه است
در روضهی زنانه تو را دیده مادرم
در خانوادهی پدری عشق ارثی است
این نکته را چه خوب، که فهمیده مادرم
باید برای دختر همسایه شعر گفت
شعری که در مشاعره نشنیده مادرم