تکتم حسینپور
عنوان فیلم: تمشک
فیلمنامهنویس و فیلمساز: سامان سالور
نقشآفرینان: مهدی پاکدل، نیکی کریمی، سمیرا حسنپور، مهران احمدی و...
هما و حمید که نمیتوانند بچهدار شوند و دنبال یک رحم اجارهای، سر از شمال کشور در میآورند. در آنجا با زنی به نام رضوان آشنا میشوند که بهتازگی همسرش را از دست داده و در ادارهای متروکه زندگی میکند. رضوان قبول میکند در ازای سرپناهی برای زندگی، رحمش را به آنها اجاره بدهد؛ اما در روزی که حمید و هما برای بردن رضوان به یک محل مناسب برای زندگی راهی شمال هستند، در راه تصادف میکنند. هما میمیرد و حمید دچار فراموشی موقت میشود. از طرفی، رضوان که در انتظار آنهاست، ناگهان با پیداشدن سروکلهی برادرشوهرش ـ که مشکل روانی دارد ـ غافلگیر شده و برای فرار از دست او، دربهدر دنبال حمید و هما میگردد تا اینکه بالأخره موفق میشود حمید را پیدا کند. حمید که با دیدن رضوان و صحبتهای او کمکم حافظهاش را بازمییابد، از رضوان میخواهد بچه را سقط کند؛ ولی رضوان قبول نمیکند. حمید که قصد رفتن به خارج از کشور داشت، نظرش عوض میشود و تصمیم میگیرد بماند؛ اما در پایان، برادرشوهر رضوان ـ که مدتها به رابطهی حمید و رضوان مشکوک بوده و حمید را تعقیب میکرده ـ او را با ضربههای چاقو از پا درمیآورد. در صحنهی پایانی، رضوان را میبینیم که نوزادش را در آغوش گرفته است.
فیلمنامه
«تمشک» اثری قصهگو و ماجرا محور است و ایدهی جالبی دارد. زنی که بهتازگی همسرش را از دستداده، جنین زن و شوهری را که نمیتوانند به روش عادی بچهدار شوند، در رحمش حمل میکند. زن و شوهر هر دو میمیرند و در انتها بچه به زنی که رحمش را به آنها اجاره داده میرسد؛ اما این ایدهی خوب، متأسفانه با اشکالهایی که در فیلمنامه و اجرا هست، هدر رفته است! داستان شروع خوبی دارد. اطلاعات کمکم به تماشاگر داده میشود. تعلیق خوبی در داستان هست که سؤالهایی را در ذهن تماشاگر ایجاد میکند؛ اما درست از لحظهای که فیلمساز شروع به پاسخدادن به این سؤالها میکند، قصه هم افت میکند و به یک اثر ساده و ملالآور بدل میشود. نقاط اوج بهجای اینکه در تار و پود داستان تنیده شده باشند، مثل وصلههای ناجوری به آن چسبانده شده و از همه بدتر پایان تلخ آن است که بیش از اینکه غیرقابل پیشبینی باشد، ضدحال به تماشاگر است. گویی فیلمنامهنویس خواسته به همه بگوید دیدید اشتباه حدس زدید! با چنین پایانی، ورود و خروج جمال ـ برادرشوهر رضوان ـ به داستان، گویی تنها یک دلیل داشته که آن هم، کشتن حمید و شوکهکردن تماشاگر بوده است.
پیرنگ داستان، بیش از اینکه بر روابط علت و معلولی استوار باشد، بر پایهی تصادف و تقدیر بنا شده است. هما و حمید تصادف میکنند و از همینجا، تصادفهای داستان هم شروع میشود. حمید حافظهاش را از دست میدهد و پس از مدتی، تصادفی آن را بهدست میآورد. جمال پس از مدتها ناگهان سروکلهاش پیدا میشود و تصادفی، هر بار رضوان یواشکی با تلفن حرف میزند، او هم حضور دارد و صدای رضوان را میشنود و متوجه ارتباط او با حمید میشود. حمید میخواهد برای زندگی به خارج برود؛ اما ناگهان تصمیمش عوض میشود و از رفتن به آلمان صرفنظر میکند؛ لابد به این دلیل که قرار است در پایان داستان، تصادفی به دست جمال کشته شود و آه از نهاد تماشاگر برآید!
شخصیتپردازی
تقریباً همهی شخصیتهای تمشک، تخت و یکبُعدی هستند و متأسفانه داستانی که پتانسیل داشته، با شخصیتپردازی درست اثری چندلایه و اثرگذار شود، در حالت فعلی به تلهفیلمی معمولی بدل شده است! هما و حمید، گویی هیچ نقشی در پیشرفت داستان ندارند و تنها جرقهی اولیه را زده و دنبال کارشان رفتهاند. جمال، همان مترسک جالیز است که بود و نبودش فرق چندانی در پیشرفت ماجراها ندارد و گویی از اول هم فقط مسئول کشتن حمید و شوکهکردن تماشاگر بوده است. رضوان که شخصیت اصلی است و داستان با کنشهای او پیش میرود، آنطور که باید و شاید موفق نمیشود همدلی مخاطب را جلب کند؛ حتی وقتی حمید از او میخواهد جنین را از بین ببرد، رضوان نه به دلیل حس مادرانهاش به جنین، که بیشتر بهخاطر ترس از کشتن انسانی که در او روح دمیده شده، از این کار سربازمیزند. ای کاش، خلوت رضوان را بیشتر میدیدیم و حداقل کشمکش درونیاش را با خود بر سر اینکه بچه سقط کند یا نگه دارد، پررنگتر بود! رضوان میتوانست یک قهرمان کنشمند باشد، یکتنه در برابر ناملایمتها بایستد و مهر مادریاش خیلی قویتر از ترس و واهمهاش از کشتن یک انسان باشد؛ اما آنچه از رضوان میبینیم فقط زن تنها، بیدفاع و بدبختی است که بهرغم عمل شجاعانهای که انجام داده، پر از ترس و واهمه است.
یک مقایسهی کلی بین رضوان و ترانه در فیلم «من ترانه، 15سال دارم» این نقطهضعف را بهخوبی مینمایاند. در آنجا ترانه یک دختر تازهبالغ و چشموگوش بسته است که ناخواسته باردار میشود و در حالی که همه از او میخواهند بچه را سقط کند، او یکتنه مقابل آنان میایستد، مبارزه میکند، بچه را نگه میدارد و در پایان مزد ایستادگیاش را میگیرد و با از سر گذراندن تمام سختیها و ناملایمتها، موفق میشود نوزادش را بهدنیا بیاورد و با نام خانوادگی خودش، برای او شناسنامه بگیرد؛ اما رضوان با وجود اینکه زنی بالغ است و به خواست خود باردار شده، اثری از مهر و عاطفهی مادرانه بروز نمیدهد و با وجود پافشاریاش روی نگهداشتن جنین، نشانهای که حاکی از علاقهاش به نوزادش باشد، در رفتارش نمیبینیم؛ البته در برخی موارد نمیتوانیم او را با ترانه مقایسه کنیم. او مدام در حال فرار است و تنها کنشی که از او میبینیم، تلاش برای پیداکردن حمید و هما و نگرانی بابت بالاآمدن شکمش و پیداکردن جا و مکانی امن، برای زندگی است؛ حتی سیر تحول رضوان از زنی که رحمش را اجاره داده به مادری که به هیچ قیمتی حاضر نیست، جنینی را که در پدید آمدنش، نقشی نداشته سقط کند، قابلباور نیست و گویی این دستِ تقدیر است که همهی ماجراها را رقم میزند، رضوان را در تنگنا قرار میدهد و سپس او را نجات میدهد! سؤال بزرگی که در تمشک پاسخ داده نشده این است: رضوان ـ که یک مادر و یک قهرمان است ـ در سرنوشتی که برای او رقم خورده، چه نقشی دارد؟
کارگردانی
کارگردانی «تمشک» نکتهی برجستهای ندارد. بازیها همه متوسط است و حتی مهران احمدی که در اغلب نقشهایش، عالی ظاهر شده، در تمشک حرف تازهای برای گفتن ندارد و بازی معمولی ارائه میدهد. بازیگر نقش رضوان هم که باید تمام بارِ درام داستان را به دوش بکشد، موفق نشده حس همذاتپنداری مخاطب را جلب کند؛ لذا باید مهمترین دلیل بازیهای ضعیف و متوسط را در پرداخت ضعیف نقشها در فیلمنامه جستوجو کرد. نقطهی ضعف دیگر تمشک، استفادهی بیش از حد و نابجا از فلاشبک است. فلاشبکهای مربوط به زمان آشنایی هما و حمید با رضوان در برخی از سکانسها اضافی است و اگر حذف شود، اتفاق خاصی نمیافتد؛ برای مثال، آنجا که حمید و هما به دیدن رضوان رفتهاند و هما یک سیدی موسیقی به رضوان میدهد و... دلیل وجود چنین فلاشبکی در داستان چیست؟ آنهم وقتی بارها و بارها از زبان رضوان شنیدهایم که حمید و هما قرار بوده برای او خانهای بگیرند؛ حتی برخی فلاشبکهایی که در آنها رضوان همسر بیمار و مرحومش را بهخاطر میآورد، بهراحتی قابلحذفشدن هستند. استفاده از فلاشبک در برخی صحنهها، گویی برای شیرفهمکردن مخاطب، گنجانده شده است.
با وجود ضعفهایی که در پرداخت سطحی برخی صحنهها مانند: صحنهی تصادف یا صحنهای که رضوان درست مقابل دیدگان مشکوک جمال، از دکترش آدرس محل قرار را میپرسد و زیر لب آدرس را، گویی برای جمال، تکرار میکند؛ «سالور» در القای حس تلخ و فضای غمگرفتهی جاری در اثر، تا حدی موفق عمل کرده است. انتخاب فصل پاییز برای زمان داستان و استفاده از مناظر زیبای پاییزی در شمال کشور، تصویربرداری خوب و استفاده از لوکیشنهایی مثل اصطبل و استفادهی نمادین از اسب که همزمان نماد مرگ و تولد است، را میتوان از نقاط قوت کارگردانی اثر دانست.
مضمون
رحم اجارهای که چندسالی است حرف و حدیثهای زیادی دربارهاش میشنویم، موضوع داغ و بحثبرانگیزی است و هر فیلمسازی را وسوسه میکند به سراغ طرح داستانی با این مضمون برود؛ اما هنوز آنطور که باید و شاید، کسی موفق نشده در اینباره، توفیقی کسب کند. آثاری از قبیل سریال «ساعت شنی» و دو فیلم «با دیگران» و «تمشک»، هیچکدام اثر برجستهای در اینباره نیست. شاید علت این امر را باید در خاصبودن موضوع و دشواربودن پرداخت آن جستوجو کرد! موضوعی که اگر فیلمسازی بخواهد حق مطلب را دربارهی آن ادا کند، باید از تمام جوانب به آن بپردازد. یکتنه به قاضی نرود و از همه مهمتر، ملاحظهها و شرایط خاص اجتماعی و فرهنگی و پیآمدهای این عمل را به دقت مطالعه کند.
مشکلهای بارداری و رحم اجارهای، سوژهی بسیار خوب و مناسبی برای یک فیلم مستند تحقیقی است؛ اما برای تبدیل به یک درام اجتماعی با توجه به شرایط خاص جامعهی ما، کار دشواری است و نیاز به تحقیق و نگارش یک فیلمنامهی تمام و کمال و بینقص دارد که هم، حق مطلب را ادا کند و هم برای تماشاگری که وقت میگذارد و برای تماشای فیلم به سینما میرود، جذاب و پرکشش باشد. در حالت فعلی «تمشک» یک ایدهی خوب و مناسب است که به اثری عادی و تلویزیونی بدل شده است!