بهشت زیر پای ماست!


مریم راهی

فتح باب

از این‌جا تا بدین جای دست‌مان جر خورده؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

این دیسک‌مان در اثر کار زیاد، آن‌قدر، از کمر زده بیرون؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

این کنار ناخن‌ها، شده از دل فرهاد، ریش‌ریش‌تر؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

یک ـ دو ـ سه روزی ا‌ست موهای‌مان شانه را بلاک کرده؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

این شما می‌روید در نخ اعجوبه‌های توی ماهواره، هی می‌گویید زن! چایی ما پس چه شد؟ ناهارمان دیر شد؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

توی پاساژ، پای خرید شب عید، ‌زدید به ما سیخونک که زن! جیب‌مان خالی‌ست، تو دیگر چه‌قدر کم‌فهمی؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

هر جمعه جای کار در شرکت، می‌روید دربند، دیزین، کنار دریاچه؛ مثلاً ما نمی‌فهمیم!

این یکی را دگر چه می‌گویید که بهشت زیر پای ماست؛ باز هم مثلاً «ما» نمی‌فهمیم؟

ارتباط پول چایی با زندگی‌های کنسروی

پس از ارائه‌ی «نفهمی‌نامه‌»ی مذکور، برای شکافتن موضوع بغرنج خانه‌داری‌های بدون آینده‌ی شغلی و تضمین مالی، چندین توضیح مفصل و مثال مستدل و داستانک محلی و خبر موثق کوچه‌بازاری الصاق می‌شود: با احترام به سهیلاجون، نسرین‌خانم، شهین‌بانو و خانم کوره‌پزان که برای ما خانم‌ها، غذاهای خانگی ارسال می‌کنند و سر تمام بزن‌گاه‌ها آبروی‌مان را می‌خرند، می‌رویم سر اصل مطلب.

یک الف‌بچه می‌آید می‌ایستد وردست یک اوستا ـ که از این در تو نمی‌آید ـ با رفت‌وآمد هر مشتری، می‌پرد جلو و از او پول چایی مطالبه می‌کند. این‌قدر بیش‌تر قد نداردها. مشتری با اندک مقاومتی متوجه می‌شود که حریف این حریف نیست و عن‌قریب است آبروی نداشته‌اش نقش زمین شود پس یک پنج‌هزاری از توی جیبش درمی‌آورد و تقدیم و باقی قضایا. آخر ماه از همان یک الف‌بچه می‌پرسی: «چند کاسب شدی این ماه؟» می‌گوید: «دندان‌گیر نیست اما شُکر؛ نهصدهزار تومان!» باز می‌پرسی: «یارانه هم می‌گیری بچه؟» «پَ نه پَ، فقط تو می‌گیری!»

از طرفی یک خانم خانه‌دار، بعضِ شما نباشد کدبانو، هنرمند، مهربان، زیبا، باسواد، صبح که می‌شود دستکش‌های پلاستیکی‌اش را دستش می‌کند و یک‌تنه به مصاف کار و بار زندگی می‌رود؛ بدون جِرزنی در تمامی مراحل، پیروز میدان می‌شود؛ بچه‌داری و تحصیل‌داری بچه‌ها را هم به‌خوبی از بیخ گوش می‌گذراند؛ شوهرداری‌اش که دیگر حرف تویش نیست؛ خانواده‌ی شوهر را هم حسابی راضی و خنده‌رو نگه می‌دارد؛ کار خودش به اغما می‌کشد؛ اما هم‌چنان در اتاق انتظار می‌ماند؛ آن‌وقت برای خرید یک کیف و کفش چینی، مانتو و روسری ایرانی و شلوار دوخت تهران، باید ملاحظه‌ی جیب شوهرش را بکند که قرار است «بعد از هرگز» آن‌ها را همین اردی‌بهشت ببرد مسافرت. فقط سه روز؛ دو روزش هم در راه رفت و برگشت. سر زانوهای شلوار قبلی‌اش رفته‌ها، اشکالی ندارد؟

از همان طرف، تازگی‌ها خرماهایی وارد بازار شده که پوچ هستند؛ هسته ندارند. بیم آن می‌رود که زنانِ بی‌پول خانه‌دار هم پوچ گردند و روانه‌ی بازار. باز هم اشکالی ندارد؟ وَ مِن الله التوفیق اخوی!

موج‌های مداخله‌گر

درست است که روی گسل زندگی می‌کنیم؛ اما مدام درگیر جزر و مد دریا می‌شویم. موج، ما را برداشته است کلاً. عرض می‌کنم خدمت‌تان.

فریباجون تِلِک‌تِلِک از طبقه‌ی پایین، خودشان را می‌رساند به واحد ما و خبر می‌دهد که از فردا صبح ساعت نه‌ونیم ـ ده می‌رود سر کار. می‌پرسم: «حالا سر چه کاری می‌روی؟ فریبا جونم!» جواب می‌دهد: «قرار شده بند بیندازم؛ نصف صاحب آرایشگاه، نصف من.» سؤال که زیاد دارم؛ اما ترجیح می‌دهم حرصش را نشانه بگیرم: «مگر بلدی؟» ابروهایش هشتی می‌شود و می‌گوید: «پس فکرکردی صورت ننه‌بزرگ خودم و خودت را کی بند می‌نداخت؟ مشاطه‌ی خانگی داشتند؟ از من می‌شنوی تو هم به فکر خودت باش، تا کی می‌خواهی برای پول یک کیف و کفش چینی، دستت جلوی شوهرت دراز باشد؟» می‌بینم دارد حرف از منطق و فلسفه می‌زند، با خودم فکر می‌کنم بهتر است برای تلطیف فضا پای حرفه‌وفن را بکشم وسط: «آخ غذایم روی گاز است، بروم تا نسوخته.»

طرف‌های غروب به آن‌ور، شیر و ماست و پنیر ـ شده‌ایم مأمور حمل کلسیم ـ خریده‌ام و منتظرم آسانسور بیاید مرا ببرد که خانم آقایی با آقای خانمی مشغول یک مکالمه‌ی شبکه‌ی خبری هستند:

- توی این دوره، هر چی باشی بهتر از مردبودن است.

- ای آقا! مثلاً فکرکردید خانم‌ها راحت‌اند؟

- حداقلش بازار را که دست گرفته‌اند. یک بند می‌ندازند و چهار تا خط می‌کشند توی صورت زن مردم، کلی پول می‌گیرند.

- کارگرها را بگو که عیدی‌شان از کارمندها بیش‌تر بود. آدم بهتر است زن کارگر شود به خدا!

- شما زنِ هر کی باشید باز هم خانه‌دارید.

این آسانسوری که من می‌بینم بیا نیست. راه پله را در پیش می‌گیرم تا زودتر خودم را از این پایین نجات دهم.

ضربه‌ی نهایی

پس از روزها تفکر به این نتیجه می‌رسم که وایتکس و جارو و دستمال نانوی ویژه‌ی سطوح را گوشه‌ای رها کنم و کمی هم به فکر سر زانوی شلوارم باشم که دیگر کاملاً دارد می‌رود و پولی در بساط شوهر آینده‌نگرم برای این‌گونه خرج‌ها نیست. فردای همان روز، رأس ساعت نه‌ونیم ـ ده خودم را می‌رسانم به آرایشگاه چشمک، سر خیابان خودمان، صاحبش نرگس‌جون است. همان‌جا کتباً اعلام می‌کنم که به این‌جایم رسیده؛ نه این‌جا، یک کم بالاتر، بله دقیقاً به همین بالایی!

می‌خواهم دو زار پول درآورم و به فکر فردای خودم باشم که با این اوضاع ماهواره و تهاجم و تورم‌ و تفاهم، معلوم نیست در آینده بشوم یک مطلقه‌ی بدون‌نفقه رهاشده، یا بشوم یک معتادتَرک‌بده‌ی قهار، یا بشوم حرص‌خورِ یک هووی خانه‌خراب‌کن که گول ماشین خارجی شوهرم را خورده، یا بشوم چیزی بدتر از این چیزها. تازه اگر هیچ‌کدام هم نشوم، پیر که حتماً می‌شوم. بفرما از همین الآن هم زانوهایم ترق‌توروق می‌کند. به نرگس‌جون می‌گویم راست و حسینی‌اش کار بلد نیستم، خودت سه‌ماهه، فشرده، یادم بده، بعدش همین‌جا کنارت کار می‌کنم، فردا هم شاید تو محتاج من شدی. تا اسم احتیاج را می‌آورم، نرگس‌جون قبول می‌کند و من می‌روم دنبال دیگر کارهای اداری‌اش؛ رضایت‌نامه‌ی همسر و خرید روپوش سفید و این طور چیزها.

آغاز زیبای کنسرو

من هم مثل شما شاغلم. شما صبح می‌روی، شب می‌آیی. من صبح می‌روم، غروب می‌آیم. تازه شما بنیه داری، که من آن را هم ندارم. حالا کی غذا درست کنم که خدا را خوش بیاید؟ اصلاً هر برنامه‌ای شما گفتی همان را می‌ریزیم. آیا بد است که کمِ‌کمش ماهی دومیلیون تومان می‌آورم توی خانه و دیگر هیچ‌وقت شلوارهایم زانو نمی‌اندازد؟

پس تمامی اعضای با منطق خانه به همان کنسرو رضایت می‌دهند و من هم برای این‌که میزان مصرف مواد نگه‌دارنده را در خانه کاهش دهم با سهیلاجون تماس می‌گیرم تا هفته‌ای سه روز برای‌مان غذای خانگی بفرستد و پولش را بگیرد. بفرمایید! با شاغل‌شدن من، سهیلاجون هم می‌رود سر کار. ما زن‌ها خودمان باید هوای خودمان را داشته باشیم دیگر. آیا بد است که توی خانه، نشسته کار خودش را می‌کند، ماهی پانصدتومان از من می‌گیرد؟

پیامک پایانی

با این حال، شب‌ها وقتی همه به خواب می‌روند و من و خانه‌ام تنها می‌شویم، صد نفر هم که جمع بشوند و به من بگویند: «برو بخواب در این خانه هیچ کاری نیست»، در و دیوار گواهی بدهند کاری هست.

سازمان، ارگان، سفارت‌خانه، اداره، اِن‌‎جی‌اُ و هر قدرت دیگری اگر کاری از دستش برمی‌آید، بسم الله! فقط پراکندن آمار از متوسط سن پایان حیات در زنان و مردان کافی نیست.