قاصدک


الهام سیدحسینی

 

خورشید وسط آسمان چسبیده بود و تکان نمی‌خورد. بچه‌ها روی پشت‌بام خانه‌ی مش‌باقر زردآلوهای گرماپز می‌خوردند و با هسته‌های‌شان تیله‌بازی می‌کردند. بایرام هسته‌اش را سمت هسته‌ی رحیم حواله کرد. هسته از روی مال رحیم پرید و کمی آن طرفتر ایستاد. بایرام به هوا پرید، رفت سراغ مهره‌اش. هنوز آن را شلیک نکرده بود که رحیم فریادزد: «قاصدعسگر... قاصدعسگر!»

هسته از دست بایرام افتاد. ایستاد و به جاده‌ی خاکی خیره شد. پیرمردی عصازنان به سمت روستا می‌آمد. رحیم به روی بام تنور پرید و از آنجا روی زمین افتاد. پایش درد گرفت. در حال لی‌لی‌کردن، شنید که بایرام می‌گفت: «صبر کن، منم بیام!» چند قدمی لنگ زد؛ اما بعد سرعتش را زیاد کرد. کسی به گرد پایش نمی‌رسید.

قاصدعسگر، ریش و سبیل جوگندمی داشت با صورتی آفتاب‌سوخته. همیشه عصای چوبی بلندی دست می‌گرفت؛ ولی جز برای دورکردن سگ‌های غریبه، نیازی به آن پیدا نمی‌کرد. گاهی با همین عصا، سربه‌سر بچه‌ها می‌گذاشت و آن‌ها را از خودش دورمی‌کرد. چشمش که به رحیم افتاد، خنده‌اش گرفت. پسرک وسط راه ایستاد. برگشت، دمپایی‌اش را پوشید و دوباره راه‌افتاد. سرش را یک‌وری کج‌کرده بود و جز جلوی پایش، جایی را نمی‌دید. وقتی مقابل قاصدعسگر رسید، سرخ‌ِ سرخ شده بود و نفسش بالانمی‌آمد. قاصد نشست، کوله‌اش را باز کرد و کاغذ تاخورده‌ای را بیرون کشید. پشت و روی کاغذ را دید و گفت: «بله، خودشه!» آن را به سمت رحیم گرفت: «بیا اینم نامه‌ی بابات. بهش گفتم با لباس و اسلحه‌اش عکس بندازه. دفعه‌ی بعد برات می‌یارمش.»

رحیم نامه را قاپید و به سمت روستا دوید.

ـ به ننه‌ات بگو دو هفته دیگه راهی‌ام؛ اگه پیغامی، پسغامی داشت، بده به قاسم‌شوفر!

قاصد، تکیه‌داده به عصایش ایستاده بود و می‌خندید. جمله‌اش شنونده‌ای نداشت. رحیم دوباره دمپایی‌اش را جا گذاشت؛ اما برنگشت تا آن را بپوشد. وقتی جلوی بچه‌ها رسید که تازه از تپه بالامی‌آمدند. لحظه‌ای ایستاد. نگاهی به بایرام انداخت. نامه را محکم در دست فشرد و دور شد.

بچه‌ها، قاصدعسگر را دوره کردند. او به هرکدام، یک دانه خروس‌قندی داد. روی سر بعضی‌ها دست کشید. بایرام کمی دورتر ایستاده بود و جلونمی‌آمد. قاصد پرسید: «چیه بایرام! از دیدنم خوش‌حال نشدی؟» بایرام سرش را پایین انداخت. قاصد، کوله‌اش را روی دوشش سوارکرد: «منو می‌بری پیش مش‌باقر؟»

بایرام به سمت باغ‌ها اشاره کرد و جلوافتاد. بچه‌ها، پشت سر آن‌ها راه‌افتادند. با صدای بلند می‌خندیدند و آب‌نبات‌شان را در دهان می‌چرخاندند. صدای میوی ضعیفی، توجه‌شان را جلب کرد. بچه‌گربه روی دیوار باغ‌خرابه وارفته بود. یکی از بچه‌ها به دیوار چسبید تا از آن بالابرود.

قاصدعسگر و بایرام، تنها به راه‌شان ادامه دادند. قاصد دست در جیب کتش کرد، سوتکی قرمز را بیرون آورد و در آن دمید. صدایی شبیه صدای پرنده از آن بیرون آمد. بایرام برگشت و به قاصد نگاه کرد. قاصد گفت: «دیدی یادم نرفته... می‌خوای امتحانش کنی؟»

بایرام سرش را تکان داد. قاصد سوتک را کف دست او گذاشت. لبان بسته بایرام خندیدند. قاصد دستش را جلو آورد تا موهای سر بایرام را نوازش کند. پسر جاخالی داد، در باغ دوید و آن‌جا منتظر شد.

 صدای شرشر آب می‌آمد و سایه‌ی درختان که جلوی تیغ آفتاب را می‌گرفت، آن‌جا را خنک کرده بود. مش‌باقر بیل در دست، همراه آب ـ که در نهری باریک جریان داشت ـ می‌دوید. قاصدعسگر با خودش گفت: «بازم آب رفته.»

هم‌سن بودند. دوست دوره‌ی سربازی و قبل‌تر از آن، دوست کودکی‌های کوچه‌گرد؛ دوست ایام چوپانی، باغ‌داری، سرباز فراری و سرباز غائب. بارها و بارها ژاندارم‌ها پی آن‌ها تا ده آمدند و هربار او و باقر چند روزی در دشت و دمن پنهان شدند؛ حتی کارشان به مخفی‌شدن در تنور هم کشید؛ اما بالأخره یک روز باقر گفت: «از مخفی‌شدن خسته شدم.» شاید چون تازه نامزد کرده بود! شاید هم برای این‌که پدرش می‌خواست برود مکه! باقر ترسیده بود، غائب‌بودن او باعث شود جلوی حج‌رفتن مش‌ممد را بگیرند. هرچه بود، منتظر ژاندارم‌ها نشد. سجلش را برداشت و رفت شهر که برود خدمت سربازی. عسگر هم پی او رفت. شدند دوست دوره‌ی آش‌خوری. هرروز که می‌گذشت، عسگر بیش‌تر از پیش در نظم نظام‌یافته‌ی ارتش ذوب می‌شد. آن را می‌پسندید و بی‌چون‌وچرا از دستورهای مافوق پیروی می‌کرد. هر دستوری که می‌دادند برای او منطقی بود؛ اما باقر با ساده‌ترین دستورها هم مشکل داشت؛ از سلام نظامی‌دادن تا رژه‌رفتن و زدن ریش؛ برای همین تا خدمت‌شان تمام شده بود، باقر برگشته بود روستا، نامزدش را عقد کرده بود و چسبیده بود به باغ‌داری. برخلاف او عسگر در ارتش مانده بود و بعد از بیست‌وچند سال خدمت، با درجه‌ی استواری بازنشست شده بود. حالا هم برای این‌که بیکار نگردد، شده بود قاصد؛ نامه‌ی سربازها را برای خانواده‌های‌شان می‌آورد و پیغام و سوغاتی آن‌ها را برای سربازها می‌برد. وقتی می‌آمد، کوله‌اش پر از نامه و لباس چرک و یادگاری‌های ریز و درشت بود. وقتی می‌رفت کلی خشکبار، نان، فطیر و جوراب پشمی می‌برد. دخترها برای نامزدهای‌شان دستمال گل‌دوزی‌شده می‌فرستادند و پسرها برای نشان‌کرده‌های‌شان عکس و نقاشی گل، شمع و پروانه پس‌می‌فرستادند. بعضی‌ها شعر هم می‌گفتند؛ مثل علی مش‌باقر که قبل از سربازی نامزد کرد. یکی مثل او، از دوره‌ی خدمت خواندن‌ونوشتن یادگرفت و شعرگفتن؛ یکی هم مثل کریم رژه‌رفتن و مکانیکی.

ـ خدا قوت مشدی!

قاصدعسگر این را گفت و لب آب نشست. دستش را در آن خیساند و با مشتی آب صورتش را شست. مش‌باقر به بیلش تکیه داده بود و او را تماشا می‌کرد. آب قطره‌قطره از ریش قاصد بر زمین می‌چکید. بایرام مشتش را بسته بود و از جایش تکان نمی‌خورد. قاصد رو به او گفت: «چرا نمی‌ری به بچه‌ها نشون بدی، داداش علی چی برات فرستاده؟»

بایرام نگاهی به مش‌باقر انداخت. چند قدم دور شد. یواشکی در سوتش دمید. اولش فقط صدای باد شنید. دوباره دمید. این بار صدای ویژی درآمد. چندبار دیگر فوت کرد و آخرش صدای ممتد سوت را درآورد. خنده صورتش را پرکرد. سوت را چسبید و به سمتی که صدای بچه‌ها می‌آمد، دوید.

مش‌باقر با بیل، آب را پای نهالی هدایت کرد و رو به قاصد گفت: «روزی که علی لباس سربازی پوشید، این نهالو براش کاشتم. می‌بینی چه سرحال شده! دو سال دیگه سیب می‌ده، به چه شیرینی.» انگار از این کلمه کامش شیرین شد. چشمانش برقی زد و آب دهانش را فروداد.

قاصد بغض کرد. مشت دیگری آب برداشت و صورتش را شست. چشمانش را که می‌سوخت، فشرد. فرمانده‌ی گروهان گفته بود: «تیر خلاصو هم‌ولایتی‌اش...» و باقی جمله‌اش را رها کرده بود؛ اما جمله به مقصد رسیده بود. همراه گوش‌های قاصد، تا حالا از زبان او تکرار شود... قاصد فکرکرد: «از کجا شروع کنم.»

آب، رفته‌رفته پای درخت جمع می‌شد. قاصد با دستمال صورتش را خشک کرد. این کارش را طول‌می‌داد؛ ولی با هر سختی که بود، تمامش کرد. روی تکه‌سنگی نشست: «بیا این‌جا مشدی! بیا بشین!» مش‌باقر گفت: «گوشم با توست. نیم‌ساعت بیش‌تر وقت ندارم. تو حرف‌تو بزن... این زبون‌بسته‌ها تا یه ماه دیگه آبی گیرشون نمیاد.» و پای درخت را از شاخ و برگ‌هایی که روی سطح آب جمع می‌شدند، پاک کرد. قاصد گفت: «شنیدی پایتخت شلوغ‌شده.» مش‌باقر، تکه‌سنگی را با بیلش بلند کرد و کمی دورتر انداخت: «شنیدم.» قاصد ته دلش گفت: «حتماً شنیدی...» با سرفه راه گلویش را گشود: «شنیدی ارتشو انداختن جون مردم.»

مش‌باقر نفس‌نفس‌زنان گفت: «شنیدم، از خدا بی‌خبرا!» این یکی را نمی‌شد جور دیگری گفت: «شنیدی هر کی رو از دستور سرپیچی‌کرده، محاکمه‌ی نظامی‌کردن.» مش‌باقر بیل را محکم در زمین فروکرد. آرام‌تر از قبل گفت: «شنیدم.» قاصد سینه‌اش را پروخالی‌کرد: «تو که پسرتو بهتر از من می‌شناسی. می‌دونی چه‌جور جوونیه!»

مش‌باقر سنگینی‌اش را روی بیل انداخت و به سختی یک کلمه گفت: «می‌دونم.» داشت می‌افتاد. قاصد بلندشد تا زیر بازوی او را بگیرد. آب، پای درخت جمع‌شده بود و از اطراف کرت بیرون می‌ریخت. صدای سوت بایرام، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. بچه‌ها با هیاهو دنبالش می‌دویدند. آفتاب وسط آسمان چسبیده بود. مش‌باقر روی زمین نشست. چشمانش سرخ شده بود. زیر دست قاصد مثل گنجشک می‌لرزید. همان اندازه کوچک بود و ظریف. به آرامی گفت: «چه‌طوری به مادرش بگم؟» صدایش زنگ داشت.