مرضیه رجبیطوسی
بیا تا سر کنم سوز زمستانی خیالی را
ببافم لایلای این تار و پود ناب قالی را
بیا و کرتبندی کن دلم را تا نشا سازم
وَگ، و تصنیف و شالیزار و غوغای شمالی را
هوا مه دارد و دهقان تب باران به سر دارد
خدا حتماً نظر دارد دعای این اهالی را
سه ماه آزگار است او به شالی چشم میدوزد
تمام مرز را گز میکند تا آن حوالی را
نشا کردند دخترهای ده هر آرزوشان را
که گویا آفریده کوزهگر ظرف سفالی را
رها شد روسری در باد گندمزار و میدانم
خزر مردانه میغرد غم دستان خالی را
من از سیمای سرد و ساکت این شهر میترسم
بیا و خط بزن هر زرق و برق احتمالی را
و مادر چای سبز دودی آورده؛ بیا بنشین
برایت شعر میخوانم ردیفی پرتقالی را