معصومه موسوی
آنگاه که «هزاران نیستان مثنویِ اندوه» نوای قلب مرا ماتمآهنگ میکنند، غزلخوانترین نوسرا شاعر تمام لحظههایم، همیشه آماده است تا با قافیهای خوشآهنگ، چین غصه از ردیف ممتد اندوههایم بازگشاید.
قافیهای که با لالاییهایش همآهنگ است و من هنوز هم پس از سالهای سال، همان گریانترین نوزادم؛ نوزادی که از خوابرفتن و چشمبستن و ندیدن صورت ماه تکدانهاش میترسد.
ماهی که قشنگترین، خوشآیندترین، نابترین و بیتکرارترین سخاوت زندگی برای اوست.
به احترام نامت، به سخاوت عاطفه و نگاهت، فرزندانه، بوسه بر بلندای مهر تو میزنم؛ ای مادرِ همیشهی همیشهها!
قدردانی با قافیه و ردیف دل
برایش تعبیری از جنس دل باید سرود، با غزلترین ناباحساسهایِ متولدشده در بیکرانِ نازکدلِ عشق!
آنگاه که از کرانههای دور، اقیانوساقیانوس، آبشاری بلورین از عاطفه سرازیر شد در حضور دریاییاش.
او جانانهتر، جان گرفت و دلبرانه و دلدارانه آغاز کرد تا آنجا؛ آنجا که تا چشم میدود سرشار از تنفس نَفَس است؛ نَفَسی که تقلیدی از مهر است؛ مهری که مهرانگیزانهتر از فوران محبت است، در کوچهپسکوچههای دل؛ دلی که بیتی شوریده است در دوبیتی زندگی.
دوبیتیای که هر بیت، ناقص است از نبود بیتی دیگر؛ بیتی که آرامِ جان بیتی دیگر است، نبضنبض وزن نَفَسکشیدنِ بیتی دیگر است. آهنگین نغمهی بلبلانه است در گوش لحظههایی که چادر شب، غم روی شادی میپاشد.
او، ملکهی عشق بر دوش روزهایی است که یاس را بر پیکرهی ثانیه تراشیدهاند؛ ملکهای که ستارههای امید را از پسِ ابرهای ترس و تردید بیرون میآورد، با گلخندی شبیه بهار؛ بهاری چون طراوت دعا و آرزو با چادر سفیدی به رنگ قلب همیشه سپیدش!
و اینک، منم که باید با دلی از جنس عشق، عاشقپیشهتر، زیباروز قدردانیات را با قافیه و ردیف دل، قدر بدانم؛ مادر روزت مبارک!
اکرمسادات هاشمیپور
باران تمام شده است
نذر امالبنین س در شب وفات و روز تکریم مادران و همسران شهدا
قدم برندار
باران تمام شده است
و خیمهها بوی ماه گرفتهاند
دستهای فرات پنهان شده در آتش
من راه خویش را گم کردهام
بانوی مهربانی و عشق
وسیلهای میخواهم تا موهای پریشان آفتاب را بپوشانم
و دستانی که اشکهای خورشید را در دامن فرات
شعلهور کنم
بانوی من! قدم بر ندار
که این سپیده
اندوه درو کردهاند حوریان در انتظار
موهایت سیاهتر ازخشم نیزههاست
و بغضت فرو خوردهتر از عطش رقیه
قدم بر ندار!
در بهار آمده است
بهار آمده است و پنجمین ستارهی روشنایی عشق در بهار آمده است
و شک بهیقین رسید، آن دم که خداوند باقرالعلوم را به علم ناقص آدمی هدیه کرد
زمین سبز است و رنگ سپید بال کبوتران غزلخوان، عشق را در برگرفته است
و این بار، بهار با سبدسبد نوید برای پیامبر آمده است
و از میان ابرهای تیره و سیاه خورشیدی به در آمده که گویا اذان میخواند
اذان میخواند و فرشتگان بهعظمت تقدسش سجده کردهاند
و از دمادم پرندگان نوای امید به گوش میرسد
اینجا تمام لحظههای شهر شاعر شدهاند و محمدی از تبار محمد بهدنیا آمده است
مردی از تبار طه از آل یاسین
پنجمین امام طلوع کرده از آسمان مدینه و شهر را سرشار از تقوا ساخته است
ای ماه نورسیدهی شیعیان و بزرگمرد راستین علم و علوم و امید!
به پادشاهی در زمین
به کوچههای تیرهی هستی خوش آمدی
بیا که شهر روشن شود و عطر حضورت در برگبرگ دفتر هستی جریان یابد!