دختران و انتخاب همسر


علی‌اکبر مظاهری

خارج فقه و اصول

حقوق، احکام، اخلاق

قانون شریعت این است که ازدواج، به‌خودی‌خود مستحب مؤکد است؛ اما اگر آدمی، بر اثر تأخیر در آن به گناه بیفتد (یا آسیب و زیانی ببیند)، ازدواج واجب می‌شود. حکم دین و حقوق نیز این است که دوشیزگان با اجازه‌ی پدرشان ازدواج کنند. گاهی میان این دو (حکم شرعی و قانونی)، تعارض پیش می‌آید؛ به این‌گونه که ازدواج واجب می‌شود؛ اما پدر اجازه‌ی ازدواج به دخترش نمی‌دهد. دستور دین برای گشودن چنین تعارضی این است که اگر دختر رشیده شد و خواستگار هم‌شأن و مناسب برای او آمد و پدر اجازه‌ی ازدواج نداد، اجازه‌اش ساقط می‌شود. اکنون این نمونه‌ی پندآموز را بخوانید.

از زبان مشاور

طاهره تهرانی، دختری 23ساله بود. او لیسانس داشت و دبیر بود. خواستگاران زیادی را به سبب مخالفت‌های بی‌جای پدر و مادرش، از سر گذرانده بود. تا این‌که به ستوه آمد و اقبالش برای ازدواج کوتاه می‌شود. پدر و مادر هم به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شوند. این بود که با من تلفنی تماس گرفت و گفت: «پدر و مادرم را دوست دارم. می‌خواهم احترام‌شان را نگه‌دارم؛ اما همه‌ی خواستگارانم را به بهانه‌هایی رد می‌کنند. حالا خواستگاری دارم که همه‌چیزش خوب است. می‌خواهند این را هم رد کنند. کمکم کنید.» گفتم: «از اوصاف و موقعیت این خواستگار جدید برایم بگویید.» گفت: «او هم فرهنگی است و همکاریم. آقای طاهر خراسانی. مدت‌هاست من را در نظر داشته و پسندیده است. من هم درباره‌اش تحقیق کردم. از هر نظر خوب است. او را هم‌تا و هم‌شأن خود می‌دانم.»

 پس از شنیدن صحبت‌های خانم طاهره تهرانی، گفتم: «خوب است با آقاطاهر هم مشاوره داشته باشیم.» طاهر نیز تماس گرفت و مشاوره کردیم. آقا طاهر، پسری لایق و هم‌تای طاهره‌خانم بود. به طاهره‌خانم گفتم: «دلیل مخالفت پدر و مادرتان با این ازدواج چیست؟» گفت: «این آقا، خدمت سربازی‌اش را می‌گذرانده که برای فوق‌لیسانس قبول شده و هفت ماه از خدمتش مانده است. حالا که ارشد را گذرانده، آماده شده تا خدمتش را تمام کند. مامان و بابایم می‌گویند تا ورقه‌ی پایان خدمتش را نیاورد، قبولش نمی‌کنیم. من می‌دانم آن ورقه را هم بیاورد، پدر و مادرم بهانه‌ای دیگر می‌آورند؛ چون خواستگارانی داشته‌ام که سربازی رفته بودند و ردشان کرده‌اند.»

 گفتم: «باید با پدر و مادرتان صحبت کنم. با آن‌ها تماس گرفتم. پدر گوشی را نمی‌گرفت و اصلاً حاضر به مشاوره نبود. با مادرش صحبت کردم. مشخص شد بهانه‌ی‌شان همین است. سعی کردم راضی‌شان کنم؛ اما نشد. گفتم: «طاهره‌خانم، رشیده است و خواستگار هم‌شأن و مناسب برایش آمده است. کاری نکنید که حرمت شما شکسته شود. حالا که پدر طاهره‌خانم حاضر به مشاوره نیستند، شما از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید که طاهره‌خانم می‌تواند به حکم شرع و قانون، بدون اجازه‌ی شما ازدواج کند. احترام خود را نگه‌دارید و با دخترتان همراهی کنید.»

 پس از چند روز، طاهره‌خانم تماس گرفت و گفت: «پدر و مادرم راضی نمی‌شوند. می‌گویند اگر با او ازدواج کنی با تو قهر می‌کنیم.» گفتم: «کسی را که پدر و مادر قبولش داشته باشند و سخنش بر ایشان اثرگذار باشد، واسطه کنید تا با ایشان صحبت کند؛ مثلاً یکی از بزرگان خاندان، یکی از دوستان پدر، روحانی محل، مدیر دبیرستانی که در آن تدریس می‌کنید.» این کار را هم کردند؛ اما والدین کوتاه نیامدند. گفتم: «دیگر حجت تمام شد. برای عقد اقدام کنید. پدر برای امضا به محضر می‌آیند. اگر هم نیامدند، قانون و شرع از شما حمایت می‌کند. البته احترام والدین را نگه‌دارید و با ایشان خوش‌رفتاری کنید.»

با آقاطاهر تماس گرفتم و او را تشویق کردم و به او شجاعت دادم که طاهره‌خانم را به‌هیچ‌عنوان از دست ندهد و دیگر درنگ جایز نیست و هر چه زودتر عقد کنند و نتیجه را به من بگویند. چند روز بعد خبر دادند که عقد کرده‌اند. پدر به محضر آمده و دفتر و عقدنامه را امضا کرده؛ اما پدر و مادر با عروس و داماد قهرند.

پس از سه ماه

 امروز در آخرین روزهای سال 93، با طاهر و طاهره تماس گرفتم. بسیار شادمان بودند. عروسی کرده‌اند. در خانه‌ای کوچک و با اندکی وسائل خانه، زندگی مشترک‌شان را آغاز کرده‌اند. بسیار شادمان شدم و به هر دو تبریک گفتم و پرسیدم: «با هم رفیق که هستید؟» گفتند: «بله.» گفتم: «رفیقِ رفیق؟» گفتند: «بله.» گفتم: «رفیقِ رفیقِ رفیق؟» گفتند: «بله.» از طاهره‌‎خانم پرسیدم: «آقاطاهر همان است که می‌خواستید؟» گفت: «بله! کاملاً.» همین را از آقاطاهر پرسیدم. جوابش همان جواب طاهره‌خانم بود.

به ایشان بسیار تبریک گفتم و زندگی خجسته‌ای را از خداوند برای‌شان خواستار شدم؛ سپس درباره‌ی پدر و مادر طاهره‌خانم پرسیدم، گفتند: «کم‌کم با ما مهربان شدند و آشتی کردند. هر روز ارتباط تلفنی داریم؛ اما اندکی از دل‌خوری‌شان باقی مانده است.» گفتم: «احترام‌شان کنید و هرگز به رخ‌شان نکشید که بدون رضایت‌شان ازدواج کردید. این اندک دل‌خوری‌شان هم ـ ان‌شاءالله ـ برطرف می‌شود.»