براساس ماجرای واقعیِ زندگی نیلوفر. س و امیر. م
سیدهطاهره موسوی
پایانی در آغاز
داشتم از دانشگاه برمیگشتم. دلم تنگ شده بود. در سههفته، فقط دوبار زنگ زده بود. دلم میخواست مثل همهی نامزدها با هم صحبت کنیم. بار نُهم بود که زنگ میزدم. بانشاط و پرانرژی حالواحوال کردم. معمولی جواب داد. جریانهای بامزه تعریف کردم و بعد گفتم: «یک هفته بیشتر به جشن عقدمان نمانده؛ هنوز حلقه نخریدیم.» گفت: «عقد نمیگیریم.» خواستم دلیلش را بپرسم که شارژم بوق خورد. گفتم: «شارژم تمام شده، میتونی برایم شارژ بخری تا صحبت کنیم.» گفت: «دیگه چی! میخواهی خرج خانوادهات را هم من بدهم!» ناگهان تماس قطع شد. تا به خانه رسیدم، به او زنگ زدم. گوشی را که برداشت، گفتم: «شوخی کردی؟» گفت: «جدی گفتم. اصلاً تو را دوست ندارم! خانوادهام تو را برای من انتخاب کردند؛ من نمیخواهمت.» گفتم: «خداحافظ!» و اشک ریختم. مادرم سعی کرد قانعم کند که اول زندگی اینطور اوقاتتلخیها پیش میآید و... .
آن روز، فقط بیستروز از عقد رسمیمان گذشته بود. براساس تعریف و تأییدهای اطرافیان به خواستگاریاش پاسخ مثبت دادم، یا شاید خام نگاه بهظاهر عاشقش شدم که بعدها فهمیدم فقط کمی از ظاهرم خوشش آمده بود! یک حس کاملاً جسمانی. بیشتر از همه، تعریفهای خواهرش بر من اثر گذاشته بود. او مدام از احساسیبودنِ برادرش میگفت و اینکه همسرش هیچوقت روز تولدش را یادش نیست؛ ولی برادرش همیشه برای روزهای تولد همه جشن میگیرد؛ اما در مدت سهسالی که عقدش بودم، دریغ از یک پیامک خالی در روز تولدم!
یکماه گذشت و نیامد. ابتدا پدرم تصور میکرد به علت دوری شهر محل زندگیاش نمیآید؛ اما ماجرا را که برایش تعریف کردم از شوهرعمهام خواست با او تماس بگیرد. موبایلش خاموش بود و پدرش هم خواسته بود که با دخترش صحبت شود. انگار در زندگیشان نقشهای اعضای خانواده جابهجا شده بود! خلاصه به گفتهی خواهرش، مشکل تحصیلم بود. اگر ادامهی تحصیل و حق مسکن جزء شرایط ضمن عقدم بودند، با اصرار اطرافیان پذیرفتم دورهی لیسانس را نیمهکاره رها کنم. حدود دو ماهی گذشت. شوهرعمهام دوباره تماس گرفت. خواهرش اینبار گفت برادرم برای کار میخواهد چند سالی به شهر دیگری برود. هر چند برایم سخت بود؛ ولی به اجبار آن را هم پذیرفتم.
مشاور میپرسد: «خواهرش چند سال دارد؟» جواب میدهم: «حدود سیسال. ایشان هم مثل من چنین ماجرایی در زندگیاش رخ داده؛ البته الآن متأهل است. نامزدم همیشه میگفت برای انجام هرکاری باید موافقت خواهرم را جلب کنی. خودش خیلی از خواهرش حساب میبرد. من هم که انگار کارمندِ خواهر مدیرش بودم! حتی برای جهاز هم میگفت که باید فلان رنگ و مارک را بخرم.»
- فکر میکنم بعد از طلاق برای خواهرش در زندگی امتیازهایی قائل شدهاند و چون مدیریت زندگی پدر و خود را برعهده داشته، حالا میخواهد زندگی برادرش را هم مدیریت کند.
- بله و من در مقابل تحمیل نظرهایش ایستادگی میکردم.
صدای زنگ موبایل مشاور میآید، میگوید: «ببخشید! امروز تولد همسرم است. باید برای جشن هماهنگیهایی انجام بدهم.» مردی حدود پنجاهوچندساله و کاملاً خوشبرخورد و امیدوار است؛ مثل نام مرکزش، مشاورهی امیدوار! سرم را تکیه میدهم به صندلی و یاد روز تولدش میافتم. حدود دهماه از نبودنش میگذشت. هنوز اقدامی قانونی نکرده بودم. موبایلش خاموش بود. به خواهرش زنگ زدم. گفت: «میخواهی منتکشی کنی و هر چه گفتیم، بگویی چشم؟» گفتم: «نه. میخواهم تولدش را تبریک بگویم.» با تمسخر گفت: «به تبریکات نیازی ندارد.» گفتم: «اجازه بده خودش بگوید.» گوشی را گرفت. احوالپرسی کردم و گفتم: «تولدت مبارک! دلت برایم تنگ نشده؟ کاری با من نداری؟» با فریاد گفت: «از اولش هم نداشتم» و قطع کرد. از همانروز، قاطعانه تصمیم به جدایی گرفتم. من از تأهل چیزی نفهمیدم جز یک غیبت سهساله، جز یک شناسنامهی اسمدار و یک دفترچهی عقد بینشان، دادگاه، وکیل، ماده قانون و... چه کسی از زخمهای دلم خبر داشت؟
مَهر، بهانهای برای مِهرورزی
وکیل میگفت: «قدم اول مَهریه است، اگر مَهرت را به اجرا بگذاری، حتماً تکلیفت را مشخص میکند.» دنبالهدارتر از لباس عروس میشود حکایت دادگاههای وقت و بیوقت. برخلاف میل خانوادهام، درخواست طلب مَهریه دادم. جلسهی اول شرکت نکرد و جلسهی دوم تا آمد، گفت: «آمدم زنم را ببرم.» نمیدانم بنا بر کدام احساس مسئولیت، میم مالکیت را بهکار میبرد؟ کسی که حتی یکبار از حال من، منی که روزی عهد بست کنارم باشد، خبری نگرفته بود، چگونه میتوانست مرا، زنم بخواند. پذیرفت مَهر را بدهد؛ البته روی کاغذ. ای کاش همان روز تکیف مِهر و وظیفهاش در مقابل دلم مشخص میشد! بعد از دادگاه مهریه، بلافاصله اعسار و چند شاهد دروغگو و افلاس؛ دروغ در دروغ!
در جلسههای خواستگاری، مدام فکر میکرد من خریدار یا دستگاه پولشمارم و از خانه و حساب بانکیاش میگفت. نمیدانم طی چند ماه، چگونه شاهزادهی پولدار به یک مفلس بدل شد. وکیلم میگفت از طریق دادگاه و سازمان ثبت اسناد و بانکها میشود دروغش را برملا کرد؛ اما من به دنبال سکه نبودم. به فکر طلای روزهای جوانیام بودم. هنوز رأی دادگاه مهریه نیامده، دادخواست تمکین داد و من با استفاده از حق حبس، از شروع زندگی مشترک امتناع کردم.
مشاور دلیلش را میپرسد و من میگویم: «زندگی مشترک، یعنی مسئولیتپذیری و همسر، یعنی تکیهگاه. چگونه میتوانستم به او تکیه کنم؟ او که حتی قدرت تصمیمگیری هم نداشت. کسی که حتی مسئولیت ناتوانی در انتخابش را نمیپذیرفت. به کدام امید؟ با کدام محبت؟» حدود یکسالونیم گذشت. صبحها با صدای زنگ مأمور دادگاه از خواب بیدار میشدم. او باید هر ششماه، یکسکه میپرداخت؛ اما برای مَهرم اجرائیه نگرفتم. پدرم همیشه مخالف بود، میگفت باید انسانی رفتار کنی.
تَرک، آواری برای تَرَک برداشتن
تا ششماه از او خبری نشد. باز هم چند نفر واسطه شدند؛ ولی فایدهای نداشت. او برای فریب دیگران میگفت: «میخواهم ببرمش.» گام بعدی، استفاده از حق نفقه بود. وکیلم گفت نفقه را به اجرا بگذار تا اگر تا ششماه بعد از گرفتن اجرائیه، نفقه را پرداخت نکرد، دادگاه طلاقت را بدهد. نفقه را به اجرا گذاشتم. سهبار دادخواست نفقه دادم؛ به دلیل غیبت، تغییر آدرسهای سکونت، تجدیدنظر و ترفندهای مختلف بالأخره یکسال بعد، رأی نفقه صادر شد و چون از حق حبس استفاده میکردم، نفقه تعلق گرفت. با مشورت وکیلم از چند ماه پیش، شکایت کیفری ترک انفاق کردم. در دادگاه جزایی اول، به دلیل قصدداشتن از عدمپرداخت نفقه محکوم شد؛ اما در دادگاه تجدیدنظر، به دلیل عقدبستهبودن، اعسار و عدم شروع زندگی مشترک، رأی نقض شد.
آنروز وقتی گریهکنان، دادنامهی نقضشده در دست، از دادگاه بیرون آمدم، یاد پیامکهای خواهرش افتادم: «آنقدر دادگاه برو و بیا، تا جانت درآید.» خواهرش همیشه همراه برادرش بود؛ حتی یک لحظه هم او را تنها نمیگذاشت؛ حتی در همان سههفتهی نامزدی، تا جایی که پیامکهایش را خواهرش به جایش مینوشت؛ با اینکه میدانست روانشناسی میخوانم و تفاوت کلمههای زنانه و مردانه را میفهمم. وقتی او در هنگام حرفزدن نمیتواند ارتباط عاطفی برقرار کند، یکدفعه چهطور میتوانست آنقدر ظریف و زنانه پیامک بدهد. از این پلاستیکیبودن احساسها، حالت تنفر به من دست میداد؛ درست مثل تفاوت یک گل پلاستیکی و طبیعی. امیر یک عروسک خیمهشببازی در دست خواهرهایش بود. آنجا بود که به او حس دلسوزی پیدا کردم که چهقدر در خانواده تحقیرش میکنند و نمیگذارند خودش تصمیم بگیرد.
سوختن آخرین برگ برنده
آخرین برگ برندهام سوخت. وکیلم میگفت میتوانی به دیوان عالی کشور اعتراض بزنی و از حق خود دفاع کنی؛ اما دیگر توان ادامه نداشتم. حق من روزی پایمال شد که کلمهی «نمیخواهمت» را از کسی شنیدم که باید تا سالها به من میگفت دوستم دارد و به گفتهی پیامبر عمل میکند؛ پیامبری که آموخت شیوهی مهرورزی به همسر را؛ اما بعضیها گوشهاشان را بر آن آموزهها بسته بودند. حرفهای تحقیرآمیزش از دلم بیرون نمیرود. چندماهی گذشت. دیگر شبیه مردابی بودم که همیشه حسرت روزهای نیلوفریاش را خواهد کشید. به مشاور گفتم: «وکیلش یکی از آشناهای خانوادگیمان بود. با او تماس گرفتم و خواستم کاری کند همهچیز تمام شود. پدرم همیشه میگفت کاری نکن که آخر به التماس بیفتی! کاش حق طلاق با من بود تا به التماس نیفتم، آنهم به خاطر اینکه باب میل آقا نبودم. بالأخره با کلی تهدید و منت که باید پولی میگرفتم و بعد طلاقت میدادم و نگرفتم، آخرش امروز راضی شد که دادخواست داده و به اینجا بیاییم.»
- حرفهایتان را شنیدم. باید با ایشان هم صحبت کنم.
زمان اقرار است
از اتاق بیرون آمدم. بعضی برای مشاورهی ازدواج آمده بودند و بعضی برای طلاق. محترمانه از او خواستم تا به اتاق برود. با خواهرش رفتند؛ اما مشاور گفت میخواهد تنها با خودش صحبت کند. بعد از چند دقیقه صدای امیر بلند شد: «من بیشتر از این نمیخواهم صحبت کنم؛ وقت من را نگیرید!» و از تاق بیرون آمد. مشاور مرا صدا میزند و میگوید: «گفت هیچ وابستگیای در دلش به شما ندارد و شما با ظاهرسازی، خانوادهی سادهی او را فریب دادید.» از مشاور میپرسم: «سؤال نکردید چرا به خواستگاریام آمد و بعد از اینهمه وقت، زندگی ما را به هم ریخت؟ چرا پس از سه سال آمد برای طلاق؟»
- گفت ابتدا از ظاهرتان خوشش آمده و خواهرش گفته که تغییرتان میدهد؛ ولی شما تغییر نکردید. هر چند به او گفتم مگر تو خودت از آنچه هستی مطمئنی که بخواهی دیگری را هم شبیه به خودت کنی؟
عروسک پلاستیکیِ بدون قلب
نمیدانم چرا بعضی از مردها زن را یک وسیلهی شخصی میبینند و زمانی که به او نیاز دارند از او استفاده، و وقتی نیاز ندارند ترکش میکنند و او را یک عروسک پلاستیکی میدانند که شخصیت ندارد؛ قلب و احساس ندارد!
خانوادهی بعضی از دامادها به خودشان حق میدهند برای عروس تصمیمگیری کنند. آنها حتی عدم توانایی مالی خانوادهی دختر را یک نقص جسمی و روحی میدانند. وقتی مردی، زنی را ترک میکند، هیچ مشکلی برایش پیش نمیآید. همه معتقدند که نخواسته، مختار است؛ اما همه، انگشت اتهامشان را سمت زن روانه میکنند و به خودشان اجازه میدهند هرگونه قضاوتی دربارهی یک زن ترکشده بکنند. وقتی مرد، زنی را ترک میکند، انگار او را مثله میکند! تمام جذابیتهای زنانگیاش را میبرد و او را درون غار تنهایی پرت میکند. برای کسی مهم نیست که چه مشکلهای جسمی و روحی برای دختر پدید میآید. اغلب خانوادههای پسران، حتی همانهایی که طعم تلخ ترکشدن را چشیدهاند، از دختر یک انسان ناقص و معیوب میسازند که دیگران به او به چشم یک موجود ضعیف، بیعرضه و بیاستعداد نگاه میکنند. چه کسی میداند موج احساسهای منفی و ویرانگری که سمت یک زن روانه میشود، چهقدر تا پایان عمر موجب آسیب او میشود!
پسرها وقتی دختری را ترک میکنند، برای تبرئهی عدم مسئولیتپذیری و وظیفهشناسیشان، مشکلهای اخلاقی و رفتاری آن دختر را بهانه میکنند. اگر آنها جرئتِ اقرارِ انتخاب اشتباه خود را ندارند، جرئت پوزشخواستن از به نابودی کشاندن زندگی یک انسان را هم ندارند. جرئت و عرضهی پذیرفتن ضعف در انتخاب و بیوجدانی خود را ندارند و مانند فراریها، فرار را به جای پذیرفتن عواقب پشیمانیِ خود، انتخاب میکنند. همیشه باید رفتاری برابر با رفتاری مقابل داشت، اگر دختری زباندرازی میکند، سزایش در همان حد است نه ترک. وقتی دختر یا زنی ترک میشود، همه به جستوجوی مشکلی در او پرداخته و تخیل خود را در نسبتدادن نقصانهای بیشمار بهکار میگیرند. کسی نمیگوید آن پسر، توانایی رویارویی با عواقب پشیمانیاش را ندارد. خانوادهی پسر به جای طرد و تنبیه آن پسر، انواع حمایتهای مالی و عاطفی را از پسر میکنند و باعث میشوند نسلی به بار بیاید که به جای حل مشکلها، مدام از آنها فرار میکند؛ یک نسل ترسو و بازنده! جالبتر آنکه قبل از طلاق، دختر دیگری برای پسر انتخاب میکنند. این نشد، یکی دیگر؛ چیزی که زیاد است دختر!
شاید جامعه با زنی که صورتش را اسیدپاشی کردهاند، همدردی بیشتری کند تا با زنی که ترکشده! دقیقاً قلب، روح، استعداد، توانایی و اعتمادبهنفس یک زن با ترک مرد، اسیدپاشی میشود. نیروی زندگی از او گرفته میشود. آن زن دیگر با طلوع آفتاب، توانایی برخاستن از خواب را ندارد. آن زن امیدش، آرزویش و تمام جذابیتهای زنانگیاش را از دست داده است. مشاور میگوید: «متأسفانه در سالهای اخیر، پدیدهی ترک شیوع یافته و راهکاری برای آقایان شده تا از ایفای مسئولیتهای خود، رها شوند!»
دور معکوس برای مشورت
مشاور، برای نوشتن نامه او را صدایش میزند. با خواهرش میآید. مشاور میگوید: «کاش قبل از ازدواج، مشاوره میآمدید! شما حتی از لحاظ ظاهری هم بسیار با هم متفاوتید. خانم دارای شخصیت ایدهآلی است؛ هیجانی و پرشور و انرژی است و آقا دارای یک شخصیت آرام؛ تضاد شخصیتهایتان برای تکامل یکدیگر نبوده؛ بلکه برخلاف یکدیگرند. آقا، شما حق ندارید بر حسب شاید و احتمال انتخاب کنید و خانم، شما نباید برحسب تأییدهای دیگران درخواست ازدواج را بپذیرید! ازدواج یعنی علاقه، مسئولیتپذیری، صداقت و دوستداشتن، نه شاید و... .»
مشاور از خواهرش میپرسد: «به نظر شما چرا کارشان به اینجا کشید؟» دستپاچه میگوید: «نمیدانم. ما نیلوفرجان و خانوادهاش را قبول داریم و خیلی اصرار به وصلت داشتیم؛ ولی برادرم نخواست. ما دخالتی نداشتیم.» مشاور میگوید: «در انتخابهای بعدی دقت کنید. همچنین متن تابلوی روبهرو را با صدای بلند بخوانید.» میخواند: «ترککردن آدمها هم آدابی دارد. اگر آداب ماندن نمیدانید، حداقل درست ترکشان کنید تا تَرَک برندارند.» مشاور میگوید: «برایتان مینویسم، اختلاف معنادار منفی دارید!» چهقدر دیر معنای معنادار بودن را فهمیدم؛ وقتی که سهسال از روزهای جوانیام را برای بهدستآوردن خودم هدر دادم.
دویدن برای رهایی
در تاکسی نشستهایم و راننده از دوستش میخواهد چند پیامک عاشقانه برایش بفرستد. یاد پیامکهای رمانتیکی میافتم که برای او میفرستادم و میگفت: «این چرتوپرتها چیه که میفرستی، نخوانده پاک میکنم.» طفلک مادرم در این سه سال به اندازهی سهبار بزرگکردنم، پیرشده و بیچاره پدرم که چندین بار به خاطر آزارهای پیدرپی تلفنی آنها، راهی بیمارستان شده است. هیچوقت یادم نمیرود وقتی پدرم به دلیل اضطرابم، با من به اتاق قاضی آمد و در آخر جلسه، اجازهی صحبت خواست. قاضی اجازهی ورود او به دادگاه را لطف خواند و اجازهی صحبت نداد. بیچاره پدرها وظیفه دارند هزینهی جهاز را بدهند؛ اما حق حرفزدن ندارند. کلافهام! با کلافی که با یک بلهگفتنِ مسخره به دور خود پیچیدهام. خستهام به اندازهی تمام ثانیههای گرانبهای عمرم که در راهروهای دادگاهها گذشت؛ راهروهایی که هر روز شاهد رنج و درد است. خستهام بس که تکرار کردهام: من فقط یک اسم در شناسنامهام دارم، همین!
امروز دقیقاً سومین سالروز عقدم بود و بیستوسومین سال تولدم. سه سال پیش، وقتی چنین روزی میخواستم به محضر بروم فکر میکردم یک کادوی بیست گرفتم، در بیستمین سال زندگیام؛ غافل از این که بیست من بدون دو بود.
کمی تا دادگاه مانده. مادرم در تاکسی صلوات میفرستد و پدرم دعا میخواند و من در دنیایی از اضطراب، غرق. در حالی که صبح بهجای صبحانه، دارو خوردهام تپشهای قلبم خودنمایی میکند. از در ورودی دادگاه میگذریم. چهقدر دلم میخواهد از این بازرسیهای همیشگی خلاص شوم! کاش کسی پیدا میشد تا دلم را بازرسی کند و تمام زخمهای این چند سال را بردارد و دیگر به من ندهد! سریع میدوم تا آسانسور و چهقدر همیشه آسانسور دادگاهها شلوغ است؛ حتی شلوغتر از بیمارستانها در ساعتهای ملاقات؛ اما اینجا محل ملاقات آدمهایی است که از همدیگر متنفرند. از پلهها بالا میروم تا زودتر برسم. پنجدقیقه مانده به شروع دادگاه. پشت در اتاق قاضی مینشینم. تا حالا چندین جلسه در همین شعبهی 23 داشتهام.
به نیکی رها کنید
وارد اتاق میشوم. اینبار او هم آمده است. قاضی میپرسد: «طلاق توافقی است؟» جوابش مثبت است. قاضی میخواهد مختصر ماجرا را برایش تعریف کنیم. او مثل همیشه ظاهر خود را موجه و بیزبان نشان میدهد؛ اما صدای فریادهایش در مشاوره هنوز در گوشم است. میگوید: «این خانم، ارزش زندگیکردن ندارد.» قاضی از زیر عینک نگاهی به او میاندازد و میگوید: «چرا؟» پاسخ میدهد: «چون هنوز نمیداند وقتی که ازدواج میکند، باید ببیند شوهرش چه میخواهد، همان شود. باید کاملاً عوض شود.» قاضی میگوید: «یعنی اگر همان میشد که تو میخواستی با او زندگی میکردی؟» میگوید: «نه، او تکدختر، خودخواه و خیره است.» قاضی میگوید: «همهی اینها را در بیست روز فهمیدی؟» میگوید: «نمیدانم، من اصلاً او را دوست ندارم.» برای صحبتکردن اجازه میگیرم: «جناب قاضی محترم! همانطور که در دادگاه تمکین خدمتتان عرض کردم، خانوادهی او مشتاق وصلت با خانوادهام بودند، برخلاف میل باطنی او. من به او گفته بودم که نگاهت به زندگی، نباید تغییردادن همسرت باشد. ما به دلیل دوستداشتن، تنها میتوانیم رفتارهای خود را همرنگ یکدیگر کنیم. من بیست سال اینگونه زندگی کردم، خودم هم نمیتوانم خودم را یکدفعه تغییر بدهم. گناه من چیست که خودم هستم!»
قاضی میگوید: «حتی اگر حق هم با شما باشد، نباید سه سال زندگی یک انسان و خانوادهاش را به هم میریختید. خداوند در سورهی بقره، آیهی 229 میفرماید: همسرتان را بهنیکی و خوشی رها کنید؛ نه به این شکلی که همهاش آزار، اذیت و ناراحتی است.» با نهایت غرور میگوید: «درست میفرمایید!» قاضی برای مشخصشدن نوع طلاق سؤال میپرسد: «شما از او بدتان میآید؟» میگویم: «متنفرم، البته با عرض پوزش؛ شدیداً متنفرم!» متنفرم از کسی که گلهای نوشکوفای جوانیام را پرپر کرد. متنفرم از علت روزهایی که باید میخندیدم؛ ولی اشک ریختم. متنفرم حتی از خودم که دروغهای یک دروغگو را نفهمید.
قاضی رأی را مینویسد و من با شوقی عجیب به رهاشدن میاندیشم. رهاشدن از خواندن دادنامهها. رهاشدن از رفتن به دادگاهها. روزهای عید، روز زن، روز تولدم را در دادگاه بودم. رها میشوم از پرداختن حقالوکاله و حقالمشاوره. رها از رأیهایی که به احساس یک دختر ترکشده هیچ اهمیتی نمیدهد. پاسخ احساسهای لِهشده و تحقیرشدهی خود را از کجا بخواهم؟ در همین فکرها هستم که قاضی میگوید: «بنا بر قانون، یک سری آزمایشها را انجام داده و به محضر بروید.» فردا همهچیز تمام میشود.
امروز، آغاز رهایی
امروز را به امید رهایی بیدار میشوم. با مادر، پدر و مادربزرگم به محضر میرویم. همه ناراحتاند؛ اما نمیخواهند تکدختر خانواده را تنها بگذارند. به محضر شمارهی بیست میروم؛ اما نه با لباس سفید با لباس سیاهی که بر سرنوشتم پوشاندند. نیمساعت دیرتر از قرار با خواهرش میآید. محضردار از او کپی مدارک شناساییاش را میخواهد، میگوید ندارد. پیشبینی کرده بودم. همه را آماده به محضردار میدهم. هزینهها را پیشتر میگیرند. تاکنون هیچ هزینهای بابت مشاوره، دادگاه و... نداده، مثل همیشه پدرم هزینهاش را حساب میکند. محضردار میگوید باید هزینهی ناچیز دفترچهی طلاق، برای تعویض شناسنامهاش را خودش حساب کند. جیبهایش را میگردد. میگوید: «پول ندارم.» خواهرش هزینه را حساب میکند. محضردار خندههای خود را در پشت دفتر بزرگش پنهان میکند. کاش ساعت بدود! خوشحالم به خاطر رهاشدن و ناراحتم برای غمی که در گلوی پدر و مادرم گیر کرده. نمیخواهم اشکهایم سرازیر شود. نفسکشیدن برایم سخت است. انگار آخرین لحظههای زندگی را حس میکنم! خدایا! مرا ببخش، چارهی دیگری نداشتم؛ آنکه انتخاب کرد، پشیمان شد، نه من!
خطبه تمام میشود. خواهرش سمتم میآید. میگوید: «قسمت شما دوتا با هم نبوده.» یاد حرفهای روز خواستگاریاش میافتم که گفت: «قسمت شما دوتا با هم بوده، که خدا ما را به اینجا کشانده.» میگویم: «هیچوقت نمیبخشمتان!» برادرش سمتم هجوم میآورد و انگشت اشارهاش را به صورتم میگیرد، کممانده ناخنهایش به چشمم برود و مانند کسی که نمیخواهد به نامحرم نگاه کند، با نگاه به دیوار میگوید: «تو حیلهگر هستی!» کاش حیلهگر بودم و حداقل، تمام حقوق مادی خود را میگرفتم! نه اینکه همهی هزینهها حتی هزینههای محضر را، پدرم بدهد. اشتباه کردم اجرائیهی مهر نگرفتم تا بازداشتش کنند. اشتباه کردم انسانی برخورد کردم. به خانه میرویم. برادرم برایم گل خریده که غصه نخورم؛ ولی مگر میشود سه سال رنج و درد را فراموش کرد.
اولین آفتاب رهایی
به آفتاب سلام میکنم. امروز اولین روز رهایی است؛ نه از تأهل، بلکه از معلقبودن، اضطراب و ترسداشتن. باید شناسنامهام را عوض کنم. این مدت فقط شناسنامهام متأهل بود! بهاجبار به دادگاه میروم. دختری، گریهکنان از روبهرویم میآید. میپرسم: «چه شده؟» بریدهبریده میگوید: «نامزدم ششماه بعد از عقد، ترکم کرد...» انگار آینهای روبهرویم ایستاده است! کِی این حکایت تمام خواهد شد؟ از دادگاه بیرون میآیم. هوای رهایی را نفس میکشم. میخواهم دکترای روانشناسی بخوانم و مرکز مشاوره راهبیندازم. پر از امید و خیال برای آینده هستم!