سیدهطاهره موسوی
زمان، زمان عاشقانهی دنیاست
زمان، زمان تنفس عشق است
آیینه است تا چشم کار میکند؛ آیینهگانی از جنس دل و سرشارِ شور، برای یافتن شعور به سرزمین طلوع نور میدوند؛ نوری که از حراء خواند و نورواژههای منبعث از عرش و جهان را نورستان کرد؛ جهانی که در قهقرای دودآلود تیرگی و وهم، چوب و سنگ و درد و رنج، خسته از بودن شده بود و برای مرگ دست تکان میداد؛ آری مرگ! مرگِ هرچه کفر و جهل، مرگِ هرچه خرافه و دودِ عقل، مرگِ زور و زر، مرگِ بت و شر!
جهانِ سراسر نوید را دریاب؛ نویدی که با نام محمد آغاز و با نام او پایان میپذیرد؛ نویدی برای فرداها تا آن سوی بیکرانها؛ بیکرانهایی که فقط کافی است ذهنها، نیکاندیشهی توحیدی و نابِ پیامآور عشق و رحمت، کرامت و عظمت، محبت و مغفرت را جانانه بشنوند. آنگاه همهی خرافهباورهای رسوبشده در اعماق تاریکِ اندیشههای به ارث رسیده از نیاکان کفرآلود خود را در سنگهای فسیلشده در قعر روزگار، زندهبهگور خواهند کرد و از عمق ذلت به اوج لذت خواهند رسید؛ لذتی که از عشق میگوید و اخلاق. عشق به پروردگاری که عاشقانه بندهاش را آفرید و برای سرنوشتش، آیینی جاودانه با پیامرسانی مهربان نوشت؛ پیامرسانی که بر قاصدک کلمهها، جامهی ادب دوخت، بر دلها چتر ایمان هدیه کرد تا در زیر رگبار گناه نمیرند و مبعوث شد تا اخلاق را به کمال برساند و برای انسانیت مفهومی شایسته بیافریند.
بگذار هر سیاهاندیشی کاغذ را سیاه کند؛ سیاهتر از زغالاندیشههای چوب و سنگاندیشان تا به خیالشان بر ابرهای شباندیش جولان دهند؛ اما تو بدان که باران تمام سیاهیها را خواهد شست.
بخوان! دوباره پیامِ آخرین پیامآور را در گوش تمام جهانیان بخوان؛ اینبار رساتر از همیشه! بخوان با لهجهی قرآن و واژهواژهی ایمان، ایمانی به عظمت و شکوه پیامبرت! بخوان تا تمام آفریدهها، با تو همنوایی کنند. اینک زمان تنفس عشق است و زمین پر از تبسم و ذکر است!
میخوانمت ای پیامبرم! با آیینهی دلم. میخوانمت ای محمد! ای رحمت تمام هستی! و هستیِ تمام هستی! میخوانمت تو را و درود میفرستم بر خاندان سراسر نورت! نور در پیِ نور و دنیایی سرشار از سرور، سهم زمان میشود.