دوشنبه‌های بارانی من


مریم ساحلی

تیرآهن‌ها هنوز این‌جا رها هستند. از باران خیس‌اند و زنگ روی‌شان، عطر آهن را در فضا می‌پراکند. من با بوی آهن شناختمت. یادم هست. هنوز همه‌ی آن‌چه که به تو مربوط می‌شود، یادم هست. این روزها یادم می‌رود کلید را کجا گذاشته‌ام، یا نان خریده‌ام یا نه. می‌ترسم فراموشی گریبانم را بگیرد؛ مثل خاله‌نسرینِ تو که از همین از یادرفتن‌های ساده، فراموشی‌اش شروع شد و بعد دیگر هیچ‌کس را نمی‌شناخت.

من یادم هست درِ جعبه را که باز کردند، اول برادرت نگاه کرد، چشم‌هایش تنگ و لب‌هایش جمع شد و گفت: «گمون نکنم یحیی باشه!» من، اما تو را شناختم. نزدیک تابوت که ایستادم، بوی آهن پیچید توی سینه‌ام. همان بویی که وقتی لباسِ کارت را می‌شستم، سرم را گیج می‌کرد. دوشنبه‌ها را دوست دارم؛ دوشنبه‌های بارانی را بیش‌تر! قبرستان خلوت است و آدم‌ها تک‌وتوک می‌آیند و می‌روند. این روزها کارم شده است مرور خاطره‌های گذشته. می‌ترسم، می‌ترسم تو را از یاد ببرم. قرار است پنج‌شنبه بروم دکتر. پنج‌شنبه‌ها که از کارگاه برمی‌گشتی. لباسِ کارت را می‌گذاشتی گوشه‌ی حیاط. غروب، توی تشت خیسش می‌کردم و صبح جمعه می‌نشستم به شستن. بال‌های روسری را گره می‌زدم پشت سرم و هی چنگ می‌زدم و چنگ می‌زدم. می‌گفتی: «طلاخانوم! وسواس نداشته باش.»

دلم می‌خواست صبح شنبه، لباس آبیِ کارت تمیزتر از همه‌ی کارگرهای تراش‌کاری باشد. بوی آشنای آهن و عرق تو می‌پیچید در هوا. فقط لباس که نه، تنت هم بوی آهن می‌داد. می‌گفتی از سیزده‌سالگی پای دستگاه تراش ایستادن، بوی تن آدم را هم عوض می‌کند. شب‌ها که تراشه‌های ریز را از زیرپوست انگشتانت می‌کشیدی بیرون، دلم هُری پایین می‌ریخت. سفارش می‌کردم: «یحیی! مواظب باش، پای دستگاه حواست پرت نشه، دستت بره زیر تیغ.»

توی تابوت، دستی در کار نبود. مادرت گفت بگردیم پیِ ماه‌گرفتگی روی ساق پای چپت. از پای چپ تو، فقط یک استخوان نصفه‌نیمه مانده بود؛ مثل قلم‌نیِ شکسته‌ی روزهای مدرسه. مدرسه‌ای که ناچار بودی شب‌ها بروی تا کمک‌خرج خانه باشی. مادرت اشک می‌ریخت، نگذاشتیم ببیندت. دوشنبه بود. نگفتیم سرت نیست. گفتیم: «تیرخورده به صورتش نبینی بهتره. بذار چشم و ابروی مشکی یحیی توی ذهنت همونی باشه که موقع رفتن نگاهت می‌کرد.»

خوابِ تنِ بی‌سرِ تو هیچ شبی رهایم نمی‌کند. یحیی! بعضی وقت‌ها شک می‌دَود توی دلم؛ نکند تو نباشی که این‌جا خوابیده‌ای! می‌گویم، نکند این‌همه سال با دیگری حرف می‌زنم! با این خیال، تنم مورمور می‌شود. مادرت تا زنده بود، می‌گفت: «دختر! برو پیِ زندگی‌ات؛ این‌جوری یحیی راضی‌تره!»

نمی‌شد و نمی‌توانستم مرد دیگری را کنارم ببینم. دوشنبه بود که نشسته بودم پای سفره‌ی عقد، کنار تو. اندام ظریفم پیش هیکل درشتت، آینه را تماشایی کرده بود. توی دلم می‌گفتم: «یک‌عمر می‌شه بهش تکیه کرد.»

 جشنی در کار نبود. اولِ جنگ بود و پسرِ آقامرتضی، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار، تازه در خرمشهر شهید شده بود. پدرم می‌گفت: «بریزوبپاش لازم نیست. گناه داره یحیی پولی رو که با مشقت درمیاره، خرج اتینا کنه.» پدرم تو را دوست داشت؛ مثل پسر نداشته‌اش. می‌گفت: «لنگه نداره این یحیی!» بله را که گفتم، خواهرت کِل کشید: «به پای هم پیر بشین؛ ان‌شاالله!»

دوشنبه بود که برف سنگین شد و ترَک افتاد به دیوار خانه‌ی پدری تو. آن‌وقت مادرت ترسید: «عروس! می‌گم نکنه سقف خراب بشه رو سرمون.» پارویی که توی کوچه داد زد: «برف پارو می‌کنیم...» چادر سرکردم و دویدم سمت پنجره و گفتم: «آقا! صبر کن.»

پنجره‌ی آهنی مرطوب، بوی تنت را می‌داد. بام خانه را که پارو زد، دلم ماند پیش سقف نازک قطعه‌ی شهدا. برف که ایستاد. فهمیدم سقف قطعه، ریخته است. پیاده و تنها آمدم. سنگِ تو سالم بود و فقط گوشه‌اش شکسته بود. یک گل‌دان بزرگ گلِ شمعدانی آوردم و گذاشتم کنارش. برگ‌های سبزش پخش شد روی گوشه‌ی شکسته‌اش.

سنگ‌ قبرِ سفیدت نمی‌دانم حالا کجاست؟ نکند می‌دانستم و از یاد برده‌ام! صبح جمعه‌ی پیش، شنیدی مادرِ همسایه‌ی دستِ چپی گفت: «از وقتی پله زدند و قبرها رو آوردند بالا، فکر می‌کنم باید با پسرم بلندتر حرف بزنم، تا صدام به اون پایین برسه.»

سال‌ها عکس پسرش را گذاشته بود توی قاب آلومینیومی و آینه ‌شمعدان کوچک نقره‌ای را گذاشته بود درون قاب. هر جمعه صبح، کلید می‌انداخت و در قاب را باز می‌کرد و با گوشه‌ی روسری‌اش عکس، آینه و شمعدان را پاک می‌کرد و زیر لب حرف می‌زد. تو می‌دانی قاب آلومینیومی حالا کجاست؟ نکند می‌دانستم و حالا فراموش کرده‌ام.

پیرزن پاهایش درد می‌کند؛ اما انگار دیروز هم آمده بود این‌جا! خاک گل‌دانِ کنار قبر پسرش، هنوز خیس است. بطری آب را خالی می‌کنم پای ریشه‌ی گلِ نیم‌روزی که حالا دیگر همه‌ی سنگ‌قبر مشکی‌ات را پوشانده. نگاه کن چه‌قدر قشنگ‌اند! به زیبایی سبد گلی که روز خواستگاری آورده بودی.

دیروز وقتی خانم‌جلسه‌ای از حوری‌های بهشت می‌گفت، دلم لرزید. نکند عاشق شده باشی. عکست این‌جاست. چشم‌هایت هنوز نگاهم می‌کنند. من این عکس‌های حک‌شده بر سنگ‌های مشکی را دوست ندارم؛ انگار همه شبیه هم‌اند! خاکستری و هم‌سن. اصلاً عکس کاغذی بهتر از عکس گرانیتی است. عکس کاغذی تو را که قاب گرفتم و نصب کردم، نظم این‌جا را به هم‌ ریختم؛ اما بعضی وقت‌ها، بی‌نظمی قشنگ‌تر است. زنده اگر بودی، می‌خندیدی و می‌گفتی: «طلاخانوم! بازم تافته‌ی جدابافته شدی؟»

چه‌قدر جای خالی من کنار تو در این عکس پیداست! من را از توی عکس، شکوفه، نوه‌ی آقامرتضی درآورد. لبخند، صورت کوچکم را پرکرده بود و گیسم از زیر روسری بیرون دویده بود. پیراهن بنفشِ گل‌سفید را از مشهد خریده بودیم. آن‌روزها، چشم‌های روشنم هنوز پشت شیشه‌های عینک جا خوش نکرده بودند و برق می‌زدند؛ مثل چشمان دختربچه‌ای که قرار است برایش یک عروسک بخرند. یادت هست این عکس‌مان که چاپ‌ شده بود، گفتی: «طلاخانوم! توی عکس، انگار پانزده‌سال از من جوون‌تری!»

حتماً دوشنبه بود، من خندیده بودم. تو خندیده بودی. خبر نداری این روزها با کامپیوتر عکس‌ها را جوان می‌کنند، پیر می‌کنند و آدم‌های توی عکس را از هم جدا می‌کنند.

خورشید کم‌کم می‌رود. هیچ‌کس این دور و بر نیست تنها دختر جوانی، دوربین در دست از قطعه‌ی شهدا عکس می‌گیرد. از پرچم‌های رها در دست باد، سقف نیمه‌کاره و ردیف سنگ‌های نصب‌نشده. روح مادرم حالا حتماً از آن سمت قبرستان نگاهم می‌کند و می‌گوید: «طلا! دمِ غروبه، پاشو برو خونه. زن بیوه تا این وقت شب، بیرون نمی‌مونه!»

 چادرم را می‌کشم روی سرم. خاک نشسته روی لبه‌ی خیسش. دختری که عکس می‌گیرد، رسیده به سنگ‌قبر تو. شبیه یک نفر هست؛ اما نمی‌دانم چه کسی؟ از عکست، عکس می‌گیرد. خم می‌شود، فاتحه می‌خواند. نگاهم می‌کند. لب‌هایش تکان می‌خورند: «خدا رحمت کنه پسرتون رو!»

- می‌شنوی یحیی! پیر شدم؛ من را حالا با مادرت اشتباه می‌گیرند.

از کنار تیرآهن‌ها عبور می‌کنم، نفس می‌کشم و عطر آهن، می‌دَود درون سینه‌ام.