صحنه، خاک دامن‌گیر داره


مریم راهی

حرف اول و آخر

مهریه را کی داده کی گرفته؟ متأسفانه این حرف در جوامع مشترک‌المنافع، مانند بوته‌ی توت‌فرنگی، به نوعی روندگی دچار است! یعنی آن‌قدر رفته تا به این‌جا رسیده که «وقت‌های فراغت را کی داده کی گرفته؟» و در نهایت معنایش برای بانوان، شبیه الپیشانی این است که «هیچی به هیچی».

معروف است که زنان ایرانی، همیشه دوشادوش همسرشان زندگی را پیش رانده‌اند؛ اما معلوم نیست چرا آقایانِ همیشه کارمند، مشمول حق عائله‌مندی، کار در مناطق محروم، دشواری کار و این‌جور الطاف مدیریتی می‌شوند؛ اما زنان هرگز؟ آیا دوشادوش، معنایی جز معنایی که به ما یاد داده‌اند دارد؟

برعکس، چنین زنان دوشادوشی، روزانه سه‌بار متهم می‌شوند به این‌که تمام عمرشان را یا در مسیر باد کولر یا کنار شومینه مشغول شکستن تخمه بوده‌اند. این می‌شود که تا حرف از سفر به میان می‌آید «آقانادرِ ما» می‌فرماید: «تو که کل سال انگار در سفری، زندگی برایت درست کرده‌ام عین سفر... آه... توپ.» بله! طبیعی است که در چنین شرایطی، من از پشت پرده‌ی سکوت خارج شوم و در هاله‌ای از ابهام فروبروم و دیگر هیچ.

شورآفرینی مرحله‌ی آلفا

فکرهایم را می‌کنم و با کمک بچه‌هایم دست‌به‌کار می‌شوم. اردی‌بهشت که از کف رفت، مگر از روی جنازه‌ام رد شود که اجازه دهم خرداد هم کف‌رو گردد.

اول، پخت غذای خانگی را تعطیل می‌کنم و برای چند روز، به اشتراک رستوران سرِ خیابان درمی‌آیم. دوم، تمام پیراهن‌های آقانادرِ ما را می‌برم خشک‌شویی و محال است برای پس‌گرفتن‌شان، اقدام مقتضی را مبذول دارم. سوم، با کمک گوگل، نمایش‌نامه‌نویس می‌شوم. بازی‌گردان، کارگردان و تهیه‌کننده هم، ایضاً. قیافه‌ی آقانادر ما همین روزها دیدنی‌تر هم می‌شود. حالا از این بگذریم که ممکن است برای خودم هم خلأ عاطفی ایجاد شود؛ اما سفر به آنش می‌ارزد.

ورود جسورانه به مرحله‌ی بِتا

«این بچه، همش دارد ناخنش را می‌جود» بجو مامان! بیش‌تر بجو... «ببین تو رو خدا! این بچه یک درد روحی دارد ها!» آقانادر ما، سرش را تا ته کرده توی واتس‌آپ: «مثلاً چه دردی؟ فوقش یک فَکتوری ریسِت نیاز دارد، دیگر.» یواشکی به سام جانم اشاره می‌کنم، بیا خودت را برای من لوس کن. او هم که دست فرهاد آییش را از پشت بسته است، جلو می‌آید و چنان نمایشی اجرا می‌کند که دهان منِ کارگردان بازمی‌ماند و همان‌جا به خودم قول می‌دهم در کار بعدی هم از همین هنرپیشه‌ی محبوب و مردمی استفاده کنم. آقانادر ما، تکانی به وضعیت واتس‌آپی‌اش می‌دهد و پا به قلمرو وایبر می‌گذارد: «این بچه از اولش هم معلوم بود صفت‌های مردانه ندارد.» دلم کباب می‌شود: «چرا روی بچه‌ام عیب می‌گذاری؟ خودت می‌توانی توی این یک گُله جا ژیمناستیک بازی کنی؟ یا مثلاً گل بزنی به مسی؟» آقانادر ما می‌رود سر اصل مطلب: «شما که استاد ماری کوری هستید، بفرمایید چاره چیست؟»

برای بیان چاره، نیازمند عشوه‌های دخترکانه‌ی نارگل هستم. از همین‌جا که اتاق فرمان باشد، چشمکی برایش می‌زنم و او می‌آید: «مامان! مامان بریم پارک... بابا! بابا بریم پارک... بابا دریا چه شکلیه؟ مامان ببین نقاشی‌مو.» از نارگل می‌پرسم: «این‌ها چیست مادر؟ سبزه است؟» پیچی عمودی به تمام بدنش می‌دهد و می‌گوید: «نه‌خیر! این سبزها دریاست.»

لحظه‌ای همانند کسی که تمام آرزوهایش از بلندی‌های بادگیر، به باد رفته است به گل‌های قالی چشم می‌دوزم. ژولیت‌وار سعی می‌کنم قطره اشکی فلسفی در حدقه‌ی چشمم جمع کنم؛ سپس سر را بالا می‌گیرم و در حالی که به آقانادر ما خیره شده‌ام، می‌گویم: «دیدی؟ نارگل ما نمی‌داند دریا چه رنگی است.» الکی گریه‌ام می‌گیرد و صحنه را ترک می‌کنم.

حالا نوبت این است که آقانادر ما، بیاید دنبال من. اگر بیاید یعنی من آن‌قدر نقشم را خوب بازی کرده‌ام که جا دارد در اولین مصاحبه‌ام با خبرگزاری فارس بگویم: «من از بچگی، خاک صحنه خورده‌ام.»

آخ‌جون! آقانادر ما می‌آید: «ای بابا! ما که آخرش حال شما زن‌ها را نفهمیدیم. صبح تا شب نشستی در مسیر باد کولر، خب به بچه‌هایت رنگ منابع طبیعی را یاد بده که گریه‌ات نگیرد.»

اگر نجنبم مغلوبه‌ی میدان که می‌شوم هیچ، از معشوقگی آقانادر ما هم می‌افتم. اشاره می‌کنم بیاید این‌جا بنشیند، این‌جا، این‌جا دیگر، همین‌جا، ای‌آقا! حالا هر جا. می‌گویم: «ما که دوست نداریم دوتا بچه‌ی کم‌هوش تحویل جامعه دهیم. فردا که قرار شد بروند تست هوش کلاس اول، همه می‌فهمند بچه‌ی ما رنگ دریا را ندیده است. نه اصلاً همان بهتر که بچه‌های‌مان در این هفتاد متر آپارتمان اجاره‌ای حرام شوند؛ ولی ما پول‌های‌مان را بگذاریم بانک تا بیفتد دست یک از خدا بی‌خبر.» شرط می‌بندم در اجرای این سکانس، حتی از مهرانه مهین‌ترابی هم بهتر بوده‌ام، فقط حیف که شانس ندارم.

نَشت فریب‌کاری در مرحله‌ی تِتا

آقانادر ما سخن‌رانی کردنش می‌گیرد: «دو به شک هستم. نمی‌دانم آیا کم‌هوشی سام و نارگل با دیدن چهارتا علف و دوتا قطره‌ی آبِ دریا حل می‌شود یا نه؟ گیرم دریا را دیدند، فردا لابد می‌‎خواهند بیایند و کوه را برای من صورتی بکشند، آیا من باید کول‌شان کنم ببرم اِوِرست را از نزدیک نشان‌شان بدهم؟»

سرم را چون هملتی که جلوی چشمانش را خون گرفته، می‌اندازم زیر و آقانادر ما هم‌چنان افاضات می‌فرمایند: «این مملکت در آینده به مدیر نیاز دارد، به رئیس‌جمهور، به معاون رئیس‌جمهور، به مشاور رئیس‌جمهور و به وزیر و وکیل. همین بچه‌های ما قرار است فردا کشور را به دست بگیرند، دیگر. فردا اگر بچه‌ی من نتوانست مملکت را خوب اداره کند، نمی‌آیند یقه‌ی شما را بگیرند که چرا رنگ دریا را بهش یاد نداده‌ای؟ چون فوقش اعلام می‌کنیم، فلانی کوررنگ است؛ اما اگر کلاً نتواند فرق بین کوه و دریا را تشخیص بدهد، می‌آیند یقه‌ی مرا می‌گیرند که تو چی گذاشته بودی سر سفره‌ت؟»

با غضب می‌پرسم: «منظور؟» قرص می‌گوید: «بچه‌ها کل خرداد، تیر، مرداد و شهریور باید بروند کلاس خصوصی. برای سفر همیشه وقت هست.»

تجسم اصل عقدنامه

می‌ترسم تمام مناظر خوب کلاردشت و ساحل چمخاله، پر از آدم بشود و ما بمانیم بی‌جا؛ به عبارتی، بی‌جا بمانیم؛ پس ضربتی اقدام می‌کنم و به آقانادر ما می‌گویم: «آیا عدد 500 تو را یاد چیزی نمی‌اندازد؟» می‌گوید: «نه عزیزم!»

- اگر چهارده تا به 500 اضافه شود، چی؟

- خداییش نه!

- آن‌وقت آن صدتایی که دایی شما اضافه کرد به آن 514 تای قبلی چی؟ باز هم برای شما چیزی را تداعی نمی‌کند؟

- خدا وکیلی‌اش این بار خوب برایم تداعی شد! نروی سکه‌هایت را بگذاری اجرا، ها! من داشتم شوخی می‌کردم. سفر هم می‌رویم. اصلاً بچه‌ی آدم باید وسط کلاردشت و مرزن‌آباد بزرگ شود و شیرش را باید سرِ گردنه‌ی حیران بخورد؛ وگرنه خنگ می‌شود، نانش را باید توی دریا تریت کند؛ وگرنه برایش قوّت ندارد.

حرف پایانی

جالب است بدانید که در خلال تمام تلاش‌های نمایشی‌ام برای تبدیل‌شدن به یک فرد سفری، نتیجه‌ای حاصل نشد؛ جز این‌که همگی فهمیدیم بازی‌گری توی خون من است.

جالب‌تر است بدانید که چندی پیش از طرف آتیلا پسیانی یک پیشنهاد کاری داشتم برای بازی در نمایش «زنان خانه‌نشین، مردان بالانشین»، که سرِ ضرب، به آن پیشنهاد، پاسخ مثبت دادم تا بتوانم ساعت‌هایی را خارج از کانون گرم خانواده سپری کنم! سفر که عقده شد و در گلوی‌مان ماند، حداقل این‌طوری، کمی فقدان‌مان را به آقانادرمان تحمیل می‌کنیم. حالا او دقیقاً سه‌ماه و هفده‌ روز است که وقتی سرِ صحنه هستم، دارد میس‌کال می‌اندازد تا یادم بماند و دو روز برای یک سفر کوچولو از کارگردان‌مان مرخصی بگیرم؛ اما من کاملاً عمدی فراموش می‌کنم!